سوره مبارکه سبا
آیه 39
قُلْ إِنَّ رَبِّی
یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَیَقْدِرُ لَهُ
وَمَا أَنفَقْتُم مِّن شَیْءٍ فَهُوَ یُخْلِفُهُ
وَهُوَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ
بگو: «پروردگارم روزی را برای هر کس بخواهد وسعت میبخشد، و برای هر کس بخواهد تنگ (و محدود) میسازد؛ و هر چیزی را (در راه او) انفاق کنید، عوض آن را میدهد (و جای آن را پر میکند)؛ و او بهترین روزیدهندگان است!»
بار دیگر در این آیات به پاسخ گفتار آنها که اموال و اولاد خود را دلیل بر قرب خویش در درگاه خداوند مىپنداشتند باز مىگردد، و به عنوان تاکید مىگوید:
بگو پروردگار من روزى را براى هر کس از بندگانش بخواهد گسترده یا محدود مىکند،
سپس مىافزاید:
آنچه را در راه خدا انفاق کنید خداوند جاى آن را پر مىکند و او بهترین روزى دهندگان است.
گرچه محتواى این آیه تاکید بر آیه 36 این سوره است ولى از دو جهت تازگى دارد:
* مفهوم آیه 36 نیز همین مفهوم است ،
ولی آیه 36 بیشتر ناظر به اموال و اولاد "کفار "بود ،
در حالى که در این آیه تعبیر "عباد" (بندگان) آمده که ناظر به مؤمنان است،
یعنى حتى در مورد مؤمنان نیز خداوند گاه روزى را گسترده مىکندو گاه روزى را تنگ و محدود مىسازد،
**دوم اینکه آیه قبل(36) وسعت و تنگى معیشت را
درباره "دو گروه مختلف "بیان مىکرد،
در حالى که این آیه ممکن است
اشاره به "دو حالت مختلف از یک انسان" باشد که
گاه روزیش گسترده و گاه تنگ و محدود است.
آغاز این آیه در حقیقت مقدمهاى است
براى آنچه در پایان آیه است
و آن انفاق در راه خدا است.
چرا انفاق ؟
زیرا صراط خداوند ، نه مسافت راه تا خدا که ژرفای حضور خداوند در انسان است و
صراط الهی راهی ست که همواره از میان خلق می گذرد و به همین جهت نگاه خداوند،
بیشتر به رابطه های تو با دیگران معطوف است،حسن سلوک آدمی با دیگران است که اسباب سلوک به سوی خدا می شوند؛
حتی تقوا بی حضور دیگران، واژه ای بی رنگ و بی رونق است.
و تمام آنچه در فضیلت
انفاق و احسان و ایثار و صدق و صله و عفت و عفو و عدل و وفای به عهدو...است،
و تمام آنچه درذم صفات مذموم ،
مانند ظلم و غیبت و تهمت و دروغ و تمسخر و تفاخر و تکاثر و بدخواهی و خیانت و قساوت و نفاق و نمامی و... است ،
همگی نشانه این است که رابطه تو با خلق، تا چه اندازه مهم است؛
چون
در تمام اینها،
آنچه به "ظاهر" می گذرد، میان تو و دیگران است،
اما آنچه به "حقیقت" جاریست، میان تو و خداوند است....
یعنی " دیگران"،
وسیله و سبب های قرب یا بعد تو می شوند از خدا ..
این است که می فرماید:
"هرگز به نیکی دست نمی یابید، مگر آنکه از آنچه دوست می دارید، انفاق کنید".(آل عمران/92)
گویی به مقام نیکان رسیدن، در گرو "انفاق" است،
در بخشیدن از "محبوب ها".
این انفاق است که آدمی را به مقام رفیع، عبور می دهد،
لمس محبت خدا، فقط دریافت شفافیت و زلالیت درون نیست،
بلکه جوشش، و روان شدن تمام فضیلت هاست.
و
ممکن است برخی گمان کنند که انفاق تنها فلسفه اش پرشدن خلاءهای اجتماعی است،
ولی اینچنین نیست،
یعنی انفاق فلسفه اش تنها پرشدن خلاءها نمی باشد،
بلکه رابطه ای با «ساخته شدن» و" نفوذ کردن و نفق=تونل زدن" دارد.
اینکه انسان چیزی داشته باشد و از خود جدا کند،
و مظهر رحمانیت پروردگار بشود، نقش بزرگی در ساختن انسان دارد.
فلسفه انفاق انسان سازی است،
چرا که انسانها در سایه گذشت ها، بخششها و ایثارها، روحشان روح انسان می گردد، به همین جهت است که انفاق با منت و آزار و ریا ارزشی ندارد...
انفاق را، چه به "منت و آزار" آلوده کنی، و چه خرج "نفاق" خود کنی، یکسان است، و الودگی ها به جانب او تصعید نمی یابند، که" اِلَیه یَصعَد الکَلِمُ الطَیِب ... کلمات پاکیزه به سوی او بالا می روند، و عمل صالح آنرا رفعت می بخشد .."(فاطر35/10)
جمله «فَهُوَ یُخْلِفُهُ»:
او جایش را پر مىکند،
تعبیر جالبى است و بسیار زیبا،
از کنار رودخانه ای که می گذرید به آب روان نگاه بیاندازید اگر در همان لحظه ِیک کاسه آب از رودخانه بردارید چه اتفاقی می افتد ؟
جای خالی یک کاسه آبی که بر داشته اید سریعا پر می شود بطوریکه هرگز جای خالی را نخواهید دید.
درطبیعت قانونی بنام "قانون خلا" وجود دارد.طبق این قانون" در طبیعت هیچ فضای خالی نمیتواند پایدار بماند و به سرعت توسط فضای اطراف و کائنات پر می شود."
مثل مفاهیم موجود درقوانین "ماند یا اینرسی"نیوتن ،
یعنی در کل کائنات به واسطه ی خاصیتی بنام ماند یا اینرسی ،
هر گونه فضای خالی بلافاصله پر خواهد شد تا به حالت اولیه اش باز گردد...
و
...هُوَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ؟؟؟
...هُوَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ
معانی گستردهاى دارد:
او از همه روزى دهندگان بهتر است،
به خاطر اینکه مىداند چه چیز ببخشد و چه اندازه روزى دهد که مایه فساد و تباهى نگردد، چرا که به همه چیز عالم است.
او هر چه بخواهد مىتواند اعطاء کند چرا که به هر چیز قادر است.
او در برابر آنچه مىبخشد پاداش و جزائى نمىخواهد چرا که غنى بالذات است.
او حتى بدون درخواست مىدهد چرا که از همه چیز با خبر است و حکیم است.
بلکه در حقیقت هیچکس جز او «روزى دهنده» نیست،
چرا که هر کس هر چه دارد از او است و
هر کس چیزى به دیگرى مىدهد «واسطه انتقال روزى» است، نه روزى دهنده.
او در برابر اموال «فانى» نعمتهاى «باقى» مىدهد،
و در مقابل «قلیل» «کثیر» مىبخشد.
در دعای رجبیه می خوانیم:
«یا من یعطی الکثیر بالقلیل»؛
ای خدایی که در مقابل قلیل ما، کثیر اعطا می کنی.
در ترجمه چنین به نظرمی رسد که ما عبادات مختصرانجام می دهیم، نماز کم می خوانیم، قرآن کم می خوانیم، زیارت کم می رویم، صدقات کم داریم، انفاق مان کم است؛ ولی خداوند در مقابل این نماز کم، این مختصر نماز، این کوتاهی ها در زیارت ها و صدقات، در کارهای مستحبی، به ما پاداش گران و سنگین میدهد.
عموما این طور نمایانده می شود که
منظور از «یعطی الکثیر بالقلیل» این باشد.
اما
حقیقت اینست که
این فهم و این معنا،
بخش بسیار کوچکی از حقیقت این معناست؛
اعطاء کثیر خداوند در مقابل قلیل دیگران،
ابعاد بسیارگسترده تر و وسیعتری دارد.
"یعطی الکثیربالقلیل"،
یک قاعده فلسفی است.
این یک بحث" جهان بینی و هستی شناسی" است،
یک "سنت جاری وساری درجمیع عوالم هستی" است؛
این یک قانون، یک اصل و یک پایه است.
این قانون هم در دنیا پیاده می شود، هم در برزخ پیاده می شود و هم در قیامت؛ در تمام عوالمی که چه بعضی ها رابدانیم، چه ندانیم قابل جریان است.
یعنی نظامی که خداوند آفریده،
این نظام آفرینش خاصیت اعطای کثیر در مقابل قلیل دارد.
شما هرچه بیاورید و در سفره این عالم بگذارید
قلیل است و ناچیز، اما به شما کثیر می دهد.
یک دانه در دل خاک می گذارید، یک درخت میشود، میوه می دهد، چند تا میوه؟
چند کیلو بذر می کارید،چقدر برداشت دارد؟
این در عالم محدود طبیعت است، در عالم انسانی نامحدود تا کجاها می تواند این رزق بالا برود...
هو خیر الرازقین
این است که دل می برد،
این است که آدمی را شیدا میکند،
اگر این نظام آنقدر سخاوتمند است که کثیرهای بالاتر را به ما بدهد؟
آن کثیرهای بالاتر را چطور می توان بدست آورد؟
چگونه باید به آن دست یافت؟
آیا انفاق راهی است به سوی دریافت از خیر الرازقین ؟
که در آیه می فرماید:
وما انفقتم من شی ء فهو یخلفه و هو خیر الرازقین؟
آیا به خاطر این است که
در آیه34 سوره ی توبه
در اثنای جنگ
در بحبوحه ی جنگ می فرماید:
...وَلَا یُنْفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ اللَّهِ
فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِیمٍ
انفاق نکردن بشارت عذاب الیم دارد؟
انفاق در بحبوحه ی جنگ؟
واقعا انفاق چیست؟
و درجات انفاق....
سوره مبارکه سبا
آیه 46
قُلْ إِنَّمَا أَعِظُکُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَى وَفُرَادَى ثُمَّ تَتَفَکَّرُوا مَا بِصَاحِبِکُمْ مِنْ جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلَّا نَذِیرٌ لَکُمْ بَیْنَ یَدَیْ عَذَابٍ شَدِیدٍ
بگو من فقط به شما یک اندرز مى دهم که دو دو و به تنهایى براى خدا به پا خیزید سپس بیندیشید که رفیق شما هیچ گونه دیوانگى ندارد او شما را از عذاب سختى که در پیش است جز هشداردهنده اى [بیش] نیست.
قُل
إنَّما أَعِظُکُم بِواحِدَة
أَن تَقُومُوا لِلّهِ مَثنی وَ فُردی…؛
بگو:
شما را "تنها به یک چیز" اندرز می دهم و
آن اینکه:
دو نفر دو نفر و یا یک نفر یک نفر برای خدا قیام کنید…
آیه شریفه پیام جالبی در خود نهفته دارد.
در این آیه،
" عصاره پیام آسمانی خداوند "
در یک مطلب خلاصه شده است،
"قیام برای خدا".
اساساً حاصل سخن دین به انسان این است که:
وضع موجود زندگی تو مطلوب نیست،
وضع مطلوب آن چیزی است که
باید با قیام و اراده و اقدام خود به آن برسی،
اکسیر این دعوت آن است که
کانون توجه انسان در تمام مراحل زندگی، در ظاهر و باطن، مبدأ و مقصد بیکران هستی و خدای متعال که کمال مطلق و پایان ناپذیر است باشد.اعظکم؛
شما را اندرز می دهم.
بیانگر این واقعیت است که خیر و صلاح شما را در نظر دارم و نه هیچ چیز دیگر را.
تعبیر به "واحدة؛ "(تنها یک چیز)
به ویژه با تأکید «انّما»
ناظر به این واقعیت است که ریشه تمام دگرگونی ها، اصلاحات فردی و اجتماعی" حرکت در راه خدا" و سپس به کار انداختن اندیشه هاست. هنگامی که افکار بیدار شود و غفلت ها از اندیشه و جان انسان دور شود...
" قیام"یعنی به پا خاستن،
در مقابل «قعود» به معنای نشستن است.
هر حرکتی
اراده، عزم و جزم و آغاز میخواهد، یعنی بلند شدن و راه افتادن، یا به تعبیر قرآنی «قیام». چنان چه میفرماید: برای «قسط» قیام کنید. یعنی آمادگی، داشتن انگیزه، اراده، تصمیم و اقدام برای انجام کار...
البته انگیزه ها ارزش یکسانی ندارند. برخی انگیزه ها در محدوده خود خواهی ها و خود پرستی های فردی هستند.
منظور آیه قیام و انگیزه ایی است که از سطح خودیت فردی گذشته و به هستی بیکران و مبدأ بی انتهای وجود بپیوندند.
این است که آیه شریفه، این قیام را مقید به «اللّه» می داند.قیام لله...
شکوه ای که حضرت علی بن ابی طالب (ع) از یاران خود داردو آنان را مورد نکوهش قرار می دهد،
برای این است که
علی (ع) آنها را برای خدا و برای رساندن به قله های معنویت می خواهد،
ولی آنان علی (ع) را در قلمرو خواست های دنیوی و کوچک خود می جویند.
«انی اریدکم للّه وانتم تریدوننی لانفسکم؛
همانا من شما را برای خدا می خواهم،
در حالی که شما مرا برای خودیت های حقیر خویش می جویید.»
(نهج البلاغه؛ خطبه 136)
در آیه شریفه ،
خداوند متعال به انسان امر میکند که از رکود و سکون خارج شود، قیام کند، حرکت کند،
البته که انسان باید برای ورودی به وادی تفکر، ابتدا برای این عزم قیام کند.
میفرماید که
الزام این «قیام»، با قیام برای جنگ و جهاد متفاوت است، این حرکت الزاماً دستهجمعی نمیباشد،
بلکه هر فردی مسئول است و باید برای فهمیدن به پا خیزد ، یعنی حرکت کنید.
در جهل و جمود فرو نروید و در ظلمات ننشینید.
چه به تنهایی، چه دو تایی (یعنی نه یک اجتماع جنجالی)، یک حرکت فکری بکنید. مثل یک نفر که تحقیق میکند، مثل دو نفر که با هم پژوهش یا مباحثه میکنند، مثل استاد و شاگرد و ...
ولی نه مثل تظاهرات، چرا که حرکت فکری، تجمع جنجالی نمیخواهد، بلکه مستلزم طمأنینه است.
تعبیر به" مثنى و فرادى"
(دو دو، یا یک یک) اشاره به این است که
اندیشه و تفکر باید دور از غوغا و جنجال باشد، مردم به صورت تکنفرى،
یا حداکثر دو نفر دو نفر قیام کنند و فکر و اندیشه خود را به کار گیرند،
چرا که تفکر در میان جنجال و غوغا عمیق نخواهد بود،
به خصوص اینکه عوامل خودخواهى و تعصب در دفاع از اعتقاد خود در حضور جمع بیشتر پیدا مى شود.
برخی از مفسران می فرمایند که
این دو تعبیر به منظور این است که افکار " فردى" و " جمعى" یعنى آمیخته با مشورت را فرا گیرد،
انسان باید هم به تنهایى بیندیشد و هم از افکار دیگران بهره گیرد که استبداد در فکر و رأى مایه تباهى است،
و همفکرى و تلاش براى حل مشکلات علمى به کمک یکدیگر- در آنجا که به جنجال و غوغا نکشد مطمئنا اثر بهترى دارد و شاید به همین دلیل" مثنى" بر" فرادى" مقدم داشته است.
قُلْ یَجْمَعُ بَیْنَنَا رَبُّنَا...
آیه 26
قُلْ إِنَّ رَبِّی ...
آیه 36
قُلْ إِنَّ رَبِّی...
آیه39
قُلْ إِنَّ رَبِّی...
آیه48
عالم هستی،
خالقی دارد یا ندارد؟
این سؤالی است که از همان ابتدای خلقت برای بشر مطرح بوده است و هنوز هم هست!
در حالی که روشنترین و مبرهنترین موضوع برای عقل و فکر بشر که به علم حضوری و حصولی نیز دائماً به آن پی میبرد، همین است که «چیزی خود به خود به وجود نیامده و نمیآید و حتی یک نمونه هم وجود ندارد،
پس حتماً عالم هستی، خالقی دارد».
تمامی اندیشههای خداناباور، از عصر حجر گرفته تا عصر فضا؛ از بتپرستی و گوسالهپرستی سنّتی گرفته، تا ماتریالیسم و "ایسم"های نوین؛ در مورد خلقت، یک حرف بیشتر ندارند و نمیتوانند داشته باشند و آن هم "مادهگرایی و مادهپرستی" است که نه دلیل عقلی بر آن دارند و نه دلیل علمی (تجربی). لذا ادعاهایشان در نظریات نیز مانند یک دیگر است و فقط انشاء و ادبیاتش فرق کرده است. امروزه با این همه پیشرفت علمی، همان را میگویند که اسلاف و پدرانشان در هزاران سال پیش میگفتند!
در سرتاسر قرآن کریم، مباحث معرفتی و عقلی در مورد خالقیت عالم هستی، به صورت مستدل آمده است...
اما دعوا بر سر "خالق بودن الله" نیست،
بلکه بر سر ربوبیت الهی بر بشر است.
هیچ دین، مذهب، مکتب و ایسمی توسط بشر ساخته نشده،
مگر آن که در نهایت هدفش تکذیب «ربوبیّت الله جلّ جلاله» و تحمیل ربوبیتهای کاذب بوده است.
مسئلهی آنها این نیست که
آیا خالقی که نامش را الله، یا خدا، یا God بگذارند، وجود دارد و این عالم را خلق کرده است یا نه؟!
حتی
فراعنه نیز ادعای خالقیت نداشتند، چون مقبول نبود؛
بلکه همه ادعای "ربوبیّت" داشتند!
فرعون که «أنَا خالِقِکُم» نمیگفت، حتی ربوبیتهای دیگر را نیز نفی نمیکرد،
بلکه « أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلَى » میگفت!
همانگونه که امروزه هم وقتی به اصطلاح دانشمندان و نظریهپردازان مادهگرا، در مباحث عقلی و فلسفی گیر میکنند،
میگویند:
برای ما فرقی ندارد که عالم هستی خالقی دارد یا ندارد و یا اگر دارد کیست،
بلکه برای مهم این است که ربوبیت در اختیار خود ماست!
و قدرتها نیز بحثی از خلقت و خالق ندارند، بلکه همان ادعای ربوبیت و ابر قدرتی دارند!
چرا اثبات و نفی ربوبیت برای پیامبران و منکران اینقدر مهم است؟
رب، یعنی مالک و صاحب اختیار؛
یعنی کسی که تصرف دارد، پس تربیت، تدبیر و اداره به دست اوست.
