سریره

وَ نَزَعْنا ما فی‏ صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی‏ سُرُرٍ مُتَقابِلینَ حجر/47

سریره

وَ نَزَعْنا ما فی‏ صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی‏ سُرُرٍ مُتَقابِلینَ حجر/47

تاملی در قرآن کریم - سوره بقره (9)

سوره مبارکه بقره 

آیات 30 - 38
آفرینش انسان مهم ترین داستان قرآن است. هدف داستان بازگویی موقعیت انسان درخلقت است.
در این داستان شخصیتی وجود ندارد و آدم مثل یک انسان به معنای کلی وبه صورت  فلسفی است ، بعضی ها معتقدند یک تمثیل است . 
همه واقعیت ها و اتفاقات ابعاد تمثیلی دارند. اگر به هر واقعیتی خوب نگاه کنید می توانید آن را مثل یک تمثیل هم ببینید. در عین حال که اتفاق هم افتاده است می توان دو دنیا را با هم دید، دنیا ی واقعیت ها و دنیای مُثُل، دنیایی که تمثیل ها که در آن اتفاق می افتد. به نظر می آید بین آنها جدایی وجود ندارد.
درحکایت آفرینش تک تک واژه ها خیلی اهمیت دارند،چون واژگان این داستان باید ستونهای اصلی خانه ی انسان در دنیا باشند. و هدفش بیان وضعیت کلی بشر بوده و درباره ی کلیات هستی بشر صحبت است.

در آفرینش همه چیز خیلی خیلی صریح و کوتاه بیان می شود ،
گویی حکایت آنقدر کوتاه است که محلی برای شخصیت پردازی نیست؛ 
در حقیقت هدف هم شخصیت پردازی مثل حضرت یوسف و ابراهیم و موسی (ع)نیست.  اما داستان خیلی پیچیده است.
حکایت آدم و حوا چندین بار در قرآن آمده، 
اما بیشترین مورد بحث ، یکی در اوایل سوره ی بقره و دیگری در سوره اعراف است.

در بحث سوره بقره درباره آفرینش، 
ویژگی خاصی وجود دارد،
در بقره حکایت از جایی زودتر از بقیه ی داستانهای مربوط به آفرینش در قرآن شروع می شود. 
همه ی بحث هایی که درباره آفرینش در قرآن آمده اند از این شروع می شوند که خلقی انجام شده و حالا قرار است ملائکه سجده کنند و ابلیس سجده نمی کند. 
ولی در این آیات سوره بقره گفتگویی بین خدا و ملائکه است و خدا اعلام می کند که می خواهد خلق کند و ملائکه سؤال می کنند... 
این ویژگی داستان آفرینش در سوره بقره است که قسمتهایی دارد که در داستانهای دیگر نیست و شاید طولانی ترین شکل این داستان است در این سوره نقل می شود.

تکرار مساله ای در قرآن مبین امری است خاص ،
در قرآن ، واحد معجزه سوره است. انگار هر سوره یک چیز خیلی خاص است که یک مطلب در حد اعجاز را بیان می کند. 
نباید فکر کرد که سوره فقط قرار است یک سری اطلاعات خاص به شما بدهد یا مثلا گزاره ای را منتقل کند.باید دانست که قرار است یک سوره یک حس کلی به شما منتقل کند. در واقع فهمیدن یک سوره این است که یک حس کلی از سوره به آدم دست دهد ،حال و هوایی که انسان را وارد یک فضای خاص، یک درک خاص کند.
شاید به این دلیل است که خداوند تحدی به سوره می کندو نفرمود تحدی  به حروف یا جملات یا ادبیات‌...
وَإِن کُنتُمْ فِی رَیْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُواْ بِسُورَةٍ مِّن مِّثْلِهِ وَادْعُواْ شُهَدَاءکُم مِّن دُونِ اللّهِ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ» 
(البقره، 23)

