سوره مبارکه -احزاب
سوره احزاب، آیینه امروز کشورهای اسلامی است،
سوره احزاب،هشدار می دهدکه مومنان متوجه خطر " ورود منطق منافق "در زندگیهایشان شوند؛
هشدار میدهد که
فکر نکنید نفاق تنها در عرصه سیاسی رخ میدهد؛
بلکه در مسائل ساده خانوادگی و ارتباطات اجتماعی نیز میتوان ردپای ورود منطق نفاق،
حتی در خانه پیامبر (ص) را هم دید؛
سوره مبارکه نشان می دهد که
انتظار غلطی است که جامعه دینی بیمشکل و بیفتنه پیش برود؛
و نشان میدهد که
علیرغم حضور و کارشکنیهای منافقان،
اگر مومنان راستقامتی باشند که
به هر قیمتی پای دین خود بایستند جامعه دینی همچنان به پیش خواهد رفت....
سوره احزاب،
دقیقا سراغ همان مشکلاتی
در جامعه دینی رفته است که
بیتوجهی به آنها بود که
اسلام را از مسیر خود خارج کرد،
تا آنجاییکه شهادت امام حسین ع به دست عدهای از مسلمانان را رقم زد.
همان مشکل
"نفوذ نفاق در جامعه دینی"...
نفاق ابتدا خیلی آرام آرام وارد می شود،
اما کم کم کار به جایی می رسد که
جبهه نفاق؛از همین امت اسلام لشکری فراهم می آورد علیه اسلام !!
سوره احزاب ؛منطق منافق وچگونگی رسوخ آن درعرصه های مختلف جامعه دینی را نشان می دهد.
از رسول الله(ص) روایت شده است:
هرکس سوره احزاب را بخواند و به خانواده و زیردستانش آن را تعلیم دهد،از عذاب قبر در امان خواهد بود.
(مجمع البیان، ج۸، ص۵۲۴)
أبی بن کعب عن النبی ص قال:
من قرأ سورة الأحزاب و علمها أهله و ما ملکت یمینه أعطی الأمان من عذاب القبر.
سختیهای عالم قبر برای پاک شدن انسان مومن از آلودگیهایی است کهدر دنیا دامنگیرش شده،
شاید بتوان گفت که به همین دلیل اگر کسی بر خواندن این سوره که
علیالقاعده با جدی گرفتن مضامین آن همراه است،
مداومت داشته باشد، و آن را به خانواده خود تعلیم دهد، از عذاب قبر ایمن میماند.
سوره مبارکه - احزاب
آیه 1
اسلام تنها مجموعهای از راهنمائیهاو اندرزها نیست.فـقط مجموعهای از آداب و رسـوم و اخـلاق نیست،
اسلام همۀ اینها هست ؛ ولی همۀ اینها همه ی اسلام نیست،داسلام تسلیم فرمان و اراده و مشیّت و قضا و قدر خدا و آمادۀ اطاعت بودن از اوامر و نواهی و برنامهای است که
خداوندمقرّر و معیّن کرده ،
هم او که امور پیدا و ناپیدا و دیدنی و نادیدنی جهان هستی را، و هر آنچه را که فهم و عقل مردمان بدان آشنا و یاناآشنا است، و آن را درک میکند و یا درک نمیکند،اداره میفرماید،
پس باید یقین و ایمان داشت که
مردمان چیزی از دستشان ساخته نیست مگر چنگ زدن به اسباب و عللی که خداوند آنها را برایشان میسّر و مهیّا ساخته و در اختیارشان قرار داده است...
«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللَّهَ و
َ لا تُطِعِ الْکافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ
إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلیماً حَکیماً»
(آیه 1)
سوره با نام خداوند رحمان و رحیم شروع میشود،
ولی بلافاصله به پیامبراکرم (ص)
دستور تقوی و" عدم اطاعت از کافر و منافق"را میدهد؛
و تذکر میدهد که خداوندعلیم و کارش از روی حکمت است.
آیا مگر پیامبر تقوی ندارد؟
یا مگر ممکن است از کافر و منافق پیروی کند؟
یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ
مخاطب نبی الهی است، آنکه خبر زمین و زمان و آسمانها به او داده شده است،
پس چگونه نهی می شو ازاطاعت کافر و منافق ودستور داده می شود به تقوی؟
فضای مدینه، فضای نفاق و آشوب است ، سلمان ها و اباذرها بودندو هستند،
اما مسلمانهای ضعیفالایمان نیز بودندو هستند، مُرجفون و منافقین و...
کفار خارج مدینه هم از جمله یهود بنی قریظه وبنی قینقاع و... که با این منافقین و مُرجفین در ارتباط بودند،
مساله بقدری خطیر و مهم است که خداوند خود پیامبر( ص) را در این زمینه مخاطب قرار داده است.
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللَّهَ
وَلَا تُطِعِ الْکَافِرِینَ وَالْمُنَافِقِینَ
ای نبی مواظب باش،
از طرفی کفار و منافقین در کمیناند، از طرفی مرجفون در داخل رجفه پخش میکنند ،
تو بایددر قله تقوا باشی تا نتوانند بنابر شرایط وضعی و اجتماعی و سیاسی وحتی موقعیت اسلام چیزی را بر تو تحمیل کنندو یا شرایطی را ایجاد کنند که
مجبور به قبول نظر آنان شوی و یا مجبور شوی که در زمین آنها بازی کنی...