حال خواه بحث از پدر به عنوان "ربّ" در مالکیت و تربیت فرزند باشد، یا ربّ به عنوان مربی ورزشی باشد و
یا ربّ درحاکمیت و سیاست و مسیر دهی فکری جامعه به عنوان حاکم، مدیر و مدبر – و یا بحث از ربّ العالمین باشد.
هر کس که به وحدت نگرود، حتماً به کثرت میگرود؛
حال خواه در مملکت وجود خودش باشد،
یا در تاثیر برمملکت وجودی شخص دیگر ویا جامعه...
وقتی میگوییدکه
«ربّی»، سخن از خود میگویید و پروردگارتان.
مثل این که بگویید:
معلمِ من – الگوی من – رهبر من.
سخن از این نیست که
"ربّ العالمین" کیست؟
بلکه سخن از این است که «ربّ من کیست»؟
لذا در تمامی مواردی که در قرآن کریم، کلمه «ربّی» آمده است،
به نقل از یکی از انبیای الهی میباشد؛
یعنی کسانی (ابراهیم، هود، یوسف، شعیب ... و حضرت محمد مصطفی صلوات الله علهیم اجمعین)که
در مقابل دیگران،
حرف و بحث دارند که «ربّ من» کیست؟
زیرا این ربّ تعاریف روشن و قابل اثباتی دارد؛
مثل:
"ربّ العالمین" است، چون خالق، مالک، متصرف، مدیر، مدبر، رازق و صاحب اختیار،... است.
در ذکر « سُبْحَانَ رَبِّیَ »
نیز سخن از" اعلام مواضع" است...
اما ربّ انسان بیاعتقاد و بیایمان به حقایق عالم هستی کیست؟!
قطعاً نمیتوان گفت که ربّی ندارد،
چرا که آدمی نه تنها غنی و سبحان نیست،
بلکه سراسر فقر و نیازاست،
پس نیاز به پرورش و تربیت توسط دیگران دارد.
وقتی ربوبیّت الله جلّ جلاله تکذیب و نسبت به آن کفر ورزیده شود، راه دیگری باقی نمیماند، جز آن که یا «عقل و هوای نفس خود» مربی شود و یا «عقل و هوای نفس دیگران» بندگی؛
آدمی وقتی از دایره وحدت و توحید بیرون شد؛
أربابابهای کثیر و بیشماری خواهد داشت که
نه علم دارند، نه حکمت و نه قدرت نه به سوی رشد هدایت میکنند و نه خیر، نه رحمت و مغفرتی دارند و نه مالکیت و رزاقیتی ...، حتی مالک خیر یا زیان خود نیز نیستند.
حرف رسولان الهی این است که آدمی اندیشه کند که
«ربّ من کیست؟»،
امروز نیز چون گستره تاریخ ،اذهان عمومی را با اختلاف و دعوا بر سر «خالق» مشغول کردهاند،
در حالی که اختلاف و دعوا امروز نیز بر سر «ربّ» است...
باید عمیقا اندیشیدکه
«ربّ من کیست؟ ربّ تو کیست؟»
سوره مبارکه سبا
آیات 48،49
انَّ رَبِّی یَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَّامُ الْغُیُوبِ
قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَمَا یُبْدِئُ الْبَاطِلُ وَمَا یُعِیدُ
در آیات قبل دلیل و برهان را اقامه فرمود و شبهات منکرین را رد کرد،
در این آیه می فرماید که حق را می افکنیم...
و می فرماید که
این حق آمد،وحی حق است که آمد,
نبوّت حق است وآمد،
توحید الهی که حق است ثابت شد,
معاد که حق است ثابت شد...
وقتی که
حق آمد،دیگر جا برای باطل نیست ،
اینکه فرمود جا برای باطل نیست،اینگونه نیست که فکر شود که باطل امر موجودی است که حق آن را سرکوب کند
بلکه همانگونه که قرآن می فرماید:
باطل مثل همان کفِ روی آب است که
فَیَذْهَبُ جُفَاءً
جُفاء یعنی" آببُرد"،
یعنی در همین رفتن سیل, خودبهخود از بین میرود ،
و این که فرمود :
إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقاً
یعنی اصلاً باطل رفتنی است...
اما اینکه می فرماید حق آمد و
دیگر باطل نه می تواند آغاز گر باشد ونه تجدیدکننده
یعنی،
حق وقتی که بیاید، بطلان باطل را روشن میکند،
مثل اینکه انسان در تاریکی وهم می کند و فکر می کند کسی هست ویا تپه ای ، دره ای و...، ولی همین که با نور روشن شود معلوم میشود که نه کسی هست ونه درّهای و نه کوهی و..
نور واقعیت و حقیقت را برای آدم روشن میکند.
قُلْ جَاءَ الْحَقُّ
بگو حالا که حق آمد، باطل دیگر حرفی برای گفتن ندارد و نخواهد داشت،
مَا یُبْدِئُ الْبَاطِلُ وَمَا یُعِیدُ
باطل نه در بدأ ظهوری دارد و نه در ختم; نه قبلاً حرفی برای گفتن داشت نه الآن و نه بعداً, نه ابداء از آن ساخته است نه اعاده, چون از کفِ روی آب هیچ کاری ساخته نیست،چون باطل امر موجودی نیست ،
فقط آدمی خیال میکند که هست ،یعنی در واقع باطل وجود ندارد، پس نه إبداء از آن ساخته است نه اعاده,
یعنی
از نظر قرآن مجید، شر و باطل اصالت ندارد، بلکه زائده ایست که به طفیلی حق پیدا می شود.مثل سایه و نور یا ظلمت و نور، که هر دو هستند ولی ظلمت در مقابل نور اصالتی ندارد ،یعنی اینگونه نیست که دو واقعیت باشند که از دو منشا مختلف سرچشمه گرفته باشند، که یکی نور باشدو دیگری ظلمت ،
بلکه اصل نور است وظلمت همان نبودن نور است.
یعنی به عدم نور ظلمت گفته میشود.
باطل در عین اینکه اصالت ندارد، دوام و استمرار هم ندارد
ولی گسترش ظاهری چشمگیر دارد که اگر چشم حقیقت بین نباشد ،
انسان به باطل هم اصالت می دهد وشاید حق را در مقابل طغیان باطل نبیند،
یعنی با وجودیکه باطل یک امر طفیلی و غیر اصیل بیش نیست و
بخاطر طفیلی بودن و غیر اصیل بودنش مثل «کف» فانی می گردد
ولی هنگامیکه ظاهر می شود
آنچنان ابعاد ظاهری گسترده ای دارد که
انسان اگر عمیق نگر نباشد ، می گوید حق کو؟
و این همان اشتباهی است که
اغلب برای افراد رخ می دهد که می گویند:
اگر حقی هم در جهان پدید آمده است مثل برفی بوده که زود آب شده و در جهان باطل حکومت می کند.
غافل از اینکه آنچه که اصالت دارد حق است و
باطل نیروی خود را از حق گرفته است و
طفیل اوست ولی روی حق را پوشانیده است.آیات قبل در مورد ربوبیت الهی و
نتیجه ربوبیت الهی، ارسال رسل یعنی نبوت و معاد و قیامت بود،
این دو آیه گوئی جواب سؤال مقدری است که
کسی سؤال کند اگراینهمه پیامبر آمده و اگر ربوبیت الهی در جهان جاری است ،
پس اینهمه باطلها درجوامع بشری چیست؟
مگر در عالم دروغ و خیانت وجود ندارد؟
مگر ظلم و تعدی و خونریزی و فساد نیست؟
پس اینهمه عقائد باطل و مسلکهای پوچ که در جامعه وجود دارد چیست؟
که در جواب می فرماید:
اینها وجودهائی طفیلی هستند وقتی حق پدیدار می گردد،
بحکم ضرورت در طفیل و جود حق اینها پدید می آیند ولی دوام ندارند و بزودی ناپدید می شوند.
ان ربی یقذف بالحق...
«قذف» وقتی است که چیزی را بگیرند و با قوت بر تاب کنند،
مثلا سنگی را بردارند و محکم بر انسانی یا شیشه ای بکوبند ، مخصوصا پرتاب کردن از راه دور،که شتاب و سرعت و قوت بیشترى دارد،
این تعبیر بیانگر قدرت حق است ،
وقتی حق آمد، باطنش معلوم شد که اصلا چیزی نبوده است بلکه مثل بادبادکی که بادش کرده باشند و حالا خالی شده است.
که
بگو حق آمد، ولی خیال نکنید که باطل قبلا عینیتی داشت و
واقعیتی بود و حالا که حق آمد جای او را گرفت و پر کرد.
بلکه "ان الباطل کان زهوقا" باطل از بین رفتنی بود،
یعنی یک صورت و یک اندام محض و پوشالی بود، یک نمود بود ...
سوره ی -مبارکه ی سباء
جمع بندی
سوره مبارکه در پیرامون اصول سه گانه اعتقادی، یعنى توحید و نبوت و قیامت بحث مى کند.
و کیفر کسانى را که منکر آنهایند، و یا القاى شبهه در باره آنها مى کنند، بیان نموده، آن گاه از راههاى مختلف آن شبهه ها را دفع مىکند،
یک بار از راه حکمت و موعظه،
بار دیگر از راه مجادله.
از بین این سه اصول بیشتر به مساله معاد و قیامت پرداخته شده که هم در اول کلام آن را ذکر مى کند، و تا آخر سوره چند بار دیگر هم متعرض آن مى شود.
در این سوره ی مبارکه،
15 بار کلمه ی "قل" تکرار شده است.
و خداوند به پیامبرش دستور می دهد تا با قدرت افکار اشتباه کافران و ادعا های گزافشان را رد کرده و با قدرت با آن مقابله کند.
قلْ بَلى وَ رَبِّی لَتَأْتِیَنَّکُم
بگو آرى به پروردگارم سوگند، قیامت شما به طور قطع و مسلم خواهد آمد،
قُلِ ادْعُوا الَّذِینَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ
بگو: آن خدایانى را که پنداشتهاید به جاى خدا معبود شمایند، بخوانید.
" قُلْ مَنْ یَرْزُقُکُمْ مِنَ السَّماواتِ وَ الْأَرض ..."
بگو چه کسى از آسمان و زمین رزق ایشان را فراهم مىکند؟...
" قُلْ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا أَجْرَمْنا وَ لا نُسْئَلُ عَمَّا تَعْمَلُونَ"
بگو عمل و مخصوصا عمل شر و جرم از عامل خود به دیگرى تجاوز نمىکند، و عمل زشت کسى و وبالش به غیر او نمىرسد.
" قُلْ یَجْمَعُ بَیْنَنا رَبُّنا
بگو آن کسى که بین ما و شما جمع نموده، سپس محق را در یک سو، ومبطل را در سویى دیگر قرار مىدهد، خدا است
" قُلْ أَرُونِی...
بگو: به من نشان دهید آن خدایانى که ملحق به خدا کردید، و شریک او پنداشتید
" قُلْ لَکُمْ مِیعادُ یَوْمٍ لا تَسْتَأْخِرُونَ عَنْهُ ساعَةً وَ لا تَسْتَقْدِمُونَ"
بگو میعادى حتمى و معین دارند، که ممکن نیست تخلف بپذیرد، بلکه قطعا واقع خواهد شد.
" قُلْ إِنَّ رَبِّی یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاء...
بگو همانا رب من...
" قُلْ إِنَّ رَبِّی یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاء...
بگو همانا رب من...
" قُلْ إِنَّما أَعِظُکُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنى وَ فُرادى
بگو: من شما را به موعظتى وصیت مىکنم، و...
قُلْ ما سَأَلْتُکُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَکُمْ ..."
بگو من از شما مزدى در برابر دعوتم نمىخواهم
" قُلْ إِنَّ رَبِّی یَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَّامُ الْغُیُوب
بگو..
" قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما یُبْدِئُ الْباطِلُ وَ ما یُعِیدُ".
بگو....
" قُلْ إِنْ ضَلَلْت... "
بگو...
نتیجه ربوبیت الهی، ارسال رسل یعنی نبوت و معاد و قیامت خواهد بود.
آیات پایانی سوره ،
گوئی جواب این سؤال است که اگراینهمه پیامبر آمده و اگر ربوبیت الهی در جهان جاری است ،پس اینهمه باطلها درجوامع بشری چیست؟
مگر در عالم دروغ و خیانت وجود ندارد؟
مگر ظلم و تعدی و خونریزی و فساد نیست؟
پس اینهمه عقائد باطل و مسلکهای پوچ که در جامعه وجود دارد چیست؟
که در جواب می فرماید:
اینها وجودهائی طفیلی هستند وقتی حق پدیدار می گردد،
بحکم ضرورت در طفیل و جود حق اینها پدید می آیند ولی دوام ندارند و بزودی ناپدید می شوند.
«قذف» وقتی است که چیزی را بگیرند و با قوت بر تاب کنند،مثلا سنگی را بردارند و محکم بر انسانی یا شیشه ای بکوبند ، مخصوصا پرتاب کردن از راه دور،که شتاب و سرعت و قوت بیشترى دارد، این تعبیر بیانگر قدرت حق است ،
وقتی حق آمد، باطنش معلوم شد که اصلا چیزی نبوده است بلکه مثل بادبادکی که بادش کرده باشند و حالا خالی شده است.
که
بگو حق آمد، ولی خیال نکنید که باطل قبلا عینیتی داشت و واقعیتی بود و حالا که حق آمد جای او را گرفت و پر کرد.
بلکه "ان الباطل کان زهوقا"
باطل از بین رفتنی بود،یعنی یک صورت و یک اندام محض و پوشالی بود، یک نمود بود ...
وعقاید باطل تیری است در تاریکی که نه هدفی دارد و نه مسیر مشخص شده ای...
حال اینکه
مالکیت همه موجودات زنده در آسمان و زمین از آن خداست.
آفریننده و ایجاد کننده خداست.
او مالک همه چیز است. ربوبیت عالم با خداوند است ،
یعنی
هم اصل وجودآفریدگان به خدا مربوط است و هم ادامه وجودشان.
یعنی لحظه به لحظه ی زندگی همه موجودات ، به خدا برمی گردد.
که لحظه به لحظه نه فقط ابتدای امر ، بلکه دوام وجود هر موجود زنده ای
به مشیت و اراده ذات الهی ادامه می یابد. ودر این تداوم،
مرگ، از بین رفتن و پوسیدن نیست،
از پوست به در آمدن است؛
و مرگ، آخر خط نیست اوایل راه است.
این حق است و هرچه غیر این باشد باطل ،
زیرا که غیر خدا
نه ایجاد کننده است و
نه بازگرداننده ....
سوره مبارکه -احزاب
سوره احزاب، آیینه امروز کشورهای اسلامی است،
سوره احزاب،هشدار می دهدکه مومنان متوجه خطر " ورود منطق منافق "در زندگیهایشان شوند؛
هشدار میدهد که
فکر نکنید نفاق تنها در عرصه سیاسی رخ میدهد؛
بلکه در مسائل ساده خانوادگی و ارتباطات اجتماعی نیز میتوان ردپای ورود منطق نفاق،
حتی در خانه پیامبر (ص) را هم دید؛
سوره مبارکه نشان می دهد که
انتظار غلطی است که جامعه دینی بیمشکل و بیفتنه پیش برود؛
و نشان میدهد که
علیرغم حضور و کارشکنیهای منافقان،
اگر مومنان راستقامتی باشند که
به هر قیمتی پای دین خود بایستند جامعه دینی همچنان به پیش خواهد رفت....
سوره احزاب،
دقیقا سراغ همان مشکلاتی
در جامعه دینی رفته است که
بیتوجهی به آنها بود که
اسلام را از مسیر خود خارج کرد،
تا آنجاییکه شهادت امام حسین ع به دست عدهای از مسلمانان را رقم زد.
همان مشکل
"نفوذ نفاق در جامعه دینی"...
نفاق ابتدا خیلی آرام آرام وارد می شود،
اما کم کم کار به جایی می رسد که
جبهه نفاق؛از همین امت اسلام لشکری فراهم می آورد علیه اسلام !!
سوره احزاب ؛منطق منافق وچگونگی رسوخ آن درعرصه های مختلف جامعه دینی را نشان می دهد.
از رسول الله(ص) روایت شده است:
هرکس سوره احزاب را بخواند و به خانواده و زیردستانش آن را تعلیم دهد،از عذاب قبر در امان خواهد بود.
(مجمع البیان، ج۸، ص۵۲۴)
أبی بن کعب عن النبی ص قال:
من قرأ سورة الأحزاب و علمها أهله و ما ملکت یمینه أعطی الأمان من عذاب القبر.
سختیهای عالم قبر برای پاک شدن انسان مومن از آلودگیهایی است کهدر دنیا دامنگیرش شده،
شاید بتوان گفت که به همین دلیل اگر کسی بر خواندن این سوره که
علیالقاعده با جدی گرفتن مضامین آن همراه است،
مداومت داشته باشد، و آن را به خانواده خود تعلیم دهد، از عذاب قبر ایمن میماند.
سوره مبارکه - احزاب
آیه 1
اسلام تنها مجموعهای از راهنمائیهاو اندرزها نیست.فـقط مجموعهای از آداب و رسـوم و اخـلاق نیست،
اسلام همۀ اینها هست ؛ ولی همۀ اینها همه ی اسلام نیست،داسلام تسلیم فرمان و اراده و مشیّت و قضا و قدر خدا و آمادۀ اطاعت بودن از اوامر و نواهی و برنامهای است که
خداوندمقرّر و معیّن کرده ،
هم او که امور پیدا و ناپیدا و دیدنی و نادیدنی جهان هستی را، و هر آنچه را که فهم و عقل مردمان بدان آشنا و یاناآشنا است، و آن را درک میکند و یا درک نمیکند،اداره میفرماید،
پس باید یقین و ایمان داشت که
مردمان چیزی از دستشان ساخته نیست مگر چنگ زدن به اسباب و عللی که خداوند آنها را برایشان میسّر و مهیّا ساخته و در اختیارشان قرار داده است...
«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللَّهَ و
َ لا تُطِعِ الْکافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ
إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلیماً حَکیماً»
(آیه 1)
سوره با نام خداوند رحمان و رحیم شروع میشود،
ولی بلافاصله به پیامبراکرم (ص)
دستور تقوی و" عدم اطاعت از کافر و منافق"را میدهد؛
و تذکر میدهد که خداوندعلیم و کارش از روی حکمت است.
آیا مگر پیامبر تقوی ندارد؟
یا مگر ممکن است از کافر و منافق پیروی کند؟
یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ
مخاطب نبی الهی است، آنکه خبر زمین و زمان و آسمانها به او داده شده است،
پس چگونه نهی می شو ازاطاعت کافر و منافق ودستور داده می شود به تقوی؟
فضای مدینه، فضای نفاق و آشوب است ، سلمان ها و اباذرها بودندو هستند،
اما مسلمانهای ضعیفالایمان نیز بودندو هستند، مُرجفون و منافقین و...