فهم فضا و انسجام سوره های بلند خیلی سخت است . 
سوره های کوتاه وضوح و درک راحت تری دارند، در چند آیه و متمرکز هستند. 
ارتباط دادن مطالب بعضی سوره های بلند، مثل سوره ی یوسف ساده است، 
چون مقدمه وسیر و سرانجام واضحی دارد و همه انتظار دارند که بنا به محتوای سوره به پیغمبر خطاب بشود که اکثر مردم ایمان نمی آورند، حرف از صبر کردن بیاید و اینکه پیامبران گاهی فکر می کنند که دیگر امیدی نیست ولی همیشه امید هست....همه این مطالب به محتوای داستان مربوط است.
ولی شاید در بعضی از سوره ها که حتی یکی دو صفحه هستند نتوانید ارتباط اول و آخر سوره را پیدا کنید در تفسیر ها هم این کار را نمی کنند آیه آیه تفسیر می کنند . 
مثلا در مورد محتوای یک سوره می گویند درباره توحید و معاد و ... صحبت می کند،
ولی فضای هر سوره با هم فرق دارد...

سوره مبارکه بقره 
آیات 30 -38

دیالوگ بین خدا و فرشتگان خیلی فضای متفاوتی است، داستان در زمین انگار اتفاق نمی افتد، در آسمان هاست. 
داستان خلقت است دیگر، شروع همه ی داستان ها. 
داستان آدم و حوا از معدود داستان های قرآن است که شخصیت پردازی ندارد. 
دیالوگهایی که مثلا از داستان حضرت یوسف هست اینجا نیست، دیالوگ هایی که شخصیت پردازی آدم ها را نشان می دهند و ....مثلا در داستان یوسف دیالوگ ها کاملا نشان دهنده شخصیت هاست، هر کسی با آهنگ و کلمات خاصی حرف می زند. برادران زیاد قسم می خورند، یوسف قاطعانه حرف می زند، زنان مصر مرتب واژه هایی را تکرار می کنند. این جا اصلا این طوری نیست. 
بحثهای زیادی است در مورد کیفیت و کمیت بهشت و جنتی که آدم و حوا بودند و اینکه مگر بهشت موعود از ازل بوده؟ حتی کسانی مانند آقای طالقانی بهشت آدم و حوا راباغی در خود کره ی زمین و آدم و حوا می دانند ...

ولی به جای جزییات بهتر است از مفهوم کلی که حکایت می خواهد منتقل کند سخن گفته شود .
با خود  داستان همراه می شویم ،

داستان در سوره ی بقره با این جمله شروع می شود که
وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلاَئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ (30 )
به یاد آر هنگامی که پروردگارت به ملائکه گفت که من در زمین خلیفه ای قرار می دهم. "و اذ" که اول خیلی ازحکایات گفته می شود بعضی ها ترجمه می کنند "هنگامی که"...

سؤال اول این است که خلیفه یعنی چه؟
تأویل از خلیفه یا جانشین خدا بودن در زمین، انسان کامل است، مثل پیغمبران و اولیای خداوند در زمین.
"خلیفه الهی" آیا یک مقام است که بعضی انسان ها به آن می رسند؟  
تعبیر عرفانی ای وجود دارد که اولیاءالله به مقام خلیفه الهی می رسند . آیا منظور از این آیه این است، یا همه ی آدم هایی که در کره ی زمین هستند خلیفه ی خدا هستند؟

اما حکایت آدم،
انگار از ابتدا معلوم است که آدم قرار است وارد زمین بشود...
نکته ی مهمی است این.... 
از اول معلوم است این موجود موجودی است که توی بهشت ماندنی نیست، 
که اتفاقی می افتد و هبوط صورت می گیرد...!  
موجودی که جایگاهش بهشت است ولی از آنجا بیرون می شود، نمی تواند، باید انگار یک مرحله ای را بگذراندتابتوانددر بهشت زندگی کند ...
این طور نیست که یک نفر فکر کند که ای کاش آدم این کار را نمی کرد ما هنوز هم توی بهشت بودیم،
چون آیه اصلا از اول می فرماید:
انی جاعل فی الارض خلیفه...
یعنی حرف این است که آدم قرار است خلیفه ی خدا در "روی زمین" بشود .