کفار خارج مدینه هم از جمله یهود بنی قریظه وبنی قینقاع و... که با این منافقین و مُرجفین در ارتباط بودند،
مساله بقدری خطیر و مهم است که خداوند خود پیامبر( ص) را در این زمینه مخاطب قرار داده است.
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللَّهَ
وَلَا تُطِعِ الْکَافِرِینَ وَالْمُنَافِقِینَ
ای نبی مواظب باش،
از طرفی کفار و منافقین در کمیناند، از طرفی مرجفون در داخل رجفه پخش میکنند ،
تو بایددر قله تقوا باشی تا نتوانند بنابر شرایط وضعی و اجتماعی و سیاسی وحتی موقعیت اسلام چیزی را بر تو تحمیل کنندو یا شرایطی را ایجاد کنند که
مجبور به قبول نظر آنان شوی و یا مجبور شوی که در زمین آنها بازی کنی...
تقوا و احساس دیده بانی و مراقبت، پایه و اساس کار است، و هرتکلیفی و هر وظیفهای و هر رهنمودی و هر رهنمونی در اسلام باآن گره میخورد و با آن پیوند داده می شود.
وَلَا تُطِعِ الْکَافِرِینَ وَالْمُنَافِقِینَ
و از کافران و منافقان اطاعت نکن.
مقدم داشتن"نهی به امر"به پیروی از وحی خـدا،
اشاره داردکه فشار کافران و منافقان
در مدینه و پیرامون آن ،
آنچنان سخت و شدید و همه جانبه بوده است که
نـهی از پـیروی از آراء و نظرات آنها و فشارها و توطئه ها و فتنه ها مقدّم شده است،
این نهی و امر تنها برای رسول نیست،
بلکه دستوری است که مؤمنان را از پذیرش و تسلیم در برابر فشارها و تبلیغات و
توطئه های کافران و منافقان
برحذرمیدارد که
به هیچ وجه نباید مؤمنان به ویژه در کار عقیده و در کار قانونگذاری و در کار نظم و نظام دادن و سر و سامان بخشیدن امور اجتماعی، از کافران و منافقان پیروی کنند، تا برنامۀ مؤمنان خالصانه برای خدا باقی بماند، و با رهنمودها و رهنمونهای کفر و نفاق آمیخته و آلوده نشود.
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ ...
لا تُطِعِ الْکافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ
کنارهم قراردادن«کافر»و«منافق»در آیه
احتمالا از این جهت است که
هر دو منطق یکسانی دارند؛
و واضح است که انسان مومن، بویژه پیامبر اکرم ص، از کافر اطاعت نمیکند؛
پس ظاهرا این تعبیر میخواهد هشدار جدی بدهد نسبت به اطاعت از منافقان؛ که به علت ظاهر سازی آنان و پوشاندن باطل به حق و استفاده از اعتقادات مردم ، اطاعت از آنها در جامعه دینی بعید نیست!
إِنَّ اللَّهَ کَانَ عَلِیماً حَکِیماً
بیگمان خداوند آگاه (از هر چیزی، و) دارای حکمت (در افعال و اقوال خود) است.
آنچه مردمان از علم وحکمت دارنـد جز پوسته نیست،
و چیزی جز اندکی نمیباشد.
عدم اطاعت از کفار مشخص و مسجل است،
اما لا تطع المنافقین در
حکومت اسلامی چه جایگاهی دارد؟
پدیده منافقین پدیدهای نیست که تابلو باشد و پلاک داشته باشد.
چون از بدنه جامعه اسلامی وهمشکل دیگران هستند،وقتی پیش پیامبر(ص) میآیند،
میگویند شهادت میدهیم تو رسول خدایی و بعد صدّ عن سبیل الله میکنند.
"واذا رآیتهم تعجبک اجسامهم"
یعنی از ظواهرشان نمی شودبه چیزی پی بردودر منطقشان هم
" و ان یقولوا تسمع لقولهم"
یعنی منطقشان قابل پذیرش است. لذا اگرجامعه با معارف و مبانی اصیل آشنا نباشد،
با لفاظی و دو دو تا چهارتاهایی که از جامعه و سیاست و روابط بین الملل می کنند،مردم سخنشان را می پذیرند...
پدیده نفاق با" فی قلوبهم مرض" در فرد شروع می شود و کم کم رشد میکند و تبدیل میشود به رفتار منافقانه و
بعد کم کم گروه و تشکیلاتی می شوند که تزلزلهای جدی در جامعه اسلامی ایجاد می کنند.
مثلا اوایل اسلام و حتی توی اُحُد، قرآن آنان را "الذین نافقوا "می نامد، نه "منافقون" یعنی منافق نبودند،
ولی بروز رفتارشان منافقانه بود.عملکردشان شبیه منافقان بود.همان کسانی که توی احد به رهبرشان اعتماد نکردند
این نکته اصلی جنگ احد است، یعنی بعد از تشخیص حجت خدا، مهم تعیین حرکت و رفتار بر مبنای حجت خدا است که
نقطه ی زاویه گرفتن منافقین است.
نفاق سیاسی هم ازنفاق اعتقادی شروع میشود.
قبل ازجنگ احزاب کافران آمدند وپیشنهادمذاکره دادند که خارج از مسایل ایدئولوژی با هم مذاکره کنیم و
به روابط اقتصادی بپردازیم که سوره احزاب نازل شد.
رفتار سیاسی رانیز ایدئولوژی تعیین میکند.
مثلاً میفرمایدکه
چرا خودتان را اینقدر به کافران نزدیک میکنید؟
ایبتغون عندهم العزّه؟
آیا دنبال عزت از طریق آنها هستید؟
اگر مبانی ما با مبانی دین هماهنگ باشد، می شویم مؤمن سیاسی.
اگر هماهنگ نبود، میشویم منافق سیاسی ، از همین بدنه جامعه اسلامی...
منافقون ،
الذین یتربّصون بکم
منتظرند ببیننداوضاع اجتماعی و روانی جامعه برای استفاده چگونه است و
ورق چهطور برمیگردد.
به خاطر این ،اهداف و موضع شفافی ندارند، بسته به شرایط ،به نفع خود ویا جناحشان موضع میگیرند،
با خدا ارتباط معنوی ندارند و حتی با مردم نیز ،لفاظی می کنند...
منافق حتی خط زندگى مشخصى نیز برای خود ندارد ودر میان هر گروهى به رنگ آن گروه در مى آید،
نفاق پلى است که کفار بوسیله آن به خرابکارى در اسلام راه مى یابند...
چرا؟
چون منافقین از بدنه ی اجتماع و مردم هستند و چنان در تار و پود جامعه نفوذ دارند که
جدا ساختن آنها کار بسیار مشکلى است و
روابط مختلف آنها با سایر اعضاء جامعه کار مبارزه را با آنها دشوار مى سازد.
چگونه بعد از بیست سال از اسلام،
گروهها و جریانهایی از درون خودِ نظامِ اسلامی ِ مدینه ی پیامبر اکرم (ص) ایجاد می شوند که
تمایل به یهود و غرب و روم دارند.!!؟
تعریف قرآنی و شاخصهای قرآنی از نفاق ساده انگارانه نیست.
چون اینها هویت جامعهاند و در بدنه جامعهاند.
اصولاً طبیعت هر انقلابى چنین است که دشمنان سرسخت دیروز به صورت عوامل نفوذى امروزدرلباس دوستان جلوه گرمى شوند.
و از اینجاست که مى توان فهمید که چرا همه آیات مربوط به منافقین در مدینه نازل شده است.
قرآن می فرماید:
الم تعلموا انّه من یحاددالله و رسوله محاده میکنند ،یعنی حدودشان را از حدود خدا و رسول جدا میکنند.
برای خودشان محدوده تعیین میکنند!
نه تنها حدودشان را از حدود خدا و رسول جدا میکنند،
بلکه حدود عقیدتی و فکری و سیاسی نیز برای خود تعریف می کنند، می شوند گروه ...حزب...احزاب
جریان منافقین سوره احزاب،مربوط به مقطعی از تاریخ است که اینها رسماً تبدیل شدهاند به حزب و گروه ...
که حتی برنامه داشتند برای براندازی رهبر جامعه، برای حذف فیزیکی یا جایگاهی پیامبر...
با ادبیات فریب و نفاق مسلط میشوند به جامعه،
تبدیل می شوند به منافقان و
بعد می شوند پیادهنظام جریان نفاق...
ومنهم سماعون و مرجفون ...
قرآن کریم کتاب شدن و چگونه زیستن آدمی است،
و
نسخه شفابخشی برای انسان وامانده و گرفتار آمده در دنیا.
در تاریخ ادیان و اسلام همیشه کسانی بودهاند که ضعف دین و نفس خود را توجیه کردهاند و
با نفی دیگران به دنبال اثبات خود بودهاند. دین را تحریف کرده و آیین را تغییر میدادند.
آنجا که دینداری به ضررشان بود دور میزدند و آنجا را که قرابتی تصور میکردند میگرفتند.
نمود کامل آن بنیاسرائیل که دین را با دین نفی میکردند و با دین به جنگ خدا میرفتند.
با دین خدا کاسبی می کردند،
دین میفروختند و با آن دنیا میخریدند....
و این خصلت وارد اسلام نیز شد ...
در نهی از رفاقت و همکارى مومنان
با منافقان و دشمنان ،
قرآن کریم
از واژه «ولیجه» استفاده فرموده،
لمْ یَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لا رَسُولِهِ وَ لاَ الْمُؤْمِنینَ وَلیجَةً وَ اللَّهُ خَبیرٌ بِما تَعْمَلُون
"ولیجه" یعنی صاحبنفوذی که
فکر آدم را جهت میدهد،
یا نفوذکننده ای که
محرم اسرار و گرداننده کارهاى انسان باشد.
"ولیجه"و "یولج »
از مادّه«ایلاج»دراصل از«ولوج »
به معناى وارد شدن باایجاد دگرگونى هاى تدریجى و
کاملاً منظم و حساب شده است که از یکى کاسته، و به دیگرى افزوده شود.
این امر ورود، به صورت ناگهانى انجام نمى گیرد، بلکه آهسته آهسته و ناملموس اتفاق می افتد.
مثل یولج الیل فى النهار و یولج النهار فى الیل و کیفیت ورود شب وروز در همدیگر
ولیجه یعنی اینکه کسی در انسان اینگونه نا ملموس نفوذ کرده و
از نفوذش برای جهتگیریِ اندیشۀ انسان و برنامهریزیِ عملیِ انسان استفاده بکند.اگر بستر تاریخی واجتماعی اسلام و امت واکاوی شود،
در جامعه آن روز گروه های متعددی به سبک های سیاسی مختلفی حضور دارند(مثل امروز)
دسته بندی هایی که قرآن دارد:
مرجفون ، محرقون ، فی قلوبهم مرض، منافقون ، مؤمنین ضعیف الایمان ...،
توطئه ها هم پشت هم هست تا اینکه ماجرا به سقیفه منجر می شود،
کمیت و تعداد مسلمانان بالا رفته اما از روحیه های مکتبی اول مدینه دیگر خبری نیست،به جز عده قلیلی.
مثلاًدر ماجرای حنین که بعد از فتح مکه است، خیلی ها فرار کردند از جبهه پیامبر،
روایات حاضرین در جبهه رااز سه نفر نقل کرده اند تا حداکثر صدنفر!!!
یعنی کسانی که ماندند و جنگ را غلبه کردند همین تعداد بودندو بقیه فرارکردند....
وقتی اعتماد به خدا در جامعه اسلامی کمرنگ می شود،
مودت های مکتبی و ولایی نیز کمرنگ می شود.
محبت مومن نیز
باید خط کشی شده باشد،
باید صف بندی ها اقلا در دل مشخص باشد.
مرز و سد این دریای شور و شیرین با ایمان و حب و بغض محکم است.
و جغرافیای دسته بندی در اسلام ،
جغرافیای ایمان است؛
نه جغرافیای طبیعی و نژادی.
سیاه پوست و سفیدپوست و کرد و فارس و ترک و...آن چیزی که همه ی اینها را بارشته محبت به وادی ایمان پیوند می دهد،
حب و بغض فی الله است،
موالات با اولیای خدا و
تبری از دشمنان خدا،
اگر ما با کسانی پیوند بخوریم که
دشمن خدا هستند،
جامعه جامعه ی ایمانی نمی شود.
این است که تاکید می فرماید:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ
لاَ تَتَّخِذُواْ آبَاءکُمْ وَإِخْوَانَکُمْ أَوْلِیَاء إَنِ اسْتَحَبُّواْ الْکُفْرَ عَلَى الإِیمَان
ای کسانی که ایمان آورده اید،
حتی
اگر" پدرانتان و برادرانتان" کفر را
بر ایمان ترجیح دهند
آنان را به دوستى نگیرید
حتی پدر و برادر را ول کنی که کفر را بیشتر از ایمان دوست دارند؟
چرا؟
وَمَن یَتَوَلَّهُم مِّنکُمْ فَأُوْلَـئِکَ هُمُ الظَّالِمُون
َ کسانی که ولایت کفار را قبول می کنند خود اینان ظالمین هستند.
چون
پذیرش ولایت کفار ریشه در محبّت دارد،
ریشه در کنترل دلها و محبّت ها دارد.
مهم این است که یک مومن بتواند خودراآنچنان تربیت کند که بداند چه کسی را دوست داشته باشد...
سوره مبارکه - احزاب
آیه 3
سوره احزاب ناظر به فضای فکری و فردی و اجتماعی که در بخشهای قبلی ذکر شد،می باشد(فضای نفاق در ابعاد خانواده و اجتماع و سیاست)
در این فضا رهنمود به رسول و حبیب برگزیده اش این است :
اتق الله
لا تطع الکافرین و المنافقین
وَ
تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکیلاً
و بر خدا توکل کن؛
و خداوند کافی است که وکیل باشد.
«تَوَکَّلْ» و «وَکیلاً» از ریشه «وکل» یعنی اعتماد و تکیه کردن به دیگری در کار خود.
(معجم مقاییس اللغة، ج6، ص136)
تعبیر «وکیل» 24 بار در قرآن کریم آمده است که
در تمامی آنها تاکید است که
تنها و تنها خداست که «وکیل» حقیقیِ انسان است و
نباید غیر خدا را وکیل گرفت،
و حتی پیامبر ص را
هم خدا به عنوان رسول فرستاده،
نه به عنوان «وکیل» "
وَ ما أَرْسَلْناکَ عَلَیْهِمْ وَکیلاً؛ (اسراء/54)
یعنی غیر از خداوند متعال هیچکس نمیتواند مستقلا تکیهگاه و کارساز شخص دیگری باشد؛
نکته ی قابل دقت، تفاوت بین «توکیل» و «توکل» است.
در زبان عربی، تعبیر «وکیل قرار دادن» و «واگذار کردن کار خود به وکیل» را با تعبیر «توکیل» بیان میکنند، نه «توکل»؛
نقطه مقابل «توکیل»، «توکل» است؛
شهید مطهری نکته جالبی می فرمایند:
«توکل» با توجه به باب تفعل،
به معنای «قبول وکالت» است،
نه واگذاری وکالت.
و«التوکل علی الله» یعنی:
شخص انجام کار را برعهده بگیرد
اما با اعتماد بر خدا؛
و تذکر میدهند که
در فرهنگ جامعه اسلامی،
گاه «توکل» به معنای واگذار کردن کار به خدا و خود را کنار کشیدن قلمداد شده که این معنا نه با بحث لغوی آن سازگار است و نه با تعابیر قرآنی مربوطه؛
بلکه توکل یعنی
کار را علیرغم همه سختیها و ضررهای ظاهری برعهده گرفتن و
در این مسیر به حمایت و امید خدا اعتماد کردن؛
و بهترین شاهد بر این مدعا آیه
"فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّه"؛
( انعام/159)
است که هم بر عزم کردن تاکید کرده و هم بر توکل.
(مطهری، گفتارهایی در اخلاق اسلامی، ص14-29)
معنای توکل بر خدا یعنی اعتماد کن به خدا.
نترس؛ کاری که درست است را انجام بده و
مطمئن باش که خدا پشت سرت است.
توکل کردن ،
علاوه بر ایجاد تکیه گاه مطمئن،
اهدافمان را هم تصحیح میکند.
«کَفى بِاللَّهِ وَکیلاً»
اگر خدا کارگزار و وکیل شود، برای هر کاری کافی است؛ و نیاز به هیچکس دیگری نیست.
آیا واقعا این را باور داریم؟
یا هر وقت سراغ خدا میرویم گوشه چشممان به اسباب و علل و دیگران است؟
لا تُطِعِ الْکافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ ...
وَ اتَّبِعْ ما یُوحى إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ ...
وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکیلاً»
با اینکه امر به توکل عام است،
اما با توجه به سیاق آیات قبل،
میتوان گفت منظور اصلی آن،
این است که در اطاعت نکردن از
کافران و منافقان و پیروی از وحی،
بر خدا توکل کن؛
و این نشان میدهد که
این کار چه اندازه دشوار بوده که
خداوند به پیامبرش دستور توکل و واگذاری نتیجه به خدا را میدهد.
(المیزان، ج16، ص274)
یعنی،
پیروى نکردن از کافران و منافقان و پیروى از وحى،
مشکلاتى دارد که راه مبارزه با آن توکّل به خدا است.
(تفسیر نور، ج9، ص328)
یعنی منطق کافران و منافقان، با ظاهری دلچسب و جذاب،همراه با توطئه ها و فشارها و تحمیل ها و دروغها و دغلها مانند گردابی سبک ،ایمانهارا در خودفرو می بردو اگر در جامعه دینی بسیاری، به جای پیروی از منطق وحی، از منطق کافران و منافقان تبعیت کنند ، تعجب چندانی ندارد...
سوره مبارکه- احزاب
آیه 4
ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فی جَوْفِهِ وَ ما جَعَلَ أَزْواجَکُمُ اللاَّئی تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِکُمْ وَ ما جَعَلَ أَدْعِیاءَکُمْ أَبْناءَکُمْ ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِأَفْواهِکُمْ وَ اللَّهُ یَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ یَهْدِی السَّبیلَ
خداوند برای هیچکس دو دل در درونش ننهاده؛ و همسرانتان را که با آنها «ظهار» میکنید مادرانتان قرار نداده، و فرزندخواندههایتان را هم فرزندانتان نگردانده است. آن سخن شماست به دهانتان؛ و خداوند است که حق میگوید و او راه مینمایاند.
کلمه «تُظاهِرُونَ» و «ظهار» در عبارت «أَزْواجَکُمُ اللاَّئی تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِکُمْ» یک اصطلاح است که اشاره به یکی از رسوم فرهنگ جاهلی دارد،طبق این رسم اگر مردی به همسرش میگفت: «أنت عَلَیَّ کَظَهرِ اُمّی: تو بر من مانند پشت مادرم هستی»با این جمله زنش را بر خودش حرام میکرد؛ و زن را در یک حالت بلاتکلیفی رها مینمود: از طرفی دیگر با او مانند همسرش رفتار نمیکرد؛ و از طرف دیگر، طلاقش نداده بود که زن بتواند برود.
قرآن کریم این رسم جاهلی را برانداخت و چنین سخنی را بیاعتبار دانست و در آیه3 سوره مجادله برای مجازات کسی که چنین کند کفارهای قرار داد.
(مجمع البیان، ج8، ص527)
مساله «ظهار» یک رسم جاهلی بوده و
همان زمان هم کمکم از بین رفته است،
پس چه اهمیتی دارد که در قرآن کریم،
که برای همه زمانهاست، اینگونه با اهمیت ذکر شود ؟
آنهمه امرو نهی و رهنمود خداوند به رسولش،
اتق،
لا تطع الکافرین و المنافقین،
توکل علی الله...
آیا برای این بود که
بگوید ظهارکار زشتی است ؟
چرا مساله زید و زینب اینقدر پررنگ شد ؟
شاید ذکر این احکام در قرآن
درورودبه مساله کفر ،نفاق و منافق جهت این است که
مومنین بدانند و آگاه باشند که:
- اطاعت از کافر و منافق،
که در آیات قبل مورد هشدار قرار گرفت،
فقط در مسائل سیاسی نیست؛
و اتفاقا همین امور ساده و پیشپا افتاده اجتماعی است که
به منطق کافر و منافق میدان میدهد و انسانها را «دو دل» میگرداند؛
و جامعه ای که با تبعیت از این گونه مسائل دو دل شد،
دیگر راه خدا را نمیپیماید.
- جبهه کفر و نفاق از
مسایل ریز اجتماعی و خانوادگی و فرهنگ و سنت حتی خرافی برای تضعیف اعتقادات دینی مردم می تواند استفاده کند .
-جبهه کفر و نفاق با پررنگ کردن
سنتهای حتی خرافی
برای به انزوا کشاندن آیین و
روش دینی استفاده می کند .
- جبهه کفر و نفاق با اراجیف و
شایعه های زندگی روزمره،
در متزلزل کردن ایمان و
باورهای مردمی نفوذ می کند.
- جبهه کفر ونفاق
با پررنگتر کردن حواشی مسایل فقهی و اجتماعی،
مسایل اصلی جامعه رابه حاشیه می کشاند،
مثل هزاران مصداق امروزی...
- حکمی اگرچه الان دیگر مصداق ندارد،
اما خود آن حکم مصداقی از
یک رویهای است که آن رویه
مصادیق دیگری دارد
یا بعدا پیدا میکند که
دانستن این حکم ما را
در مواجهه با این مصادیق توانا میکند.
مثلا تحلیلهای متعددی از
فلسفه آوردن این گونه مطالب
- که ظاهرا تاریخ مصرفشان تمام شده -
میتوان ارائه کرد؛
مثل:
- حقوق زن در مصادیقی شبیه ظهار که
زن را کاملا بلاتکلیف میکند،
بدون اینکه حقی برای وی محفوظ بماند.
و مومنین بایدبا این گونه رفتارها (ولو به صورت یک سنت و رسم مستقری در جامعه )مخالفت کنند.
- رابطه ى پدر و مادر با فرزند،
یک رابطه ى حقیقى و حقوقی و طبیعى است
نه تشریفاتى و قراردادى.
یعنی یک خانواده،
اگرچه با یک توافق و قرارداد آغاز میشود؛
اما بنیان روابط آن،
بویژه در رابطه والدین و فرزندان،
امری فراتر از قراردادها و اعتبارات اجتماعی است و
نباید آنها را با امور اعتباری یککاسه کرد.
و....
- مومنین بدانند که
اسلام یک عقیده شخصی صرف نیست،
بلکه قوانینی مبتنی بر
سنت الهی در آفرینش می باشد
و در واقع خط بطلانی بر سکولاریسم بکشد.
این است که می فرماید:
«ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِأَفْواهِکُمْ وَ
اللَّهُ یَقُولُ الْحَقَّ و
َ هُوَ یَهْدِی السَّبیلَ»
در این آیه تقابلی بین دو «قول: سخن» مطرح است:
سخن مردم، که
صرفا حرفی در دهان است؛
و سخن خدا، که
حق است و راه نشان میدهد.
هدف از این تقابل چیست؟
صرف اینکه رسمی در میان مردم شایع شود و
همگان حرفش را بزنند،
دلیل موجهی نیست که
انسان خود را ملزم به پیروی از آن کند.
به تعبیر ساده تر، معیار تصمیمگیری در زندگی، نباید صرفا حرف مردم باشد.
زیرا در اینمورد این سخنان پشتوانهای عقبتر از دهان ندارند و
بیشتر بافته های احساسی هستند؛
اما سخنی که
مبتنی بر حق است ،
راه صحیح زندگی را به انسان مینمایاند.
آیه ابتدا میفرماید:
"خدا برای هیچکس دو دل قرار نداده"،
بعد سراغ دو مساله اجتماعی از
آداب و رسوم جاهلی میرود و
بعد میگوید:
آنها سخنان بیپشتوانه است در برابر سخن خدا که سخن حق است.
ارتباط بین مضامین این آیه چیست و
چرا این مضامین همگی در یک آیه آمده است؟
*شاید اگر آیه را در کنار آیات قبل قرار دهیم،
ارتباط همین مضامین هم بهتر معلوم شود.
در آیات قبل،
از اطاعت کفار و منافقان برحذر داشته شد و
به پیروی از وحی دعوت شد.
در اینجا ابتدا تصریح میکند که
این دو غیر قابل جمع است؛
انسان یک دل بیشتر ندارد،
پس
نمیشود بین دینداری اصیل
با کفر و نفاق آشتی داد؛
آنگاه دو مصداق میآورد از
آداب و رسوم بیپشتوانه جاهلی که
البته پشتوانه احساساتی دارند؛
اما قرآن آنها را «صرفا حرف توی دهان» (به قول معروف: لقلقه زبان) معرفی میکند و
با قاطعیت میخواهد که به آنها اعتنا نکنیم.
در واقع تذکراست به
نحوه رخنه کردن منطق کفر و نفاق
در جامعه دینی؛
که این منطق از طریق
همین آداب و رسوم
بیپشتوانه منطقی وارد میشود.
میخواهد مسلمانان بیاموزند که
کسی نمیتواند ادعا کند که
ما ایمان به خدا داریم
اما بدون توجه به آنچه خدا گفته است، تابع سنتهای تاریخی خود
وبلکه هر گونه آداب و رسوم اجتماعی و وارداتی و ...هستیم.
چه اندازه منطق کفر و نفاق در میان ما رایج است؟
این آیه بخوبی ضابطه دست ما میدهد:
جایی که سخن مردم بر سخن خدا و قوانین مردم بر قوانین خدا پیشی گیرد و
سنت ها و رسومی جدی گرفته شود که دین آنها را برنمیتابد و یا مخالف آموزههای دینی است،
دچار منطق کفر و نفاق هستیم ،هرچند در ظاهر اسلامی دیده شویم...
سوره مبارکه - احزاب
آیه 5
ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُکُمْ فِی الدِّینِ وَ مَوالیکُمْ وَ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ فیما أَخْطَأْتُمْ بِهِ وَ لکِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُکُمْ وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحیماً
آنها را به [نام] پدرانشان بخوانید که این از نظر خدا عادلانهتر است؛ و اگر پدرانشان را نمیشناسید، پس برادران شما در دین هستند و موالیان شما؛ و بر شما باکی نیست در جایی که در نسبت دادن به خطا رفتید،مگر در جایی که دلهای شما عمد داشته است ؛ و خداوند بسیار آمرزنده و رحیم بوده است.
آیه قبل، صریحا برخی از رسوم را به چالش کشیدکه
اینها فقط حرفی بر دهان آنهاست.
و این آیه، پس از اینکه باب بهانهجوییها را سدمی کند،
می فرمایدکه
اگر این حرفها غیرعامدانه از دهانتان خارج شد، خدا سخت نمیگیرد و غفور و رحیم است.
یعنی
"ماهیت دین یک حقیقتی است مستمر، که باید آرام آرام در مراحل گوناگون در جامعه مستقر شود".
آداب و رسوم نادرست را باید کنار گذاشت،
اما در مراحل کنار زدن آنها،
باید بین جایی که عامدانه به تکرار آن برمیگردند و جایی که تعمدی در کار نبوده، تفاوت گذاشت.
"ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ"
اینکه فرزندخوانده را
به پدر واقعیاش منسوب کنیم،
نه به پدرخوانده، اقتضای عدالت است.
یعنی چه؟
یعنی روابط و پیوندهای خانوادگی را نباید صرفا در توافق قلمداد کرد.
رابطه پدر- فرزندی یک وضعیتی واقعی دارد که
اگر آن وضعیت در جای خود قرار بگیرد،
عدالت حاصل شده است،
(عدالت قرار دادن هر چیز در جای خود است)؛
این دستور که فرزندخوانده را به پدر واقعیاش منسوب کنید،
مبتنی بر خلقت و نحوه وجود واقعی انسانهاست و
آثار حقیقی دارند و نباید آنها را صرفا بر اساس دلخواهها تغییر داد.
و باید درک از عدل و قسط را ارتقاداده و
آن را منحصر در روابط اقتصادی و سیاسی نبینیم؛
حتی اینکه چه کسی را به نام چه کسی بخوانیم هم مسالهای است که
بر اساس معیار واقعی قسط و عدل باید دربارهاش سخن گفت.
ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ
هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ
منظور از «اقسط» چیست؟
چرا از صیغه افعل تفضیل استفاده کرد؟
مگر عدالتتر هم داریم؟
اگر عدالت است که هست و اگر نیست که نیست.
پس عدالتتر یعنی چه؟
صیغه افعل،همیشه به معنای تفضیل نیست.
شایدبا این صیغه برای تاکید بر عدالت ، "خیلی عادلانه بودن" به کار رفته است.
و شاید تفضیل در اینجابه معنای تحقق عدالت است؛
یعنی این کار به تحقق عدالت نزدیکتر است.
یعنی در واقع،
عدالت یک وضعیت کلان است که دارای ابعاد متنوعی است و
با انجام کارهای گوناگون کمکم به آن نزدیک میشویم؛ یعنی میخواهد بفرمایدکه
فکر نکنید این یک کار به تنهایی عدالت رامحقق میکند؛
بلکه این یک عنصری است در مسیر عدالت،
که شما را به عدالت نزدیکتر میکند.
عدالت واقعا یک مطلب ایستا و همه یا هیچ نیست؛
بلکه یک وضعیت پویا و دارای مراتب است؛
لذا واقعا میتوان از عدالت، و عدالتتر هم سخن گفت...
ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ ...
فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُم
فَإِخْوانُکُمْ فِی الدِّینِ
وَ مَوالیکُمْ
اسلام وقتی دستوری میدهد، باب بهانهجوییها را هم میبندد:
در بسیاری از موارد، وقتی کسی را به فرزندی قبول میکنند که
پدر و مادر واقعیاش معلوم نیست.
لذا بعد از اینکه دستور داد که پسرخواندهها را به پدران واقعیشان منسوب کنید،
فرمود که اگر پدرانشان را هم نمیشناسید،
آنها را برادر دینی خود بخوانید، نه بیش از این...
اما مقصود از «موالی» چیست؟
الف. منظور مومنانی است که تحت ولایت یک دین هستند،نزدیک به همان معنای برادران دینی...
(المیزان، ج16، ص276)
ب. یکی از معانی «موالی» پسرعموها است؛ یعنی میخواهد بگویدآنها پسران شما نیستند اما برادران دینی و همانند پسرعموهایتاناند.
( مجمعالبیان، ج8، ص528)
ب. مقصود همپیمانان دینیای است که یاری آنها واجب است.
(مجمعالبیان، ج8، ص528)
ج. منظور آزادشدگان توسط شخص است که انسان نسبت به آنها اصطلاحاً «ولای عتق»دارد.
از این جهت که بسیاری از این فرزندخواندهها غلامهایی بودند که شخص وی را میخرید و آزادش میکرد و به فرزندخواندگی میگرفت؛ شبیه خود زید بن حارثه...
لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ فیما أَخْطَأْتُمْ بِهِ
وَ لکِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُکُم
ْ وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحیماً
جایی که انسان بر اثر اشتباه مرتکب کاری میشود گناهکار نیست؛
گناه در جایی است که تعمدی در کار باشد.
وقتی از کسی خطایی سر میزند و تعمدی نداشته است،
این گونه نیست که
مطلقا هیچ چیزی متوجه وی نباشد، و چشمپوشی از خطای وی، حق او باشد؛ بلکه چون خدا غفور و رحیم است، از این خطایش درمیگذرد.
سوره مبارکه -احزاب
آیه 6
در تعقیب آیات گذشته که به پیامبر (ص) دستور مى دادکه
تنهااز وحى الهى تبعیت کند نه از کافران و منافقان،
علت تبعیت از آنهارا منعکس مى کندکه
پیروى از آنان انسان را به یک مشت خرافات واباطیل و انحرافات دعوت مى نماید که
سه مورد آن در نخستین آیه مورد بحث بیان شده است،
نخست مى فرماید:
خداوند براى هیچکس دو قلب در درون وجودش قرار نداده است،
"ماجعل الله لرجل من قلبین فى جوفه"
در شان نزول این آیه نوشته اندکه
مردى بود بنام"جمیل بن معمر" ادعا مى کرد که
دو قلب دارد که با هر کدام از آنها
بهتر از محمد (ص) غیب و شهود رامى فهمد!
مشرکان قریش او را"ذو القلبین" (صاحب دو قلب ) مى نامیدند.
در روز جنگ بدر که مشرکان فرار کردند،
جمیل بن معمر نیز در میان آنها بود،
ابو سفیان او را در حالى دید که
یک لنگه کفشش در پایش بود و لنگه دیگر را به دست گرفته بود و فرار مى کرد،
ابو سفیان به او گفت :
چرا لنگه کفشى را در دست دارى و دیگرى را در پا؟!
جمیل بن معمر گفت :
به راستى متوجه نبودم ، گمان مى کردم هر دو لنگه در پاى من است ...
یعنی معلوم شد با آنهمه ادعا چنان دست و پاى خود را گم کرده که به اندازه نیم قلب هم چیزى نمى فهمد...
پیروى از کفار و منافقان و
ترک تبعیت از وحى الهى ،
انسان را به این گونه مطالب خرافى دعوت مى کند.
جمله ی
ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه
معنى عمیقترى نیز دارد و
آن اینکه
انسان یک قلب بیشترندارد و
دراین قلب جز عشق یک معبود نمى گنجد،
آنها که دعوت به شرک و معبودهاى متعدد مى کنند،
باید قلبهاى متعددى داشته باشند تا
هر یک را کانون عشق معبودى سازند!
اصولا شخصیت یک انسان سالم،
شخصیت واحد و خط فکرى واحد است ،
درتنهائى و اجتماع ، در ظاهر و باطن ،
در درون و برون ، در فکر وعمل ،
همه باید یکى باشد،
هر گونه نفاق و دوگانگى در وجود انسان امرى است تحمیلی و بر خلاف اقتضاى طبیعت او.
وانسان به حکم اینکه یک قلب بیشتر ندارد باید داراى یک کانون عاطفى و تسلیم در برابر یک قانون باشد.
مهر یک معشوق در دل بگیرد.
یک مسیر معین را در زندگى تعقیب کند.
با یک گروه و یک جمعیت هماهنگ گردد،
و گر نه تشتت و تعدد و راههاى مختلف و اهداف پراکنده او را به بیهودگى و انحراف از مسیر توحیدى فطرى مى کشاند.
امیر مؤ منان حضرت على (ع ) در تفسیر این آیه مى فرمایند :
دوستى ما و دوستى دشمن ما در یک قلب نمى گنجد،
چرا که خدا براى یک انسان دو قلب قرار نداده است که
با یکى دوست بدارد و با دیگرى دشمن ،
دوستان ما در دوستى ما خالصند
همانگونه که طلا در کوره خالص مى شود ،
هر کس مى خواهد این حقیقت را بداند، قلب خود را آزمایش کند،
اگر چیزى از محبت دشمنان ما در قلبش با محبت ما آمیخته باشد،
از ما نیست و ما هم از او نیستیم...
آیه می فرماید:
«النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»
میگوییم جان من به فدای تو، پیغمبر جان ما است و
«لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ»
این روح خدا است، خدا بر پیکر شما دمیده است.
همانگونه که نفخ روح خدا، برای ما حیات جسمی ایجاد میکند،
«ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقینَ»
آمدن پیغمبر به جمع آدمیان نیز،دمیدن روح نبوّت بر امّت است،
وجود نازنین پیامبر اکرم ص به عنوان روح عالم، جان عالم،
از همه به ما بعد از خدا نزدیکتر است، از همه به ما مهربانتر است،
از همه کس بیشتر هوای ما را دارد و
مصالح مارا بیش از خود ما میدانند و مشکلات ما را او از ابتداء در خزائن الهی دیده است،
با مقدّرات ما آشنایی دارد.
یک چنین پیامبری از دیدگاه قرآن کریم بر ما ولایت دارد،
ولایت پیغمبر که از جان ما، از خود ما به ما عمیقتر است که فرمود:
"النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ"
پیغمبر نسبت به مؤمن اولی است از خوداو به او و
ولایت حضرت از خوداو به او عمیقتر و وسیعتر است ،
علامه طباطبایی می فرماید:
"این اولویت، اطلاق دارد، و همه مواردرا هم شامل میشود؛ یعنی آنچه مومن برای خود میبیند اعم از حفظ و محبت و کرامت و پاسخ به خواستهها و اعمال اراده و ...، هریک از اینها اگر به نحوی دائر مدار بین نظر خودش و نظر پیامبر ص شود، باید جانب پیامبر ص را ترجیح دهد؛ خواه در امور دینی و خواه در امور دنیایی".
(المیزان، ج16، ص276)؛
یعنی میفرماید:
«شرط مومن بودن این است که در تمام شؤون زندگی و هر اراده و تصمیمی باید پیامبر ص را بر خودمان مقدم بداریم.»
میتواند بیان یک مطلب تکوینی باشد، که اشاره است به جایگاه پیامبر در عالم که همان مقام «رحمة للعالمین» است ،
و میتواند بیان یک مطلب تشریعی باشد، بویژه که موضوع را روی «مومنین» برده است؛
یعنی "شرط مومن بودن این است که
در تمام شؤون زندگی و هر اراده و تصمیمی باید پیامبر ص را بر خودمان مقدم بداریم....
آیه ای برای تمام فصول
سوره احزاب
آیه 6
النَّبِیُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ ....
وَمَا کَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَن یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ
و برای هیچ زن و مرد مؤمنی شایسته نیست که
وقتی خدا و رسول، فرمانی میدهند، برای خودشان اختیاری قایل بشوند.