انسان یک موجود خیلی خاص است در قرآن ، این است که موجود دیگری ما در قرآن نمی بینیم هم سطح انسان.
حتی در خلقت انسان کن فیکونی که در دیگر مخلوقات است وجود ندارد،حتی خبرخلقت او را خداوند خود می دهد،

در قرآن فقط دنیای انسان را می بینیم .... 
اصلا چیزهایی در دنیا هست که قادربه درک آنها نیستیم و چیزی را در قرآن می بینیم که به گونه ای به انسان ربط دارد.
حتی وقتی در مورد روح سوال می کنند خداوند می گوید سوال نکنید چون نمی فهمید... 
ویا خیلی از مسایل که از جنس ما ادراک است برای انسان..
در قرآن می فرماید که مومنین شب ها پا می شوند آسمان را نگاه می کنند ،
می گویند:"ربنا ما خلقت هذا باطلا". 
یک حسی را القا می کند آیه، که این جا چیزی هست از جنس ما ادراک .
که ورای این زمین مثلا در این آسمان ها یک چیزهایی هست، یک جریان هایی هست...

ملائکه می پرسند که آیا کسی را در زمین قرار می دهی که در زمین فساد کند و خون بریزد؟
ملائکه از کجا می دانند موجودی که هنوز به وجود نیامده این ویژگی ها را دارد؟  
ادامه ی حرف ملائکه این است که ما تو را تسبیح می کنیم و تقدیس و ستایش می کنیم واگر هدف از آفرینش آدم  عبادت توست خوب ما داریم به بهترین وجه این کار را می کنیم.
جواب خداوند این است که من چیزی می دانم که شما نمی دانید...
چه چیزی است که خداوند می داند و اینها نمی دانند.؟
این ماجرا می آید که خداوند اسماء را به آدم یاد می دهد.
این اسماء چیست؟ 
چه ارزشی دارد که آدم این اسماء را می داند؟ 
آیا مثل بچه ها، آدم بلد است و فرشته ها بلد نیستند؟

سوره مبارکه بقره 
آیات 30-38
"فقال انبئونی باسماء هولاء ان کنتم صادقین"
"آگاه کنید مرا به نام های اینها اگر صادق هستید."
جواب: "سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا"
ما همان چیزهایی را بلدیم که به ما یاد داده ای. 
و "انک انت العلیم الحکیم".
اظهار عجز می کنند که نمی دانیم و فقط چیزهایی را می دانیم که تو به ما یاد داده ای.
بعد به آدم گفته می شود که آنها را به آن اسماء آگاه کند.
وتکراراین که :"آیا به شما نگفتم که من غیب آسمان و زمین را می دانم"
"انی اعلم غیب السموت و الارض و اعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون".
می دانم آن چه را که آشکار می کنید و آنچه پنهان کردید. 
چه چیزی را دارند پنهان می کنند؟!
به ملائکه امر می شود که سجده کنند و همه به جز ابلیس سجده می کنند.
وبحث معروف این که ابلیس جزء ملائکه بوده یا نه ...
"و کان من الجن" و اما "فسجدوا الا ابلیس" و
"و استکبر و کان من الکافرین"
و از کافرین بود. گزاره به زمان گذشته است....

درک چگونگی و ماهیت دیالوگ بین خدا و ملائکه ،
شاید برای پیغمبران میسور بوده،
ولی برای غیر معصوم نامفهوم و خیلی ثقیل است، داستان یوسف و برادرانش نیست که یک ماجرایی است که در کره ی زمین اتفاق افتاده..
برای موجودات زمینی ،فهم خیلی از مطالب نیز ناممکن ویا سخت است ،مثل آیه ی"هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن". مثل  "سدره المنتهی " ... مگر به مدد معصومین (ع)...

اما  نکته ی ظریفی که  دیالوگ بین خدا و ملائکه برای ما دارد:
تفاوت بین "تعلیم" و "انباء" است . 
نکته اصلی در مورد بشر " علم الآدم الاسماء کلها " است. 
انگاراتفاق  مهمی دارد می افتد ،
گویا بعضی از اسماء الهی مکتومند حتی ملائکه هم اسم آنها را هم نشنیده اند ،در حالیکه در پندارزمینی ملائکه موجودات خیلی بالایی هستند (که زمینیان مقام ربوبیت و فرزند خداوند رابرای ملایک قائل شدند ) ...

با ظهور انسان همه هستی،
  گویی در حکایت آفرینش 
داردبازنمایی می شود و
مثل اینکه انگار دارد یک لایه ای به هستی اضافه می شود، 
مثل اینکه دارد یک آینه ای در مقابل هستی قرار می گیرد که همه چیز درون این بازتاب پیدا کند،

هر موجودی بازتابی دارد از هستی ...
مثلا هستی در ملائکه بازتابی پیدا میکند،
حتی برای یک موجود خیلی کوچک هم این هستی بازتابی دارد و...
با آفرینش انسان هم،
گویی به علت  ویژگی خاص این موجود،
تمام هستی در اوبازتاب پیدا می کندو
هیچ موجودی انگار قبل از انسان این جامعیت را نداشته است..
(این هیچ را که می گوییم با یک قید کلی است که این جهانی که ما داریم درون خود قرآن می بینیم و توصیفش را می شنویم اینکه قبلا این اتفاق ها افتاده است یا اینکه فیزیک دان ها می گویند که جهان های موازی وجود دارندو...)

اینکه خداوند میگوید : "گنج پنهانی بودم ، خلق کردم تا شناخته شوم " 
یعنی خداوند در هر خلقت کن فیکونی تا حدی ظهور می کند و انگار با خلقت انسان به صورت بازنمایی شده در جهان دارد ظهور پیدا می کند.

واینکه ،
ملائکه امر می شوند که 
سجده بکنند و شیطان نمی کند،
این سجده کردن به انسان به دلیل نقش مهم او ست.
شاید با ظهور انسان پدیده "انباء" به وجود می آید و یا حداقل تکمیل می شودو اسماء الهی که در جهان مکتوم بوده اند با ظهور آدم، نه تنها اسماء الهی بازنمایی می شوندبلکه تعلیم هم داده می شوند ...
یا لااقل این اسماء در حد خبر به تمام عالم می رسند و ملائکه با همه اسماء آشنا می شوند به واسطه آدم ....

آیه 121
کسانى که کتاب [آسمانى] به آنان داده‏ ایم تلاوت می کنندآن را حق تلاوت آنان ایمان می آورند به آن ...
آیه 129
پروردگارا در میان آنان فرستاده‏ اى از خودشان برانگیز تا آیات تو را بر آنان تلاوت کند و کتاب و حکمت به آنان بیاموزد و پاکیزه‏ شان کند...

تلاوت یعنی نه اینکه می‌خواند، چون اگرخواندن باشد و تلّفظ ،که مشکلی را حل نمی‌کند ، کسی که با تجوید قرائت ‌کند، حتی اگربا پنج یا شش وجه نقل شده بتواند بخواند، چه باری از دوش دیگران میتواند بردارد؟ تلاوت غیر از قرائت است که می فرماید اگر قرآن را به حق تلاوت کنند ایمان می‌آورند... در مواردی خداوند به پیغمبر می‌فرماید: این جریان را برای اینها تلاوت کن. تلاوت کن یعنی تفسیر کن. نه اینکه بخوان، آن خواندنی که با تدبّر نباشد که مشکلی را حل نمی‌کند.
نفرمودکه معانی الفاظ را یاد مردم بده، نفرمود به اینکه تفسیر بگو مثل تفسیرهای رایج و مصطلح که معانی الفاظ را برای مردم بیان کنی،
فرمود :
به مردم حکمت یاد بده.
امام صادق(ع)در تفسیراین آیه فرمود:
منظور این است که آیات آن را بادقت بخوانندوحقایق آن را درک کنند...

مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله علیه) در بحث قرائت صلاه می‌فرماید: تأسّفی که هست، اندوهی که هست بر اسلام و مسلمین آن است که نگذاشتند اهل بیت قرآن را برای مردم بیان کنند. آنگاه در مسجد جامع کوفه یا در مسجد مدینه می‌نشستند و می‌گفتند: فی قراءة ابن عباس کذا و فی قراءة السّدّی کذا و فی قراءة علیّ کذا. حضرت را جزء قاریان می‌آوردند!! نه جزء مفسّران و معلّمان حکمت، این خانه بسته شده بود ...