رسم ایمان همین است. زندگیت، قاعدهمند میشود، وقتی که مؤمن می شوی.
مؤمن که میشوی، ایمان که میآوری به کسی که خیر مطلق است،
فرمانش را، خواستهاش را، بالاتر از فرمان خودت میدانی.
دل میسپری به هر چه او برایت خواسته است. و این نه فقط در دایره تکوینِ من و توست،
نه فقط در دایرهای که ما قضا و قدرش مینامیم، که در دایره تشریع هم ،
تصمیم خدا و رسول بر تصمیم خودت ترجیح داردکه
"النّبی اولی بالمؤمنین من انفسهم..."
و این یکی از معانی بلندِ ولایت است.
گفتنش راحت است. اما توی میدان عمل خیلیهامان میبازیم.
ولایتپذیر و ولایتمدار نیستیم. لنگ میزنیم در بزنگاهها...
توی دایرهمان حد تعیین میکنیم در مقابل فرمان خدا و رسول.
تا یک جاهایی هستیم. از یک جایی به بعد بستگی دارد...
باید بپرورانیم این را که وقتی مؤمن شدیم،
نه فقط در دایره تکوین، بلکه در عرصه تشریع هم،
رسم دلداری، دل سپردن تام است...
سوره مبارکه - احزاب (33)
آیه 7
وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِیِّینَ میثاقَهُمْ وَ
مِنْکَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهیمَ وَ مُوسى وَ عیسَى ابْنِ مَرْیَمَ
وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ میثاقاً غَلیظاً
و هنگامی که از پیامبران میثاق آنها را گرفتیم و از تو و از نوح و ابراهیم و موسی و عیسی بن مریم، و از آنها میثاقی غلیظ گرفتیم.
میثاق از «وثق» یعنی گره زدن و محکم کردن
(معجم المقاییس اللغة، ج6، ص85)
«وَثِقَ» به معنای آرامش یافتن و اعتماد کردن به چیزی، و به تعبیر دیگر، اطمینانی است که از محکمکاری حاصل میشود .
«میثَاق» آن چیزی است که موجب حصول اطمینان میشود؛ و لذا به معنای عقد و پیمانی است که با عهد و قسم محکمکاری شده باشد؛
به شخص قابل اعتماد هم «ثِقَة» میگویند.
آیه اشارهای به سلسله تاریخی انبیاء کرده، که بشر از یک هدایت واحد الهی برخوردار بوده و جامعه اسلامی هم بر پایه همین هدایت استوار است.
پس اگر سخن از اطاعت نکردن از کافر و منافق، مبارزه با سنتهای باطل، ولایت پیامبر بر مومنان، و خلاصه، تبعیت از وحی در تمام شئون زندگی است، تمام این سخنان ریشه در یک جریان واحد تاریخی دارند که توسط پیامبران برای بشر تبیین شده و خداوند در ابلاغ آن به بشر از همگیشان عهد گرفته است.
در قرآن کریم از یک میثاق عمومی بشر سخن به میان رفته است که
از آن به میثاق ألست در عالم ذر تعبیر میکنند.
(اعراف/172)
اما اینجا با توجه اینکه از «میثاق آنها» (میثاقهم) سخن گفته،
ظاهرا این، نه فقط همان میثاق عمومی،
بلکه میثاق خاصی است که
از انبیاء گرفته شده است.
(المیزان، ج16، ص278)
افق فهم آدمی از مسائل شریعت غالبا به قدری تنگ است که
نمیتواند هضم کند که
از طرفی با چنین تنوع عظیمی که بین فرهنگهای مختلف وجود دارد،
و از طرف دیگر با تطورات عظیمی که در تاریخ جهان بویژه در دوره مدرن رخ داده است،
چگونه ممکن است که
شریعت واحدی همه شؤون زندگی انسان را پاسخگو باشد؛
و از همینجاست که
انواع تاویلها و تفسیرهایی از دین که
دین را در حد یک تجربه شخصی پایین می آورد و آن را از عرصههای مختلف زندگی انسان کنار میکشد، رواج مییابد.
اذعان به نبوت خاتم،
یعنی اذعان به این حقیقت که خداوند پیامی فروفرستاده است که
تا ابد و برای تمام جوامع کارساز است و
هدایت هر انسانی در هر جامعهای را میتواند عهدهدار شود.
اذعان به مهدویت هم
یعنی اذعان به این حقیقت که
انسان علیرغم همه انحرافات عظیمی که
در تاریخ مرتکب شده،
و علیرغم غلبه ظاهری باطل بر تمام شؤون زندگی،
در این وضعیت نخواهد ماند و نهایتا حق فراگیر خواهد شد.
اذعان به نبوت پیامبر خاتم، و اذعان به مهدویت،
بار معنایی سنگینی دارد که معلوم نیست هرکسی از عهده آن برآید.
این میثاق فراتر از یک باور ابتدایی، به معنای ملتزم شدن به تمام لوازم این باور است.
اینکه بسیاری در مواقفی با شور و حرارت از اسلام و شعارهای اسلامی حرف میزنند و برایش تلاش میکنند،
اما در کوران فتنههای پیاپی که دامنگیر جامعه اسلامی میشود و
با دیدن انحرافات و ریزشهایی که حتی در برخی بزرگان دین رخ میدهد،
ناامید میشوند و گاه خودشان هم به جبهه مخالف میپیوندند،
حکایت دارد که ماندن بر این میثاق کار آسانی نیست.
ما خود را مسلمان و شیعه میدانیم؛
یعنی گویی هم به نبوت خاتم اذعان داریم و
هم به امامت و مهدویت،
یعنی آن میثاق غلیظی که خداوند از پیامبرانش گرفت.
آیا واقعا خود را برای ادای چنین میثاقی آماده کردهایم؟
سوره مبارکه- احزاب (33)
آیه 8
لِیَسْئَلَ الصَّادِقینَ عَنْ صِدْقِهِمْ وَ أَعَدَّ لِلْکافِرینَ عَذاباً أَلیماً
تا راستگویان را از صدقشان بپرسد و برای کافرین عذابی دردناک مهیا کرده است.
دروغ اساساً در جایی اتفاق میافتد که
میان ادراک انسان از واقعیتها و اظهار او از همان واقعیتها تناقضی وجود داشته باشد.
از آنجا که هر عمل ارادی همواره با نوعی آگاهی و شناخت انسان از واقعیتهای خارجی همراه است،
پس
در هر عمل ارادی، نوعی توصیف از واقعیتهای موجود، نهفته است؛
به همین دلیل،از روی عمل افراد هم میتوان آنان را صادق یا کاذب خواند.
«لِیَسْئَلَ الصَّادِقینَ عَنْ صِدْقِهِمْ وَ أَعَدَّ لِلْکافِرینَ عَذاباً أَلیماً»
وضعیت کافران در قبال صدق صادقان قرار گرفته است.یعنی تقابل مومن و کافر، از جنس تقابل راستگو و دروغگو است.
کافر کسی است که حقیقت را مخفی میکند؛
و مومن کسی است که به حقیقت ایمان آورده و خود را با حقیقت و راستی هماهنگ کرده است...
خداوند در قرآن کریم نسبت به پیامبراکرم(ص) یک پیام و امر وهدایتی را برای ما مطرح فرموده است:
«إِنَّ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِیمًا»؛
خدا و ملائکه او بر پیامبر صلوات میفرستند،
ای مؤمنین شما هم بر او صلوات بفرستید و همگی به طور کامل تسلیم او شوید.
خدا و ملائکه بر پیامبر(ص) صلوات میفرستند،
یعنی یک قاعده کلّی و یک سنت و ناموس جاری در هستی که همه کروبیان و همة ملائکه عالم قدس و حتّی خود خداوند، که جامع همه کمالات است، بر پیامبر خدا(ص) درود میفرستند.
بعد می فرماید:
ای مؤمنین!
صَلُّوا عَلَیْهِ و َسَلِّمُوا تَسْلِیمًا
اوّلاً؛ درود بفرستید،
ثانیاً؛ با تمام وجود و به نحو کامل تسلیم او شوید تا
شأن شما هم، شأن ساکنان عالم قدس گردد و خدایی شوید.
یعنی بدانید که اهل عالم قدس و ملکوت و حتی خود خداوند بر پیامبر خدا(ص) درود میفرستند،
اگر میخواهید قدسی شوید و جهت جانتان به سوی عالم قدس باشد و شأن شما همشأن ملائکه گردد و خدایی شوید، «صَلُّوا عَلَیْهِ»؛
یعنی با صلوات بر پیامبر اکرم (ص)،
جان و قلب انسان هماهنگ با عالَم الهی خواهد شد و
نبض جان نیز چون نور جاری در عالم قدس، به سوی حضرت «الله» سیرخواهد کرد....
سوره مبارکه - احزاب
آیه 9
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا
اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُم
ِذْ جاءَتْکُمْ جُنُودٌ
فَأَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ ریحاً وَ جُنُودا
ً لَمْ تَرَوْها
وَ کانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیراً
اى کسانى که ایمان آورده اید نعمت خدا را بر خود به یاد آرید آنگاه که لشکرهایى به سوى شما [در]آمدند پس بر سر آنان تندبادى و لشکرهایى که آنها را نمى دیدید فرستادیم و خدا به آنچه مى کنید همواره بیناست
خداوند متعال
ابتدا به پیامبرش دستور داد
از کافر و منافق اطاعت مکن و
از وحی اطاعت کن و
چند مورد از رسوم بیاعتبار اجتماعی را که
باید با آن مخالفت شودو
چند مورد از رسوم دینی را که
باید برقرار شودرابرشمرد؛
و تاکیدفرمود که اگر بر خدا توکل کنی خدا تو را کفایت میکند.
از این آیه تا آیه 27 سخن از جنگ احزاب است که
نمونهای عینی است از وضعیت دشوار مسلمانان و امداد الهی ،
یعنی همان که
باید از کفار و منافقان اطاعت نکنندو
قبول کنند که خدا برایشان کافی است.
خداوند حکایت جنگ احزاب را،
که از دشوارترین وضعیتهای مسلمانان،
پس از تشکیل جامعه دینی بوده،
با تعبیر «ای کسانی که ایمان آوردهاید! به یاد آرید نعمت خدا بر شما را» یاد میکند.
چرا؟
چون
* باید ایمان داشت تا بتوان نعمت خدا را در اوج سختیهادید.
* وقتی پرداختن به مسائل جنبی و درگیری با مشکلات گوناگون امت اسلامی را از آرمانهای اصلی زندگیشان دور میکند،نیاز به تذکر است که «اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ»
* در منطق دینی، در دل هر سختیای نعمت و گشایشی هست (فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً) گاه وضعیت دشوار به گونهای است که یادمان میرود غرق بودن در نعمت الهی را؛ و این هشداری است برای چنین مواقعی.
* توجه به دشواریهای جنگ احزاب، که مسلمانان در محاصره کامل بودند و بر اساس شواهد مادی، هیچ عامل نجاتی نداشتند،اماخداوند آنها را در این جنگ پیروز کرد، تذکری است که لا تطع الکافرین و المنافقین و وَاتَّبِعْ مَا یُوحَى...
اگر گاه در برابر سختیها کم میآوریم و
تسلیم منطق کافران و منافقان میشویم،
چه اندازه این منطق را باور داریم؟
این نهی
" لا تطع..."
و امر
"واتبع ..."
چقدر در جانمان نشسته است؟
إِذْ جاءَتْکُمْ جُنُودٌ
فَأَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ
ریحاً وَ جُنُوداً
لَمْ تَرَوْها
برای امداد الهی،
علاوه بر تعبیر «تندباد»،
تعبیر «جنود» هم به کار رفته،
مقصود از این «جنود» چیست؟
و چرا چنین تعبیری به کار برد؟
* آنچه از جانب دشمن آمد،
"جنود: لشکریان" بود.
"پاسخ جنود را باید با جنود داد."
(قرائتی، تفسیر نور، ج9، ص335)
* میخواهد اشاره کند که این تندباد، لشکر خداست؛
نه صرفا یک واقعه طبیعی که به طور تصادفی رخ داده است.
یعنی «با اراده خداوند بادها هم سرباز مىشوند» (تفسیر نور، ج9، ص335)
و می توان گفت :
در عالم، یک نظام طولی در کار است و یک نظام عرضی.
نظام عرضی همان سلسله اسباب و علل مادیای است که
یکی در مقابل دیگری مطرح میشود.
مثلا اتاقی را، ممکن است نور خورشید گرم کند، یا بخاری، یا شوفاژ و ... .
در اینجا علتها در عرض همدیگر هستند؛
و هیچکدام اثر خود را از دیگری نمیگیرد.
امادر نظام طولی، علتها در طول همدیگرند،
یعنی یکی کاملا تحتالشعاع دیگری کار میکند و
استقلالی از آن ندارد.
مثلا در نوشتن هم دست در کار است و هم اراده ؛
اما دست در طول اراده کار انجام میدهد.
آن گونه که از معارف دینی برمیآید،
امداد فرشتگان، از جنس نظام طولی است؛
یعنی این گونه نیست که کار آنها جایگزین کار ما بشود؛
بلکه ایمان و تلاش و کوشش ماست که امداد آنها را فرامیخواند.
یعنی
در واقع،
تفاوت مومن و کافر در این است که
کافر فقط روی اسباب و علل عرضی عالم حساب میکند،
اما مومن میداند که
تمام این نظام عرضی،
در طول نظام دیگری قرار دارد که
آنجا تدبیر اینجا را برعهده دارد ،
"فَالْمُدَبِّراتِ أَمْرا؛ نازعات/5"
و اگر وظیفه خود را درست انجام دهد،
به ثمر رسیدن کار وی صرفا بر اساس محاسبات مادی نمیباشد؛
از جای دیگری کار او پیش میرودکه
آنجا، هم بر وضعیت او،
و هم بر وضعیت دشمنان او مسلط است.
و تعبیر «جنود» در جایی است که
نفرات جنگی و مبارزه و جنگ در کار باشد.
و شایدمی خواهد بفرماید که
جنگ حق و باطل، یک جنگ واقعی و تمام عیار است که
در تمام زندگی بشر کشیده شده است.
و...
برای فهم نصرت الهی، حتما روی عوامل ظاهری و عادی نباید حساب کرد،
و حتی نباید انتظار داشت که
لشکر خدا را که
به یاریمان آمده،
با چشم ظاهر ببینیم؛
البته آنها که اهل دلاند،
دست نصرت خدا را در تمام مراحل تحولات جامعه دینی میبینند.
در پایان آیه فرمود:
«و خدا همواره به آنچه انجام میدهید بیناست»
یعنی اگر خدا یاریتان کرد،
این گونه نبود که
شما دست روی دست گذاشته بودید،
بلکه ایمان و استقامت و عمل شما را دید وشما را یاری کرد...
#سوره مبارکه -احزاب
جنگ احزاب
امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب:
«در مقام مقایسه، اگر بخواهیم جبههی امروز دشمن علیه جمهوری اسلامی را در صدر اسلام مشابهسازی بکنیم، میشود جنگ احزاب.
امروز خب مشاهده میکنید دیگر؛ همهی دنیاپرستان و قدرتطلبان و جنایتکاران و اهل زور و ظلم و طغیان در سرتاسر عالم، در ردههای مختلف اقتدار، در مقابل جمهوری اسلامی صف کشیدهاند و حمله هم کردهاند و دارند از همهی جوانب حمله هم میکنند؛ عین همین قضیّه در جنگ احزاب اتّفاق افتاد. 12 /4/ 95»
وقتی تاریخ را مرور میکنیم،
با وضعیت شگفتانگیزی مواجه میشویم.
درمیانه ی" جنگ احد" تصور پیروزی قطعی است،
اما ناگهان جنگ مغلوبه میشودو
شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا و
جراحت وجود مبارک پیامبر اکرم ص در این جنگ اتفاق می افتد.
اما در "جنگ احزاب"
که آغاز آن بسیار هولانگیز است؛
دشمن با چندین برابرسپاه اسلام و
جمعآوری همه احزاب کفر و نفاق منطقه
هجوم میآورد،
و محاصره را تنگ میکند
و از خط دفاعی (خندق) عبور میکند...
اما سرانجام این جنگ،
پیروزی بزرگی است که
مقدمه پیروزیهایی بزرگتر (فتح قلعه خیبر و فتح مکه) میشود.
چرا چنین میشود؟
راز تبدیل و تبدّل پیروزی به
ناکامی و
"شرایط سخت محاصره و فشار" به
"پیروزی"
کدام است؟
مااکنون
در این وضعیت دوگانه
"احد - احزاب"در
کدام موقعیت ایستادهایم؟
آیا جز این است که در این 37 سال هر دو وضعیت را بارها تجربه کردهایم؟
شرایط جنگ احزاب یعنی چه؟
نقشه و هندسه کلی جنگ احزاب (خندق) کدام است؟
سوره احزاب با یک فرمان به پیامبر(ص) آغاز میشود؛
«یا ایها النبی اتّق الله و
لا تطع الکافرین و المنافقین».
و
معارضه و مبارزه از همین جا آغاز میشود...
کفر، عین استکبار و استیلاطلبی و تسلیمخواهی است.
و نفاق، شعبه پنهان کفر است که
گاه به اعتبار خزندگی و پنهانکاری و دورویی،
خطرناکتر از جبهه کفر عمل میکند،
اما در همان اردوگاه است.
و
موضوع بعدی،
یکدلی یا دو دل و مردد و متزلزل بودن است.
«ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه».
آدمی که دو قلب برای دو محبت متضاد ندارد،
یا باید دل در جبهه ایمان باشد یا در جبهه کفر،
اگر منافق دلش در جبهه ایمان نباشد
پس با دشمنان هستند،هرچند در لباس مسلمانی ودر جامعه اسلامی وحتی در حاکمیت ...
ایمان، میثاق الهی با
همه انبیا و اولیاء و پیروان آنهاست که
عیار و جوهر آن فقط
با آزمونهای سخت معلوم میشود.
صدق و کذب ادعای ایمان
باید در بوته آزمون سخت معلوم شود؛
مدینه باید محاصره شود و
جانها از ترس بر لب برسد تا
مومنان و منافقین و
مرجفون و دنیاپرستان از هم متمایزشوند ،
وگرنه،
هر مدینه ی امن و پرنعمت و صلح که
همه را مومن میکند.
مدینه که به محاصره درآمد،
مشکلات که شروع شد،
سوءظن و بدگمانی به خدا و رسول خدا آغاز شد.
پای تهدیدها به میان آمد و با خود زلزله آورد؛
زلزله در اعتقاد مدعیان ایمان.
«هنالک ابتلی المومنون و زلزلوا زلزالا شدیدا».
از تهدیدها، سست عنصریها معلوم شد.