آیه 123 
وبترسید از روزى که هیچ کس چیزى را از کسى دفع نمى ‏کند و نه بدل و بلاگردانى از وى پذیرفته شود و نه او را میانجیگرى سودمند افتد و نه یارى شوند.
و اتّقوا یوماً لاتجزی نفسٌ عن نفسٍ شیئاً؛
آن روز کسی برا ی کسی کاری نمی‌کند. چرا؟
چون نظام حاکم در قیامت نظام فردی است نه جمعی؛  
در عین حال که قیامت یوم الجمع است، یوم الفصل هم هست. 
همهٴ هستند ولی هر کدام تک و منقطع از دیگری. 
یعنی انسان است و عقیدهٴ او، انسان است و اخلاق او، انسان است و اعمال او، انسان است و گذشتهٴ او، نه حال وجود دارد ونه آینده، نه در آینده می‌تواند کاری انجام بدهد نه در آنروز، 
انسان است و گذشته‌های او که "یوم تجد کل نفس ما عملت من خیر محضراً"...
حتی علل و عواملی هم که در اختیارشان بود دیگرنیست، منقطع الارتباط‌اند.
در دنیا بالاخره انسان می‌تواند به آسیب دیده کمک برساند ولو در حدّ یک کمک عاطفی یا اقلا همدردی. اما در قیامت کمک عاطفی هم نیست، کسی حق ندارد حال کسی را بپرسد: "و لایسئل حمیمٌ حمیماً" ؛ حمیم یعنی دوست گرم. به آب جوشان می‌گویند: آب حمیم. به انسانی که محبّتش نسبت به دیگری داغ است وگرم می‌گویند: دوست حمیم. فرمود: حتی دوست گرم و حمیم انسان در آنجا حال انسان را نمی‌پرسد...
و نرثه ما یقول و یأتینا فرداً ؛
تنها می‌آید، هر چه انسان دارد پشت سر می‌گذارد و تنها می‌آید...
لقد جئتمونا فرادیٰ کما خلقناکم اوّل مرّة و ترکتم ما حوّلناکم وراء ظهورکم
یعنی  همان طوری که وقتی به دنیا می‌آمدید بدون تعلقات بودید. تک به دنیا آمدید، هم اکنون هم وقتی که وارد صحنهٴ قیامت شدید، تک وتنها می‌آیید. وهر چه به شما دادیم، پشت سرگذاشتید "وترکتم ما خوّلناکم"؛ "وراء ظهورکم" آن را پشت سر گذاشتید، و تک آمدید...

آیه 124
وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَات...
ریشهٴ اصلی کلمهٴ ابتلاء،  بلاء و کهنگی است.
چیزی که فرسوده شد، کهنه شد، می‌گویند که بلا و کهنگی به او رسید. 
چون چیزی که کهنه شود، تمام خصوصیّات ذاتی و عرضی‌اش مشخّص می‌شود از این جهت امتحان را می‌گویند: ابتلاء. 
وقتی کسی بگوید این شخص را خوب می شناسم، می‌گوید: من کهنه‌اش کرده‌ام.
اگر کسی شخصی یا چیزی را با این امور بیازماید تا روشن شود جوهرش و أعراضش چگونه است، 
می‌گویند: 
آن را ابتلا کرد، امتحان نمود. یعنی کهنه‌اش کرد.
آیه 130
در فارسی، سفیه به کسی گفته می شود که بی‌عقل، کم‌خرد، ساده‌لوح، کودن یا همان احمق باشد.
این معنا در عرف جامعه به کسی اطلاق می شود که در مناسبات اجتماعی خود بسیار ضعیف تر از دیگران بوده یا به طور کلی از انجام آن ناتوان باشد؛
اما در فرهنگ قرآن، بی عقل کسی است که از کیش ابراهیم علیه السلام که همان آیین توحید و خداپرستی است روی برگرداند.
قرآن کریم اعراض از صراط مستقیم و دین را حماقت محض می داند؛ دینی که در هر عصری تعریف خاص خودش را دارد. هر چند محورهای اصلی دین همیشه ثابتند و بی تغییر؛ اما فروعاتی هم هستند که بسته به شرایط مردم و زمان، متغیرند؛ بنابراین منظور از دین در زمان کنونی همان است که خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله آن را تعلیم کرد و امامان معصوم علیهم السلام پس از او آن را تبلیغ و ترویج دادند.
بر این اساس، هر کس به هر اندازه که از این جاده دین یعنی ولایت، خارج شود به همان اندازه بی عقل است و احمق. 
در این معادله قرآنی، میزان بهره هوشی یا نوع مدرک تحصیلی کاملا هیچ نقشی ندارد؛ بلکه شاخص بهره عقلی میزان عبودیت است و بس.
با این تحلیل، وضعیت آن کشیش قرآنی سوز و آنان که دست به قلم بردندعلیه دین و آنها که کاریکاتورها کشیدند و نیز به ظاهر فرهیختگانی که با شریعت بیگانه اند کاملا روشن می شود...
از امام صادق علیه السلام پرسیدند: عقل چیست؟ 
فرمود: 
مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ؛ 
آن چیزی است که خداوند رحمان با آن عبادت می شود و بهشت با آن به دست می آید.
( الکافی ج1ص11)

آیه 132
فلا تموتن الا و انتم مومنین ..
پس نمیرید مگر در حالیکه شما ایمان آورندگانید ...
مرگ، عصاره زندگی است و هرکس آن‌گونه می‌میرد که زندگی کرده است، لذا اگر مرگ کسی جاهلی باشد، معلوم می‌شود زندگی او نیز جاهلانه بوده است.
ممکن نیست کسی زندگی عاقلانه داشته باشد، ولی به مرگ جاهلیّت بمیرد.
و اگر کسی امام زمانش را نشناسد،
نه تنها مرگش جاهلی خواهد بود،
بلکه حیات او نیز، حیاتی جاهلانه خواهدبود.

اصل مرگ امری ضروری است که هر انسانی بدان محکوم است: 
«کل نفس ذائقة الموت»
از این رو قابل امر و نهی نیست ،
اما به لحاظ قید و اختیاری آن ممکن است مورد امر و نهی قرار گیرد و 
گفته شود مسلمان بمیر و کافر نمیر.
و به عبارت دیگر:
مرگ و حیات مانند اصل بودن و هستی از امور تکوینی اند و از این رو متعلق امر و نهی واقع نمی شوند، اما با داشتن قید اختیاری، می توان به اعتبار آن قید بدان امر یا از آن نهی کرد. در واقع چگونه مردن در اختیار انسان است و این چگونگی مورد امر و نهی خدای سبحان قرار می گیرد.

گوشزد کردن مرگ با این بیان که
مبادا بی دین بمیرید،
اشاره به ایمان مستقر است، 
زیرا فشار مرگ چنان سخت، دردناک و غیر قابل تحمّل است که اگر ایمان کسی راسخ و ملک و مستقر نباشد فشار مرگ آن را از وی می گیرد،
مگر اینکه وجود شخص با اسلام به گونه ای عجین شود که فشار مرگ آن را از او نگیرد.
آنچه مهم است ،
مسلمان و با ایمان مردن است ،
زیرا حشر انسان به همان صورتی است که مرده است و
کسی که همه شؤون او تنها برای خداباشد، مسلمان زندگی می کند،مسلمان می میرد و مسلمان محشور می شود ...

آیه 138
رنگ الهی
صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ 
المیزان شریف می فرماید :
«خداوند در میثاق مؤمنین را به رنگ ولایت درآورد.»
عرفای اسلام در آثار خود اشارات لطیفی به صبغة الله کرده اند: 
دوستی حق کیمیایی است که همه رنگها را فروشوید و وجود را به رنگ خویش کند،
امروز ایشان را به رنگ دوستی برآرد و فردا به نور خود رنگین کند
و این نور اوست که در هر مقامی به رنگی جلوه نماید،
چون ظلمت نفس نماند نور سپید پدید آید
و چون نور روح با صفای دل امتزاج گیرد نور سبز... 
و چون نور حق بی حجب در شهود آید بی رنگی... آشکار شود.