آنها که سلامت شخصیت نداشتند و
بنیان شخصیت را محکم نکرده بودند ،
با ادبیات مختلف جا زدندو
جسارتهای زبانی و عملی شروع شد،
بدعهدها با زلزله اعتقادی ناشی ازسختی ها و محاصره و تهدیدها،
باطن خویش را بیرون ریختند؛
چونان ساختمان محکمکاری نشده و
سرهمبندی شدهای که با اندک تکانی فرو ریزد...
چقدر این فضا آشناست !!
انگاری حکایت امروز ماست ...
سوره مبارکه -احزاب
آیات 9 تا 15
سوره مبارکه احزاب ،
بیان خطر نفوذ و رواج منطق کافر و منافق به طور مخفیانه در میان مومنان و جامعه دینی است و
بخوبی نفوذ این منطق در عرصههای مختلف حیات انسان را،
از خانواده و مسائل خانوادگی گرفته تا
جنگها و عرصههای بشدت سیاسی، نشان میدهد؛
ابتدا از هجوم همهجانبه دشمن یاد میکند و
آنگاه به تشریح موضعگیری دو جبهه
در درون جامعه دینی میپردازد:
*جبهه منافقان و بیماردلان که
وعده خدا و رسول را فریب شمردند و
منطقشان دو کلمه بود:
«نمیتوانیم» و
«خودمان مشکلات مهمتری داریم و
چه معنا دارد که
برای ارزشهای دینی این اندازه هزینه دهیم»؛
و
* جبهه مومنان واقعی که
همین سختیها بر ایمان و تسلیم آنها افزود...
گروهی گفتند :
«خدا و رسول او جز وعده دروغ و فریب به ما ندادند»
اما
گروهی قیافه دلسوزها را گرفتند که
«ای مردم دیگر مدینه جای ماندن ودرنگ نیست، برگردید»
و شماری گفتند :
"خانههای ما بیسرپناه است، اجازه بده برگردیم به خانه خویش...
و اینها تا جایی پیش رفتند که
اگر کافران بر آنها پیشنهاد بازگشت به کفر را میدادند میپذیرفتند،
حال آن که با خدا پیمان بسته بودند.
حال اینکه هنوز
کاروان دشمن نیامده بود و در راه بود!!!
اما خبر ابهت آن پیشاپیش رسیده بود...
مسلمانان در حال حفر خندق بودند که
به سنگ بزرگی رسیدند و نتوانستند آن را بشکنند.
از پیامبر(ص) استمداد کردند.
حضرت 3 بار ضربه زدند و هر 3 بار از سنگ جرقهای برخاست و سپس شکست و فرو ریخت.
حضرت تکبیر گفتند و جمعیت تاسی کردند.
کار که به سرآمد، از راز تکبیرها سوال کردند.
حضرت فرمود:
در بارقه هر یک از ضربتها، فتح شام و روم، ایران، و یمن را دیدم.
بشارت باد بر شما پیروزی!
ضعیف الایمانها و منافقین از صحنه که دور شدند،
همین ماجرا را به استهزا گرفتند.
«و اذ یقول المنافقون و الذین فی قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا»
گفتند دلشان خوش است!
تا چند روز دیگردر همین مدینه همه از بین می روند،
اما وعده شکست دو ابرقدرت بزرگ دنیا را میدهند؛
چه دروغی!...
قرآن می فرماید:
هم از ترس از مرگ چشمانشان مانند محتضر گرد شد و
هم با زبانهای تلخ و تند به ملامت و سرزنش برخاستند؛
اینان دو ویژگی داشتند:
*«اشحهًْ علیالخیر»
(شدیدا مالپرست بودند)
و
* "لم یومنوا فاحبط الله اعمالهم"
( هرگز ایمان نیاوردند و خداوند هم اعمال آنها را نابود کرد.)...
تهدید و ترس آن هنگام به نهایت رسید که
پهلوان حریف(نماد همیشه پیروز) از کانال عبور کرد ورجز خواند:
«کجاست قهرمان شما که یا او را بکشم و به ادعای شما به بهشت برود، و یا او مرا بکشد و به زعم شما من به جهنم بروم؟!»
.... نماد پیروزی احزاب که هیچ شکستی نداشت...
اما
مسلمان باشی یا کافر، واقعیت تاریخ است؛
مردی جوان برخاست و 3 بار به دعوت پیامبر(ص) لبیک گفت؛
فرمود :
«من میتوانم»
تا تابوی «نمیتوانم» شکسته شود ...
و ورق برگشت ...
علی( ع) با تشخیص به هنگام پای کار آمدو
«و لمّا رای المومنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدقالله و رسوله و مازادهم الا ایمانا و تسلیما».
پیروزی از چنین باوری جوشید تا
یک ضربت آن روز، برتر از عبادت جن و انس تا پایان تاریخ شود؛
پیامبر(ص) همان لحظه که علی(ع) به جنگ عمرو میرفت،
فرمود:
«امروز تمام ایمان در برابر تمام کفر به صحنه آمده است».
آن یک ضربت کافی بود که "جنگ آغاز نشده، مغلوبه شود" با تکیه بر می توانیم...
و ردالله الذین کفروا بغیظهم لم ینالو خیرا
و کفی الله المومنین القتال...
خداوند کافران را بیهیچ دستاوردی و با خشم تمام بازگرداند و مومنان را از جنگ کفایت کرد.
در زیارت امیرمومنان میخوانیم :
«السلام علیک یا من کفی الله المومنین القتال به یوم الاحزاب»
ویژگی این کفایتکنندگان و تهدیدزدایان چیست؟
«من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه...»؛
صادق الوعدهایی که دودل و مردد و متزلزل نبودند.
پای عهد ماندندو
چرب و شیرینها و
زروزورها و تزویرها
آنان را آلوده نکرد.
وقتی این عقبه سخت سپری شد و
مومنان با عزت و پیروزی از تنگنای جنگ احزاب گذشتند،
پیامبر(ص) بشارتی داد که به شهادت تاریخ اتفاق افتاد.
فرمود :
«الان نغزوهم و لایغزوننا».
حالا دیگر ما به آنها حمله میبریم و
میجنگیم و آنها قدرت جنگ با ما را نخواهند داشت...
میگویند :
چیزی که تو را نکشد،
قدرتمندت میکند...
امام خامنه ای :
در جنگ احزاب، از همه طرف حمله کردند.
در جنگ بدر یک گروه بودند،
در جنگ احد یک گروه بودند،
در جنگهای دیگر قبائلِ کوچک بودند؛
اما در جنگ احزاب، همه ی قبائل مشرک مکه و غیر مکه و ثقیف و غیره آمدند متحد شدند؛ ده هزار نفر نیروی رزمنده فراهم کردند؛ یهودیهایی هم که همسایه ی پیغمبر بودند و امان یافته ی پیغمبر بودند، خیانت کردند؛ اینها هم با آنها همکاری کردند.
اگر بخواهیم این را با امروز مقایسه کنیم،
یعنی آمریکا با آنها مخالفت کرد،
انگلیس مخالفت کرد،
رژیم صهیونیستی مخالفت کرد،
فلان رژیم مرتجعِ نفتخوار مخالفت کرد.
پولهاشان را خرج کردند، نیروهاشان را جمع کردند، یک جنگ احزاب درست کردند؛ جنگ احزابی که دلها را خیلی ترساند.
اوائل همین سوره میفرماید:
«و اذ قالت طائفة منهم یا اهل یثرب لا مقام لکم فارجعوا»؛
مردم را میترساندند.
الان هم همین جور است.
الان هم یک عده ای مردم را میترسانند:
آقا بترسید. مقابله ی با آمریکا مگر شوخی است؟ پدرتان را در میآورند! آن جنگ نظامیشان، این تحریمشان، این فعالیتهای تبلیغی و سیاسیشان...
در یک چنین شرائطی، شرح حال مؤمن این است:
«هذا ما وعدنا اللّه و رسوله»؛
ما تعجب نمیکنیم؛ خدا و رسولش به ما گفته بودند که اگر پابند به توحید باشید، پابند به ایمان به خدا و رسول باشید، دشمن دارید؛ دشمنها سراغتان میآیند. بله، گفته بودند، حالا هم راست درآمد؛ دیدیم بله، آمدند. «و صدق اللّه و رسوله و ما زادهم الاّ ایمانا و تسلیما»؛ ایمانشان بیشتر شد.
منافق، ضعیف الایمان، فی قلوبهم مرض - که طوائف گوناگونی اند - وقتی دشمن را میبینند، تنشان مثل بید میلرزد؛ بنا میکنند به مؤمنین باللّه و زحمتکشان در راه خدا، عتاب و خطاب و اذیت کردن و فشار آوردن: آقا چرا اینجوری میکنید؟ چرا کوتاه نمیآئید؟ چرا سیاستتان را اینجوری نمیکنید؟ همان کاری که دشمن میخواهد، انجام میدهند. اما از آن طرف، مؤمنینِ صادق میگویند: ما تعجبی نمیکنیم؛ خب، باید دشمنی کنند؛ «هذا ما وعدنا اللّه و رسوله.»
۱۳۹۱/۰۷/۱۹ بیانات در دیدار علما و روحانیون
سوره مبارکه - احزاب
آیه 20-12
وَ إِذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاَّ غُرُوراً
و هنگامى که منافقان و کسانى که در دلهایشان بیمارى است مى گویند خدا و فرستاده اش جز فریب به ما وعده اى ندادند.
از این آیه تا آیه20 خداوند به توصیف عینی منافقان میپردازد و از روحیات و افکار و منطق آنان پرده برمیدارد. اولین نکتهای که از آنها نقل میکند اشاره به تناقض در منطق فکری آنان است؛
مومن کسی است که
خدا و رسول را واقعا باور دارد و
به اقتضائات این باور هم پایبند است؛
کافر کسی است که
خدا را قبول ندارد یا اگر خدا را قبول دارد،
منکر اصل نبوت، ویا منکر نبوت پیامبر است.
تکلیف انسان با این دو معلوم است.
اما منافق، ظاهرا خدا و رسول را قبول دارد؛ نمیگوید خدایی در کار نیست؛ نمیگوید حضرت محمد (ص) پیامبر نیست؛ با این حال، خدا و رسولش را دروغگو و فریبکار معرفی میکند؟!!!
چرا؟
چون مبنای زندگی خود را بر «گمانهزنیهای بیپشتوانه» قرار دادهاند،(تظنون بالله الظنونا)
در منطق قرآن، داشتن تفکرات تناقضآمیز و بیمنطق، لزوما ناشی از پنهانکاری و توطئهگری نیست؛
بسیاری از اوقات، منافق خودش نمیداند منافق است، خود را اصلاحطلب معرفی میکند در حالی که حقیقتا کارش افساد است(بقره/11) و میپندارد که واقعا اوست که در مسیر هدایت است (اعراف/30؛ زخرف/37) و بهترین کارها را انجام میدهد (کهف/104)
از این جهت است که
مراجعه به آموزههای قرآن
برای شناخت نفاق و منافق در جامعه دینی
بسیار ضروری است،
نهتنها برای مصون ماندن از فریب منافقان ،بلکه برای اطمینان از اینکه مبادا خود ما به نفاق دچار شده باشیم خود بیخبر باشیم!
وَ إِذْ یَقُول
الْمُنافِقُونَ وَ
الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ....
مگر منافقان همان فی قلوبهم مرض نیستند؟
پس چرا نفرمودکه
«منافقانی که در دلهایشان مرض هست»
بلکه فرمود:
«منافقان» و
«کسانی که در دلهایشان مرض هست».
" الذین فی قلوبهم مرض " چه کسانی هستند ؟
قرآن ویژگی اصلی این آدمها را مریضی قلب می نامد،
یعنی قوای شناختی آنها دچار نوعی مرض شده است.
بنابراین مشکل اصلی اینها این مرض است.
در مرکز قوای شناختی شان مشکل دارند.
یعنی بحث از توصیفات روانشناسانه و شخصیت شناسی فردی است.
بعضی" الذین فی قلوبهم مرض " را منافقین می دانند.
شاید واژه منافق گاه مصداق " الذین فی قلوبهم مرض " باشد ،
ولی نکته اساسی این است که ؛
" الذین فی قلوبهم مرض " بر اساس بحث "روانشناختی" است،
ولی در منافقین حالت "جامعه شناختی "دارد.
منافق وقتی مطرح می شود که جامعه ای در کار باشد و وضعیت انسان در جامعه مطرح شود ...
یعنی هرکسی که در دلش مرض هست، لزوما منافق نیست.
اما منافق چه ویژگی افزونتری دارد؟
شاید با توجه به آیات بتوان گفت ،
یکی از مهمترین ویژگیهایی که
اینها را جدا میکند این است که
کسی که در دلش مرض است،
مساله اصلیاش خواستهای خود است؛
اما منافق، به این مقدار راضی نمیشود،
بلکه در جامعه تشکیل حزب میدهد و
ارتباطات حزبی برقرار میکند و ...
شاید به همین جهت است که
در قرآن هرجا این دو گروه کنار هم ذکر شدهاند ،
از منافقان ابتدا اسم برده شده،
گویی اینهایند که
خط میدهند و
بقیه بیماردلان از آنان پیروی میکنند.
و شاید اشاره دارد که
اگر عدهای بیماردل در جامعه نباشند که
سخن منافقان را تکرار کنند،
منافق نمیتواند کار خود را پیش ببرد.
وَ إِذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ و
الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ مَرَض
ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاَّ غُرُوراً
نگفتند:
حالا که به سختی افتادیم وعده خدا و رسولش در اینجا دروغ بود؛
بلکه گفتند اساسا جز وعده دروغ به ما نگفتهاند.
یکی از علائم نفاق و بیماردلی،
این است که
هنگام قرار گرفتن در مشکلات و سختیها وعدههای دین خدا را دروغ و فریب بشماریم؛
چرا که نشاندهنده این است که
ایمانمان بیش از آنکه بر یک منطق محکم استوار باشد،
بر سطحیاندیشی و مواجهه سلیقهای با دین متکی است و
گمانهزنیهای خود را مستند به تعالیم خود دین نکردهایم،
خود را در وضعیت مسلمانان در جنگ احزاب در نظر بگیرید:
محاصرهای عظیم و گرسنگی، کندن خندق با آن مشقات، رسیدن خبر خیانت همپیمانان و ...
در چنین شرایطی،
پیامبر ص به آنان وعده فتح بزرگترین امپراطوریهای زمان (ایران و روم) را میدهد!
اگر ما بودیم چه عکسالعملی داشتیم؟
آیا ما هم وعده خدا و رسولش را فریب می خواندیم؟!
عبرتی از تاریخ، محکی بر ایمان امروز ماست.
«وَ إِذْ یَقُولُ
الْمُنافِقُونَ و
َ الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ مَرَض
ٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاَّ غُرُوراً»
با اینکه این واقعه، مربوط به جنگ احزاب است و
همه تعابیر قبلی را هم به صورت ماضی آورد،
(إِذْ جاءَتْکُمْ ... إِذْ جاؤُکُمْ ... إِذْ زاغَتِ الْأَبْصار)
اما سخن منافقان را با تعبیر مضارع آورده است،
"إِذْ یَقُولُ"؟
یعنی تلاشهاى تبلیغاتى منافقان دائمى است.
(تفسیر نور، ج9، ص337)
یعنی این رویه آنها بوده است؛ نه یک اقدام تمام شده.
یعنی که امروزه هم این منطق در جامعه دینی وجود دارد.
سوره مبارکه -احزاب
آیه 14
وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَیْهِمْ مِنْ أَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَآتَوْها وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلاَّ یَسیراً
و اگر [احزاب] از اطرافش [اطراف مدینه یا اطراف خانههایشان] بر آنها وارد میشدند و سپس [از آنها] فتنهای طلب میکردند، حتماً بدان روی میآوردند و برایش جز اندکی درنگ نمیکردند.
چرا؟؟
چون برای منافقان و بیماردلان، کفر و ایمان،اموری سطحی و پیش پا افتاده است؛
در تصمیمات خود در این زمینه عمیق نیستند و به لوازم و نتایج اعتقادات خود پایبند نمیباشند.
اگر اوضاع و احوال بر وفق مراد باشد،
مسلماناند (اغلب نه از سر تظاهر و ریا، بلکه واقعا!)
و اگر هم اوضاع و احوال بچرخد،
براحتی کافر میشوند (نه از سر تقیه و حفظ جان، بلکه واقعا!)
به تعبیر قرآن کریم
"مُذَبْذَبینَ بَیْنَ ذلِکَ لا إِلى هؤُلاءِ وَ لا إِلى هؤُلاء "
در این بین مذبذباند، نه به طرف اینان و نه طرف آنان»
(نساء/143)؛
نه فقط ایمان آنها باد هواست،
بلکه کفرشان هم باد هواست:
«الَّذینَ آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا کُفْرا» (نساء/137)
چرا چنیناند؟
چون زندگیشان بر پایه اعتقاداتشان نیست،
بلکه اعتقادات را متناسب با سختی و راحتی زندگی انتخاب میکنند،
اندیشه و دین، اساس زندگیِ آنها نیست،
بلکه ابزار زندگی آنهاست.
دینداری را امری سلیقهای میدانند که ارزش هزینه کردن ندارد....
مثل دینی که امروزه تبلیغ میشود...
#سوره مبارکه-احزاب
آیه 15
و لَقَد کانوا عهَدُوا اللهَ مِن قَبلُ لا یُوَلّونَ الاَدبار...
با خدای متعال عهد کرده بودند که از مقابل دشمن فرار نکنند، به دشمن پشت نکنند.
عهد در لغت, به معناى حفظ و نگه دارى و مراعات پى در پى شىء, شناخت و معرفت امرى, پیمان بستن, میثاق... و همچنین به معناى پایدارى در دوستى نیز مى باشد.
عهد وپیمان را حبل نیز می گویند، زیرا همان گونه که طناب بین دو شیء ارتباط برقرار میکند، عهد و پیمان نیز بین دو گروه یا دو شخص ارتباط برقرار میکند.
ابن تّیهان در غزوات به رسول خدا (ص) می گفت «إن بیننا و بینهم حبلا» ؛ بین ما و کفار یک حبلی است؛یعنی عهد و تعهدی داریم.
طناب گاهی گسسته میشود و قطع میشود و تعهد هم گاهی گسسته و قطع میشود...
امام صادق(ع) فرمودند:
قرآن عهد خداوند بر خلق است. پس سزاوار است که انسان مسلمان در عهدش بنگرد و هر روز پنجاه آیه از آن را بخواند.
(الکافی، ۲، ۶۰۹).
امیر المؤمنین «علیه السّلام» به پسرش ابن حنیفه میفرماید:
"روزانه ٥٠ آیه از این عهد الله بخوان"
یعنی قرآن کریم عهد الله است یعنی یک طنابی است که انسان را متصل به خدا نگه می دارد.
روزی حد اقل ٥٠ آیه، از خود قرآن نه از حفظ که چشمش به خطوط این کتاب الهی بیفتد.شاید منظور از عهد خداوند،
حقایقی آموختنی و دستوراتی عملی است و
در نتیجه وفای به عهد خداوند آموختن معارف آن حقیقت و عمل به دستورات آن است.