هر گاه نیت الهی بر دل غالب شود،
در آن صورت اعمال به بهترین شکل که همان صبغة الهی تجلی خواهد کرد و آدمی مقامات معنوی را یکی پس از دیگری سیر می نماید تا وجودش تجلیگاه اسم باطن گرددکه 
از خصوصیات اسماء باطن بی رنگی است که
«لون و رنگ نمی گیرد»  

از دو صد رنگی به بی رنگی رهیست
رنگ چون ابرست و بی رنگی مهیست
اهل صیقل رسته اند از بو و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی درنگ

با زدودن زنگارهای درون و تهذیب نفس ،
رنگ خدایی آشکار می شود و ازمسیر ولایت در معرفت به روی دل بازمی گردد و شعاعی از«معرفت امیرالمؤمنین(ع)» در درون و سپس «رتبه ولایت و درجه محبت»معصومین (ع) در اعمال ظهور می کند....

از اساتید گرانقدر تذکر و سوال کاملا به جایی
در مورد" سفاهت در معامله آیه 282بقره "
داشتند،
دقت نظر و جامع بینی قرآنی ایشان قابل تقدیر است و از تذکر ایشان تشکر می کنم ، چون تامل در همان آیه به تنهایی وبه صورت خلاصه بود، اصطلاح سفاهت مفهومی و کلی کار نشده بود .
"راغب" در کتاب مفردات می گوید: 
سفه در اصل یک نوع کم وزنی و سبکی بدن است بطوری که به هنگام راه رفتن تعادل حفظ نشود، و به - همین جهت به افسار که ناموزون است و دائما در حال حرکت است "سفیه"گفته می شود، و با همین مصداق برای افرادی که رشد فکری ندارند بکار رفته است خواه سبکی عقل آنها در امور مادی باشد یا در امور معنوی و کسی که از نعمت عقل که به عنوان پیامبر درونی است استفاده نکند و تمییز بین خیر و شر و نفع و ضرر ندهد چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی به سوی سفاهت گام برداشته و سفیه میباشد.
مفهوم سفاهت در 10 آیه و 11 بار در قرآن کریم بکار رفته است.

در قرآن کریم ، سفاهت هم در مسائل معنوی مطرح شده
و هم در مسائل مادّی ، مثلا 
*سفاهت منکران رسالت و بعثت 
« و أنّه کان یقول سفیهنا علی الله شططاً » ( جن ، آیه4 ) .
این آیه سخن یکی از جنّیان را نقل می کند که برخی همنوعان خود را سفیه معرفی کرده است ، چون مدعی بی نیازی جامعه از پیامبر بوده است ...
*  کافران و منافقان :
« ألا إنّهم هم السّفهاء و لکن لا یعلمون » ( بقره ، آیه13 ) 
بدانید اینها (منافقان) همان ابلهانند ولى نمی‏دانند ،چون عقل تشخیص دهندۀ آنان بیمار شده ، نمی دانند که عاقل نیستند، تشخیص بیماری در صورتی ممکن است که خود ترازو و میزان سنجش دهندۀ بیماری ، سالم باشد ؛ ولی اگر خود این نیروی عقلانی سفیه و بیمار شد ، قدرت تشخیص آن رخت برمی بندد و کسی که به فکر آیندۀ خویش نیست سفیه است.
* « وَ مَنْ یَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهیمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ
  چون در اثر فاصله گرفتن با منبع خیرو علم و نور ، حتما آدمی دچار سفاهت نفس و سفاهت عقل خواهد شد ...
*اعتراض کنندگان به حکم الهى:
کسانی که به جریان تغییر قبله اعتراض کردند:
«سیقول السفهاء من الناس ما ولیّهم عن قبلتهم التى کانوا علیها» بقره، 142
به زودى سبک مغزان(سفها) از مردم مى ‏گویند چه چیز آنها را از قبله ‏اى که بر آن بودند بازگردانید .
و سفاهت در امور مادی و دنیوی :
* « و لا تؤتوا السّفهاء أموالکم » مال خود را به سفیه ندهید ( نساء ، آیه5 )  آیت الله جوادی آملی دراین مورد می فرمایند :" کسی که سفاهت اقتصادی دارد، درایت اقتصادی ندارد، صلاحیّت آن را ندارد که مال را به دست او بدهند. اگرکسی هوش اقتصادی داشته باشد و لی طهارت قُدسی و قداست عقل نداشته باشد، او نیز سفیه است."
*فرزندکشى:
«...قتلوا اولادهم سفهاً بغیر علم» انعام، 140 
به یقین آنها که فرزندان خود را از روى نادانى کشتند.. .
و موارد دیگر....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.