که دو صورت مکتوب و مجسم دارد که صورت مکتوب آن قرآن کریم است و صورت مجسم آن امام معصوم (ع)...
عهد حکم طناب را دارد؛ چون طرفینی است؛ یک طرفش به دست عبد است، طرف دیگرش به دست مولاست.
میفرماید:
این عهد را محکم بگیرید و مادامی که این را محکم گرفته اید، مصونید .
یعنی مسیر حرکت ما به سمت آخرت، مسیری کاملاً ریاضی است. باید با اندازه هایی که خدا امر کرده زندگی کرد نه اندازه هایی که شیطان در قالبهای علمی و اجتماعی و حتی مذهبی به ما القا می کند.
در جوامع بشری و کل هستی عهد های بسیاری بسته و پشت پا زده شده ، عهد بین انسان و خدا و بین انسان ها با یکدیگر..
اولین آن نافرمانی ابلیس از فرمان خداوند بود،
بعد از آن حوا و ادم ابوالبشر،
و پس از آن نیز شاهد عهد شکنی های فراوانی در طول تاریخ بوده ایم،
پیروان موسی و پرستش گوساله سامری،
عهد بستن 120 هزار نفر در محل غدیر با علی(ع) و شکستن آن،
عهد شکنی مردم کوفه با حسین بن علی(ع)،
براین باورم که عهدشکنی های انسان،
بعد از عهد شکنی با خداوند اتفاق افتاد،
چرا عهد خود را زیر پا می گذارند؟
پایه ی عهد شکنی ها و پیمان شکنی های رایج برنقض عهد انسان با خدا استوار است.
وقتی که انسان از تعهد خودبا خدا سرباز می زند، پیرو شیطان و نفس خویش میشود و همین انسان برای زندگی خود قوانین جدیدی تعریف میکند...
و همینگونه درطول تاریخ تاکنون ادامه دارد،
امروزه ما به صورت گسترده شاهد عهد شکنی های متعدد و گوناگون بین خالق و مخلوق هستیم و به تبع آن عهد و پیمانهایی بین مخلوقات...
پیمان هایی که به سادگی شکسته میشوند....
تاملی درسوره مبارکه احزاب
خداوند برای منافقین در سوره هفت ویژگی را بر می شمرد:
1.خودشان علاقه ای برای حضور در جبهه ها و دفاع از اسلام و دفاع در میدان جنگ نداشتندو دیگران را به ترک جنگ تشویق می کردند که در زمان جنگ یک خیانت بزرگ و نابخشودنی است.
2. به شدت به شکست سپاه اسلام و دیدن نقاط بد و ضعف در این لشکر حریص بودند.
3.در سخت ترین شرایط جنگ میدان جنگ را خالی کردند و فرار کردند؛ نکته دوم این منافقان که همیشه هم وجود داشته و دارند این بود که آنها
4. به شدت از حضور جنگ هراس داشتند و نمی خواستند جان خود را به خطر بیاندازند.
5. زبان بسیار تیز و تندی علیه سپاه اسلام داشتند و پس از فتح با زبان تیز خود به دنبال غنایم جنگی بودند؛
6. حریص به مال دنیا و غنایم جنگی بودند.
7. در قلب شان به خدا ایمان نیاورده بودند .
سوره مبارکه - احزاب
آیه 16
قُلْ لَنْ یَنْفَعَکُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلاَّ قَلیلاً
بگو اگر از مرگ یا کشته شدن بگریزید هرگز این گریز براى شما سود نمى بخشد و در آن صورت جز اندکى برخوردار نخواهید شد
مرگ حقیقتی انکارناپذیر است.
مرگ، به تعبیر امام صادق ع، یقینیترین واقعیتی است که
همه نسبت به آن مانند امری مشکوک برخورد میکنند!
(خصال1/ 14 )
زندگی انسان، بر اساس غریزه تنظیم نشده است؛ شاید به همین جهت است که یکی از ویژگیهای مهم انسان این است که موجودی است که:
به مرگ خود توجه میکند؛
درباره آن میاندیشد؛ و
زندگی خود را متناسب با آن تنظیم میکند.
یعنی این گونه نیست که فقط لحظاتی که جانش در خطر باشد، مرگ برایش مهم باشد؛ بلکه بسیاری از برنامههای زندگیاش و روابطش با دیگران را بر این اساس تنظیم میکند که میداند مرگی در کار هست.هر اندازه که انسان مرگ را جدی بگیرد، همان اندازه معنای زندگی برای او جدیتر میشود؛
اما کسی که مرگ را جدی نگرفته، تنها در لحظاتی که خطری وی را متوجه مرگ کند، به مرگ میاندیشد؛
و چون این اندیشهاش هم صرفا یک اندیشه هیجانی است، تنها و تنها دغدغهاش این خواهد بود که این خطری که احتمال مرگ را بالا برده است، به طور موقت، دفع کند.
این آیه هشداری است که همان لحظه هم درست بیندیشید! اینکه برای دقایقی خطر را به عقب بیندازید، مساله شما را حل نمیکند و مرگ همچنان پیش روی شماست.
کسی که خود را درست بشناسد،
نهتنها از مرگ نمی ترسد،
بلکه حتی مشتاق آن نیز خواهد بود...
«قُلْ لَنْ یَنْفَعَکُمُ الْفِرارُ...
با اینکه پیامبر ص مکلف است همه مطالب وحیانی را به گوش مخاطبان برساند،
چرا در اینجا از تعبیر «قل: بگو» استفاده شده است؟
...إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلاَّ قَلیلاً
«تمتع» و «متاع»، لذتهای دنیوی و بهرهوری حیوانی انسان است؛
در آیات متعددی، نهتنها مکررا کلمه «متاع» را به دنیا و زندگی دنیا متصل کرده
(تعابیری مانند مَتاعُ الدُّنْیا و مَتاعُ الْحَیاةِ الدُّنْیا و ...)
و زندگی دنیا را چیزی جز متاع ندانسته
(إِنَّما هذِهِ الْحَیاةُ الدُّنْیا مَتاع: غافر/39)،
بلکه اغلب این نوع بهرهوری را بین انسان و چارپایان مشترک دانسته است:
«وَ الَّذینَ کَفَرُوا یَتَمَتَّعُونَ وَ یَأْکُلُونَ کَما تَأْکُلُ الْأَنْعام»
(محمد.ص./12)
«مَتاعاً لَکُمْ وَ لِأَنْعامِکُم»
(نازعات/33؛ عبس/32)
یعنی حتی اگر با فرار از جنگ، زنده بمانید، جز یک بهرهوری اندک حیوانی نصیبی نخواهید داشت.
...وَإِذًا لَا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِیلًا
برای ماهایی که داشتههای دنیا،
از هر جنس و مدلش؛
کار و پول و مدرک و منصب و ...
توی چشممان خیلی بزرگ است،
و خیلی شیرین و خواستنی ،
درد دارد وقتی قرآن می فرماید قلیلا...
مَتَاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا فِی الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِیلٌا
دنیا در برابر آخرت، خیلی کم است، خیلی ناچیز است...
سوره مبارکه - احزاب
آیه 18
قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقینَ مِنْکُمْ وَ الْقائِلینَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَیْنا وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاَّ قَلیلاً
خداوندکارشکنان و مانعشوندگان شما و آن کسانى را که به برادرانشان مى گفتند: «نزد ما بیایید» و جز اندکى روى به جنگ نمىآورند [خوب]را مىشناسد.
الْمُعَوِّقینَ
«عوق» یعنی «بازداشتن» ،
«عائق» کسی یا چیزی است که مانع انجام کار خیر میشود.
(مفردات ألفاظ القرآن، ص597)
البته معنای دقیق آن به تاخیر انداختنی است که با بازداشتن و ممانعت همراه باشد یا به تعبیر دیگر، به تاخیر انداختنی که سمت و سوی کار را به سمت دیگری تغییر دهد
(التحقیق فى کلمات القرآن الکریم، ج8، ص321).
«مُعَوِّق» اسم فاعل است که به باب تفعیل رفته و متعدی شده است،
یعنی کسی که این عمل در او نهادینه شده است.
کلمه «معوق» در آن واحد بر دو معنای «به تاخیر انداختن» (در فارسی هم رایج شده است که «کار را به تعویق اندخت») و «مانع ایجاد کردن» دلالت دارد (التحقیق فى کلمات القرآن الکریم، ج8، ص321).
این واژه تنها همین یکبار در قرآن کریم به کار رفته است.«قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقینَ مِنْکُمْ وَ الْقائِلینَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَیْنا وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاَّ قَلیلاً»
این آیه دوباره به وصف حال منافقان میپردازد ،
با این تفاوت که اینجا خطابش با مومنان است و آنها را متوجه سلوک و شیوه عمل منافقان میکند و در این آیه به سه ویژگی منافقین میپردازد:
الف. مُعَوِّق هستند:
یعنی کسانیاند که خودشان کارها را به گونه ای به تاخیر میاندازندکه مانع از رشد و خیر در جامعه ی اسلامی می شوند و مانع از انجام امور توسط دیگران شده و دیگران را هم از انجام آن بازمی دارند؛
ب. «گویندهاند به برادرانشان که سوی ما آیید»:
با اینکه منافقاند اما در جامعه دینی ، نفوذ سخن دارند و افراد را به پیروی از خود - در مقابل پیروی از پیامبر ص و دین خدا - میخوانند.(دو قطبی سازی می کنند )
ج. «جز اندکی به کارزار نیایند»:
عافیتطلباند و در عرصههای دشوار کمتر خبری از آنها هست.
از ویژگیهای منافق و بیماردل،
آن است که
در انجام کارهایی که دین و ولی خدا به انجام آنها دستور می دهد،
کارشکنی میکنند و اصطلاحا «چوب لای چرخِ حرکت اجتماعی مسلمانان می گذارند».
برخی از مسلمانان به هر علتی در انجام وظایف شرعی خود تعلل میورزند؛
اما کاری به کار دیگران ندارند؛
اما از ویژگیهای منافق این است که
نهتنها خودش چنین است،
بلکه میکوشد مانع از انجام وظایف توسط دیگران نیز شود و به تعبیری که در ادامه آیه است:
دیگران را هم به سمت خود می کشد،
"الْقائِلینَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَیْنا"
درصددند این رعایت نکردن دستورات و بی اهمیتی به خواستهای ولی خدا را در جامعه دینی به صورت یک هنجار درآورند و دیگران را هم به انجام آن ترغیب کنند.
منافقان در درون جامعه دینی برای اهداف غیردینی خود،
فراخوان میدهند و
در مقابل خط رهبری دینی جامعه برای خود خطی درست می کنند و
به اصطلاح جامعه را دوقطبی می کنند.
یعنی منافقان ، خودافرادی مدعی و دارای نفوذ اجتماعی هستند.
وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاَّ قَلیلاً
این عبارت، بیانگر سومین ویژگی منافقان در این آیه است.
«بأس» به معنای سختی و شدت است که
گاه مشخصا درباره شرایط جنگی به کار میرود.
مقصود از «در هنگام بأس جز اندکی نمیآیند» چیست؟
- برای مبارزه در راه خدا نمیآیند مگر از باب ریا و در حدی که غیبت آنها واضح نشود.
( مجمع البیان، ج8، ص546)
- در جنگ حاضر نمیشوند مگر با اکراه در حالی که دلشان با دشمن است
(قتاده، به نقل مجمع البیان، ج8، ص546)
- جبهه رفتن مهم نیست، در جبهه ماندن مهم است.
(قرائتی، تفسیر نور، ج9، ص341)وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاَّ قَلیلاً
این اصطلاح زیبای قرآن
کنایه از
روحیه عافیتطلبی و
رفاهزدگی است؛
یعنی تا جایی که بتوانند از حضور و یاری در عرصه مشکلات اجتماعی غایباند،
میکوشند هم خودشان از حضور در عرصه سختیهای جامعه فرار کنند و
هم دیگران را به این رویه خود بخوانند و
منطق عافیتطلبی را بر منطق دینداری غلبه دهند.
عافیتطلبی و رفاهزدگیای که
منافقان دارند و
درصدد ترویج آن
در جامعه دینی هستند
درست نقطه مقابل
منطق «آرمانگراییِ واقعبینانه» اسلام است.
اسلام تمام زندگی انسان مومن را
در جهت یک سلسله آرمانهای متعالی معرفی میکند؛
در عین حال، بر این مساله که
مومن دائما مورد آزمایش و ابتلا قرار میگیرد و
جامعه دینی دائما درگیر فتنهها و ابتلائات میشود،
بارها تاکید میورزد؛
یعنی اینگونه نیست که
پس از اعلام ایمان آوردن،
همه چیز بیدردسر پیش رود و
مشکلات و ابتلاء و فتنهای نباشد.
تلاش برای گسترش رفاه عمومی در جامعه دینی،
قطعا از دغدغهها اصیل یک نظام دینی است؛
اما عافیتطلبی و رفاهزدگیای که
مذموم است،
این است که برای رسیدن به عافیت و رفاه،
بر سر ارزشها و آرمانها معامله کنیم؛
همان چیزی که
این آیات بدان میپردازد:
پیامبر اکرم ص دنبال این نبود که
مردم به سختی بیفتند،
اما همین که جامعه دینی شکل گرفت و به قوت رسید،
احزاب علیه اسلام جمع شدند و
در این شرایط بود که
منافقان، میکوشیدندکه
منطق عافیتطلبی را گسترش دهند
و
با تاکید بر مشکلات و دشواری اوضاع،
مسلمانان را به کوتاه آمدن در برابر دشمنان ترغیب کنند....
آیا بحث آشنا نیست؟
سوره مبارکه- احزاب
آیه 19
أَشِحَّةً عَلَیْکُمْ فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ
رَأَیْتَهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ تَدُورُ أَعْیُنُهُمْ
کَالَّذی یُغْشى عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ
فَإِذا ذَهَبَ الْخَوْف
ُ سَلَقُوکُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدادٍ أَشِحَّةً عَلَى الْخَیْرِ
أُولئِکَ لَمْ یُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ
وَ کانَ ذلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسیراً
[در حالی که] نسبت به شما بخل میورزند [یا: با حرص جلوی شما را میگیرند] ؛ و چون ترس [از جنگ] فرارسید میدیدیشان که به تو مینگرند، [در حالی که] چشمانشان به دَوَران افتاده، همانند کسی که مرگ او را فراگرفته باشد؛ و چون آن ترس رفت، شما را زخم [زبان] زدند با زبانهاى تیز، از سر حرص به مال [و غنیمت]. آنان ایمان نیاوردهاند، خدا هم اعمالشان را تباه ساخت؛ و این بر خداوند آسان بوده است.
"اَشِحَّةً"
«شحح» به معنای منع کردن همراه با حرص زدن ،
یا «بُخلورزی توام با حرص»
(مجمع البیان، ج8، ص544؛ مفردات ألفاظ القرآن، ص446)
در آیه قبل به سه ویژگی منافقان اشاره شد:
* مانعتراشی در کارها؛
*مدعی و دارای نفوذ اجتماعی؛
* منفعت طلب و عافیتطلب.در این آیه، روحیه منافقان جامعه اسلامی را تفصیل میدهد،
* اینان هیچگاه از صمیم دل با آرمانهای دینی مردم پیوند برقرار نکردهاند؛
* در مواجهه با رهبری دینی و مومنین زیادهخواه و خودخواهاند؛
* در مواجهه با معرکههای سخت، هنگامی که ترس و خطر جدی است، از ترس نزدیک است قالب تهی کنند؛
*اما همین که خطر دور و اوضاع تثبیت شد، طلبکار میشوند و
*با زخم زبان به آنان که در متن معرکه ،خطر را دفع کرده اند حمله میکنند،
چون بهره برداری بیشتری از اوضاع را به نفع خود می طلبند.
سپس به ریشه این روحیه اشاره میکند که:
«چنین نگاهی به زندگی و چنین برخوردی با دین و جامعه دینی، در حقیقت به معنای این است که این افراد واقعا ایمان نیاوردهاند.»
و نتیجه و عاقبت آنها را بیان میکند:
پس همان اندک اعمالی هم که دارند پوچ و بیارزش است و خداوند این پوچی را زمانی بر همگان آشکار خواهد کرد...
وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاَّ قَلیلاً أَشِحَّةً عَلَیْکُمْ...
این عبارت تصویری از عمق منفعتطلبی منافقان و بیماردلان را نشان میدهد:
منافقان که از معرکههای سخت و جهاد فرار میکنند. همان اندکی هم که برای ریا و فریب دیگران حضور پیدا میکنند، بشدت به جان و مال خود بخل میورزند و مواظبند که مبادا کمترین ضرری متوجه آنها شود .
شاخص رفتاری منافقان اینگونه است که
- منافقان به علت تزلزل شخصیتی خود و حفظ منافع اجتماعی شان ، از طرفی حتی ارزشها و آرمانهای الهی و دینی را معامله می کنند و مردم رابه مسالمت و تسلیم در مقابل دشمن می خوانند
- و از طرف دیگر، حاضر نیستند ذرهای از منافع خود به نفع مردم کوتاه بیایند.منافق انسان دورو است؛ اما دورویی را نباید در حد یک ظاهرسازی ساده فروکاست.
یکی از عرصههایی که
عمق این دورویی را بخوبی نشان میدهد،
تفاوت موضعگیری آنها در دو موقعیت خطر و امنیت است:
در موقعیت خطر ، چنان ترسو و بزدلاند که «میبینیشان که به تو مینگرند، در حالی که چشمانشان به دَوَران افتاده، همانند کسی که مرگ او را فراگرفته باشد»
و وقتی خطر برطرف شود، چنان پرادعایند «که شما را به تعابیری تیز زخم زبان زنند، از سر حرص به مال [و غنیمت] و بهره برداری ها....
این آیه یک شاخص کاربردی برای شناسایی منافقان است.
کسی که در میدان جنگ و سختیها خود را کنار میکشد اما در زمان عافیت، شعار میدهد و میکوشد مجاهدان واقعی را با انواع طعنهها و تهمتها کنار بزند!
«فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ رَأَیْتَهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ»
منظور از «آنها را میدیدی در حالی که تو را مینگرند» چیست؟
الف. منافقان، تلخیها را از جانب پیامبر مىبینند. (تفسیر نور، ج9، ص343)
ب. منافقان دائما چشم انتظار تو بودند تا بلکه تسلیم شوی و آنها به خیال خود از این دلهره بیرون آیند.
ج. انسانهای منافق و بیماردل به علت ضعف شخصیتی و تزلزل در ایمان، در شرایط بحرانى تعادل خود را از دست مىدهند. (تفسیر نور، ج9، ص343)
«سَلَقُوکُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدادٍ»
منظور از تعبیر «با زبانهایی تیز به شما زخم ربان میزنند» چیست؟
*. با سخنان و زبانهای پر از طعنه و کنایه،رهبر را بشدت آزار میدهند تا جایگاه رهبری را بشکنند،
یا رهبر و مومنین را به موضع انفعال بکشانند و حداکثر بهرهبرداری را داشته باشند.
*. دائما زخم زبان میزنند برای سهم خواهی بیشتر که سزاوارتر از ما نیستید. (قتاده، به نقل مجمع البیان، ج8، ص547)
و
در واقع میخواهد بفرماید:
«چنین نگاهی به زندگی و چنین برخوردی با دین و جامعه دینی، در حقیقت به معنای این است که این افراد واقعا ایمان نیاوردهاند...
"أُولئِکَ لَمْ یُؤْمِنُوا"أُولئِکَ لَمْ یُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ
خداوند در مورد کافران تعبیر «الذین کفروا: آنان که کفر ورزیدند» را به کار میبرد، اما اینجا می فرماید: «لم یومنوا»
شاید میخواهد بفرماید که
اگرچه نهایتا منافق با کافر یکی است،
اما یک تفاوت ظریفی دارند؛
و آن اینکه اولا کافر کسی است که
دعوت دینی را صریحا انکار میکند،
اما منافق کسی است که
دعوت دینی را جدی نمیگیرد؛
کافر دین را قبول ندارد،
اما منافق کسی است که
دین جایگاه واقعی را نزد او ندارد؛
در واقع، هر دو ایمان ندارند،
اما ماهیت و ریشه ی
ایمان نیاوردن آنها متفاوت و
در نتیجه عملکرد اجتماعیشان
هم متفاوت است.
آیه در مورد اعمال کافران نیز می فرمایدکه
اعمال آنها اساساً یا از جنس ظلمات است
یا از جنس سراب
(نور/39-40)
اما در این آیه به جای
ظلمت و سراب دانستن عمل آنها،
از حبط عمل آنها سخن می گوید!
حبط به معنای باطل و پوچ کردن عمل است؛
یعنی عملی انجام شده و ظاهر دارد،
اما باطن ندارد و پوچ است ،
کافر، چون اساساً منکر خداست،
اصلا عمل دینی و قابل اعتنایی ندارد ،
(کار بدش ظلمات است، و کار خوبش سراب)؛
اما منافق،در ظاهر اسلام آورده،
چهبسا ظاهراً اعمال دینی و قابل اعتنایی دارد،
اما چون حقیقتا ایمان در دلش وارد نشده و خدا و دین را در زندگی خود جدی نگرفته،
این اعمالش پشتوانه واقعی ندارد و
از باطنی پوچ برخوردار است؛
چنانکه در وصف قیامت داریم که
برخی با لباسی نورانی وارد محشر میشوند،
اما در آنجا خطاب میآید که
«کُنْ هَبَاءً مَنْثُوراً: غباری پراکنده شو»
( تفسیر القمی، ج2، ص113)
یعنی در اصل کافر عملی ندارد که
مومنان فریب آن را بخورند،
اما منافق اعمالی دارد که
ممکن است مومنان آن را جدی بگیرند؛
«فَأَحْبَطَ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ وَ کانَ ذلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسیراً»
ما غالبا درباره خوبی و بدی انسانها
بر اساس ظاهر اعمال و رفتارشان قضاوت میکنیم؛
و اگرچه به لحاظ تئوری قبول داریم،
اما در عمق جان به این سادگی باورمان نمیشود که
ممکن است کسی اعمال خوب فراوانی انجام داده باشد،
اما همه آنها هیچ و پوچ باشد.
اما قرآن کریم هشدار میدهد که
این برای شما سخت است؛
اما نشان دادن این حقیقت برای خداوندآسان است و
اگر شما هم خداشناسیتان را اصلاح کنید،
دیگر این چشم ظاهربین را معیار قضاوت درباره انسانها قرار نمیدهید..
سوره مبارکه- احزاب
آیه 20
یَحْسَبُونَ الْأَحْزابَ لَمْ یَذْهَبُوا وَ إِنْ یَأْتِ الْأَحْزابُ یَوَدُّوا لَوْ أَنَّهُمْ بادُونَ فِی الْأَعْرابِ یَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبائِکُمْ وَ لَوْ کانُوا فیکُمْح ما قاتَلُوا إِلاَّ قَلیلاً
میپندارند که احزاب نرفتهاند و اگر احزاب [دوباره] بیایند آرزو میکنند که ای کاش آنها هم در میان اعراب باشند و پیگیر اخبار شما شوند؛ و فرضاً در میان شما میبودند جز اندکی مبارزه نمیکردند.
در آیات قبل بعد از توضیح در مورد مبنای عقیدتی منافقین ،از شیوه و سلوک رفتاری آنها فرمود واز دلبستگی به زندگی و ترس از مرگ آنها فرمود که چگونه مدل محاسباتی آنها را دچار اختلال کرده و چه خیالاتی در جان و روح آنها موج می زند.
و فرمود که احزاب متحد شده در مقابل اسلام، چگونه از مقابل سپاه اسلام شکست خورده وفرار کردند.
اما منافقان و بیماردلان جامعه اسلامی ،
چنان دشمن را قوی و شکستناپذیر میدانند که
باورشان نمیشود که
احزابی که علیه اسلام جمع شده بودند،
شکست خورده و فرار کرده اند...
می فرمایدآنهاگمان می کنندکه
دوباره این احزاب برمی گردندو ترجیح میدهند که در میان بادیهنشینان جاهلی زندگی کنند و از دور از حال و روز شما جویا شوند تا اینکه در جامعه اسلامی و در نبرد با دشمن حضور داشته باشند؛
و تاکید میکند که به اینها دل نبندید، چون اگر هم بمانند و پای نبردی به میان آید، مشارکتی نخواهند داشت،
و موضعگیریهای ناروای آنها (مانعتراشیها، ترسهایی که گویی میخواهند قالب تهی کنند و ...) به خاطر این است که گمان میکنند احزاب نرفتهاند؛
یعنی مدل محاسباتی منافقان در تجزیه و تحلیل اوضاع به علت نداشتن ایمان واقعی آنها بر اساس واقعیت نیست، چون ذهنیت آنها توحیدی نیست وتوحیدی و الهی فکر نمی کنند و در ذهنیت غیر توحیدی دشمن را آنچنان بزرگ می دانند که ترس از دشمن (حتی واهی)سیطره بر تفکر و روش اینان دارد، احزاب میدان را ترک کردهاند اما آنها بر این اساس حساب و کتاب میکنند که آنها نرفتهاند وآیه از آرزوهای واهی آنان سخن میگوید...
یعنی
این «روحیه منفعتطلبی شدید» (أشحّة)،
و آن «بیم» (الخوف) و
«امید»های واهی (یودّوا)،
مدل محاسباتی اینها را آنچنان دچار اختلال میکندکه واقعیت هارا نمیبینند.
چون حقیقت مطلقی به نام خدا را در مدل محاسباتی خود جدی نمی گیرند
إِنْ یَأْتِ الْأَحْزاب
ُ یَوَدُّوا لَوْ أَنَّهُمْ بادُونَ فِی الْأَعْراب
ِ یَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبائِکُمْ
آنها آرزو دارند که هنگام وقوع سختیها به دور از شما و در میان" اعراب "باشند و از آنجا پیگیر اخبار شما شوند.
در مفهوم اسلامى کلمه اعرابی با منطقه جغرافیائى بستگى ندارد،
بلکه با طرز تفکر و منطقه فکرى مربوط است.
از نظر اسلام
آنها که دور از آداب و سنن و تعلیم و تربیت اسلامى هستند اعرابیند؛
از امام صادق(ع) نقل شده است که
"من لم یتفقه منکم فى الدین فهو أعرابى"
یعنی هر کس از شما از دین و آئین خود آگاه نشود، اعرابى است.
معنى اعرابى بودن بازگشت به جاهلیت است.
ودراحادیث اعرابى بودن نقطه مقابل "هجرت" است؛
هجرت یعنی انتقال از کفر به ایمان ...
و "تعرب بعد الهجرة" یعنی کفر بعد از ایمان.
فقها می گویند:
انسانی که در بلاد کفر زندگی میکند که نمیتواند دینش را حفظ کند واجب است از آنجا هجرت نماید.
در مقابل این «تعرب بعد از هجرت» داریم. یعنی فرد به علت سختیها و مشکلات جامعه دینی ،زندگی در این جامعه را رها کرده، به جامعه کفر هجرت کند؛ که این از گناهان کبیره شمرده شده است.
شاید یکی از دلایل این دستور فقهی ، این آیه باشدیعنی روحیه منافقان و بیماردلانی که واقعا ایمان نیاوردهاند...
متن زیر نوشته ی استاد بزرگوار جناب آقای دکتر مجتبی کاظمی در مورد آیه فوق می باشد .
ترس از جنگ و ترساندن از جنگ همیشه از خصوصیات بارز منافقین بوده است.
اینها همیشه در هنگام سختی مومنین را از سایه جنگ میترسانند و میگویند: إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکُمْ فَاخْشَوْهُمْ...
میگویند نمیتوانید مرزهایتان را بر روی همه دنیا ببندید و با این کلام اولا در حقیقت اعتراف میکنند که جبهه معاندین و دشمنان اسلام را همه دنیا تصور میکنند و ثانیا بر مومنین روشن میکنند که به وعده خداوند ایمان ندارند که فرمود: (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ فَلَا یَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَٰذَا ۚ وَإِنْ خِفْتُمْ عَیْلَةً فَسَوْفَ یُغْنِیکُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شَاءَ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ حَکِیمٌ)
[سوره التوبة 28]
در مقابل مومنین حقیقی تفکری متفاوت دارند. جنگ را هم نعمت میدانند چرا که معتقدند عاقبت "احدی الحسنیین" است. ایمان دارند که :
(....کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ)
[سوره البقرة 249]از مهمترین مسائلی که در دین اسلام وجود دارد مسئله نظام و حکومت اسلامی است. بندگی خداوند بدون اجتناب از حکومتهای طاغوتی معنا ندارد که فرمود:
(وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِی کُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ ۖ فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى اللَّهُ وَمِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَیْهِ الضَّلَالَةُ ۚ فَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الْمُکَذِّبِینَ)
[سوره النحل 36]
استراتژی "بَادُونَ فی الاَعراب" با هدف ضربه زدن به نظام اسلامی شکل گرفته که متاسفانه امروز در جامعه ما قبح خود را از دست داده است. امروز دیده میشود که خیلی از کسانی که به ظاهر مومن هستند به دلیل مشکلات اقتصادی و اجتماعی که گریبانگیر نظام اسلامی است آرزوی زندگی در میان اعرابی ها (کشورهای اروپایی و آمریکا) دارند در حالی که خداوند امر کرده که باید به اینان کفر بورزند. البته به تعبیر قرآن اینها کسانی هستند که فکر میکنند مومن هستند اما ایمانی ندارند:
(أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ یَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ یُرِیدُونَ أَنْ یَتَحَاکَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ وَقَدْ أُمِرُوا أَنْ یَکْفُرُوا بِهِ وَیُرِیدُ الشَّیْطَانُ أَنْ یُضِلَّهُمْ ضَلَالًا بَعِیدًا)
[سوره النساء 60]
حاکمیت از آن خداوند است و حاکم خلیفه خداوند. غیر از این هرچه باشد طاغوت است. در بدترین شرایط مومن باید زندگی زیر پرچمی را انتخاب کند که نزدیکترین پرچم به پرچم الهی باشد.
سوره مبارکه - احزاب
آیه 21
لَقَدْ کَانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ کَانَ یَرْجُو اللَّهَ وَالْیَوْمَ الْآخِرَ وَذَکَرَ اللَّهَ کَثِیرًا
قطعا براى شما در [اقتدا به] رسول خدا سرمشقى نیکوست براى آن کس که به خدا و روز بازپسین امید دارد و خدا را فراوان یاد مى کند ،
پیامبر اسوه نیکوست،
اما این اسوه برای کسی است که افق نگاهش محدود به دنیا نباشد،
بلکه بخواهد حضور خدا در زندگیاش پررنگ باشد (ذکر کثیر)
تعبیر "لِمَنْ کانَ یَرْجُوا اللَّهَ وَ الْیَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَکَرَ اللَّهَ کَثیرا" بدل برای «لکم» است،
یعنی اسوه قرار دادن رسول خدا، کاری نیست که هر مومنی لزوما انجام دهد، بلکه تنها کار آن دسته از مومنانی است که چنان حقیقت ایمان در آنها رسوخ کرده که امید به خدا و آخرت دارند (یعنی ایمانشان چنان به خدا و آخرت تعلق گرفته که آنها را به عمل صالح متناسب با آن وامیدارد) و به خاطر برخورداری از ذکر کثیر، هیچگاه از خدا غافل نمیشوند (المیزان، ج۱۶، ص۲۸۹)
چرا فرمود:
"فی رسول الله" (در رسول الله)
و نفرمودکه
"رسول الله اسوه است"؟
شاید بدین جهت که
نه وضعیت کلی حضرت،
بلکه هر کاری و صفتی که «در او» یافت شود،
سزاوار است که اسوه قرار گیرد.
"اسوة " در اصل به معنى آن حالتى است که
انسان به هنگام پیروى از دیگرى به خود مى گیرد و
به تعبیر دیگرى همان تاسى کردن و اقتدا نمودن است ،
یعنی
معنى مصدرى دارد،
نه معنى وصفى ،
و جمله ی
لقد کان لکم فى رسول الله اسوة حسنة
مفهومش این است که
براى شما در پیامبر (ص) تاسى و پیروى خوبى است ،
مى توانید با اقتدا کردن به او
خطوط خود را اصلاح و
در مسیر"صراط مستقیم " قرار گیرید.
جالب اینکه
قرآن مبین در آیه فوق
این اسوه حسنه را
مخصوص کسانى مى داند که
داراى سه ویژگى هستند،
* امید به الله و
امید به روز قیامت دارند و
* خدا را بسیار یاد مى کنند.
یعنی ایمان به مبدء و معاد انگیزه این حرکت است ،
و ذکر خداوند تداوم بخش آن است ،
زیرا بدون شک کسى که از چنین ایمانى قلبش سرشار نباشد،
قادر به قدم گذاشتن در جاى قدمهاى پیامبر نیست و
در ادامه این راه نیز اگر پیوسته ذکر خدا نکند و
شیاطین را از خود نراند، قادر به ادامه تاسى و اقتدا نخواهد بود.
اینکه کسی واقعا دنبال خدا و آخرت و اهل ذکر کثیر باشد، بتنهایی کافی نیست، بلکه چنین کسی، نیاز به اسوه هم دارد.
در اسلام،
علاوه بر دستورات دینی،
اسوه هم قرار داده شده است،
یک دلیلش واقعبینی اسلام است.
اسلام احکام و دستورات خود را برای شرایط عادی زندگی تنظیم کرده است،
با این حال اقتضای واقعبینی این است که
بدانیم انسان گاه در شرایط غیرعادی و اضطراری قرار میگیرد.
اینکه علاوه بر تعالیم کلی،
اشخاصی وجود داشته باشند که
تمام کارهای آنها مورد تایید خدا باشد و
آنها را در جایگاه اسوه قرار دهد،
موجب میشود افراد بتوانندکه
هم آن قوانین کلی را سادهتر بر موقعیتهای مختلف تطبیق دهند و
هم اینکه بتوانند در شرایط اضطراری با تاسی به اضطراراتی که برای آن اسوه پیش آمده و به نحو خاصی عمل کرده، وظیفه دینی خود را تشخیص دهند...
آیه ای برای همه ی فصل ها
آیات 11 تا 22 سوره ی احزاب
"هر فردی و هر شهری می تواند کوفه باشد یا نباشد."
کوفه در لسان علی(ع)، قبة الاسلام و جمجمة العرب است.
کوفیان حتی در نبرد جمل فریب اسم ام المومنین واصحاب کبار را نخوردند و علی(ع) را یاری کردند، در دوستی پیامبر و اهل بیتش(ع)محکم اند و مورد اطمینان امیرمومنان:
«اى اهل کوفه!... شما در دوستى پیامبر(ص) و اهل بیت او از همه عرب محکم تر هستید و" من بعد از خدا به شما اطمینان و اعتماد کرده ام که به سوى شما آمده ام".»
اما عجیب است که
پس از مدتی لسان علی(ع) از ستایش به نکوهش می گراید و با لحنی تند به سرزنش کوفیان می پردازد؛
مثلا بعد از حمله ی ضحاک ابن قیس ،به همان کوفیان می فرماید:
« سوگند به خدا! به آنجا رسیده ام که گفتارتان را تصدیق نمیکنم و به یارى شما امید ندارم و دشمنان را به وسیله شما تهدید نمیکنم! چه دردى دارید؟ دواى شما چیست؟ طب شما کدام است؟»
و کوفیان را سست عنصر و اشباح الرجال می خوانند؟؟
کوفه چگونه شهری است که
هم قبه الاسلام است و
هم مکان اجتماع سست عنصران و اشباه الرجال؟
چگونه است که روزی مهمترین حامی جبهه ی حق است و روزی قاتل امام المسلمین؟
برای نصرت حق به حداقلی از مومنان راستین نیاز است که
با وجود آنها اکثریت مردمان معیشت گرا و عافیت طلب در مسیر حداقلی حق بمانندو منافقان در حاشیه...
هیچ شهری در هیچ دوره ای وجود نداشته که سراسر ایمان یا سراسر کفر و نفاق باشد.
هر شهری محل ظهور ایمان و نفاق است؛
گروهی در اینسو و گروهی در آنسو؛
و گروهی عظیم در تردد میان حق و باطل.
بنابر قول علامه طباطبایی در مدینه النبی هم از هر سه نفر یک نفر منافق بود! در مدینه سران فتنه چون عبدالله بن ابی در حدود ثلث آراء مدینه را در اختیار داشتند که با رحلت رسول خدا این تعداد زیاد هم شد.
مدینه و کوفه هر دو مسکن ناب ترن مومنان و شقی ترین منافقان بودند.
اصولاً شهری که پایگاه و ام القری باشد، چنین است.
هر شهری می تواند کوفه باشد یا نباشد...
کوفه بودن نیز مانند ایمان و نفاق مراتب دارد.
آن هنگام که
حامیان ولایت در حمایت از امیرالمومنین (ع)کوتاهی نکرده بودند و غلبه ی فرهنگی و سیاسی با آنان بود، منافقان در ضعف ودر حاشیه قرار داشتند.
اما وقتی به هزار توجیه دنیوی و حتی دینی نسبت به اهداف امام بی اهمیت شدند ، کوفه محل تاخت و تاز منافقین شد و...
ابتلاء عظیم در انتظار چنین شهرهایی است؛
آنگاه که مومنین در یاری حق و ولایت حق فروگذارند،
کوفه ها بزرگترین یاران طاغوت خواهندشد...