تقوا و احساس دیده بانی و مراقبت، پایه و اساس کار است، و هرتکلیفی و هر وظیفهای و هر رهنمودی و هر رهنمونی در اسلام باآن گره میخورد و با آن پیوند داده می شود.
وَلَا تُطِعِ الْکَافِرِینَ وَالْمُنَافِقِینَ
و از کافران و منافقان اطاعت نکن.
مقدم داشتن"نهی به امر"به پیروی از وحی خـدا،
اشاره داردکه فشار کافران و منافقان
در مدینه و پیرامون آن ،
آنچنان سخت و شدید و همه جانبه بوده است که
نـهی از پـیروی از آراء و نظرات آنها و فشارها و توطئه ها و فتنه ها مقدّم شده است،
این نهی و امر تنها برای رسول نیست،
بلکه دستوری است که مؤمنان را از پذیرش و تسلیم در برابر فشارها و تبلیغات و
توطئه های کافران و منافقان
برحذرمیدارد که
به هیچ وجه نباید مؤمنان به ویژه در کار عقیده و در کار قانونگذاری و در کار نظم و نظام دادن و سر و سامان بخشیدن امور اجتماعی، از کافران و منافقان پیروی کنند، تا برنامۀ مؤمنان خالصانه برای خدا باقی بماند، و با رهنمودها و رهنمونهای کفر و نفاق آمیخته و آلوده نشود.
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ ...
لا تُطِعِ الْکافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ
کنارهم قراردادن«کافر»و«منافق»در آیه
احتمالا از این جهت است که
هر دو منطق یکسانی دارند؛
و واضح است که انسان مومن، بویژه پیامبر اکرم ص، از کافر اطاعت نمیکند؛
پس ظاهرا این تعبیر میخواهد هشدار جدی بدهد نسبت به اطاعت از منافقان؛ که به علت ظاهر سازی آنان و پوشاندن باطل به حق و استفاده از اعتقادات مردم ، اطاعت از آنها در جامعه دینی بعید نیست!
إِنَّ اللَّهَ کَانَ عَلِیماً حَکِیماً
بیگمان خداوند آگاه (از هر چیزی، و) دارای حکمت (در افعال و اقوال خود) است.
آنچه مردمان از علم وحکمت دارنـد جز پوسته نیست،
و چیزی جز اندکی نمیباشد.
عدم اطاعت از کفار مشخص و مسجل است،
اما لا تطع المنافقین در
حکومت اسلامی چه جایگاهی دارد؟
پدیده منافقین پدیدهای نیست که تابلو باشد و پلاک داشته باشد.
چون از بدنه جامعه اسلامی وهمشکل دیگران هستند،وقتی پیش پیامبر(ص) میآیند،
میگویند شهادت میدهیم تو رسول خدایی و بعد صدّ عن سبیل الله میکنند.
"واذا رآیتهم تعجبک اجسامهم"
یعنی از ظواهرشان نمی شودبه چیزی پی بردودر منطقشان هم
" و ان یقولوا تسمع لقولهم"
یعنی منطقشان قابل پذیرش است. لذا اگرجامعه با معارف و مبانی اصیل آشنا نباشد،
با لفاظی و دو دو تا چهارتاهایی که از جامعه و سیاست و روابط بین الملل می کنند،مردم سخنشان را می پذیرند...
پدیده نفاق با" فی قلوبهم مرض" در فرد شروع می شود و کم کم رشد میکند و تبدیل میشود به رفتار منافقانه و
بعد کم کم گروه و تشکیلاتی می شوند که تزلزلهای جدی در جامعه اسلامی ایجاد می کنند.
مثلا اوایل اسلام و حتی توی اُحُد، قرآن آنان را "الذین نافقوا "می نامد، نه "منافقون" یعنی منافق نبودند،
ولی بروز رفتارشان منافقانه بود.عملکردشان شبیه منافقان بود.همان کسانی که توی احد به رهبرشان اعتماد نکردند
این نکته اصلی جنگ احد است، یعنی بعد از تشخیص حجت خدا، مهم تعیین حرکت و رفتار بر مبنای حجت خدا است که
نقطه ی زاویه گرفتن منافقین است.
نفاق سیاسی هم ازنفاق اعتقادی شروع میشود.
قبل ازجنگ احزاب کافران آمدند وپیشنهادمذاکره دادند که خارج از مسایل ایدئولوژی با هم مذاکره کنیم و
به روابط اقتصادی بپردازیم که سوره احزاب نازل شد.
رفتار سیاسی رانیز ایدئولوژی تعیین میکند.
مثلاً میفرمایدکه
چرا خودتان را اینقدر به کافران نزدیک میکنید؟
ایبتغون عندهم العزّه؟
آیا دنبال عزت از طریق آنها هستید؟
اگر مبانی ما با مبانی دین هماهنگ باشد، می شویم مؤمن سیاسی.
اگر هماهنگ نبود، میشویم منافق سیاسی ، از همین بدنه جامعه اسلامی...
منافقون ،
الذین یتربّصون بکم
منتظرند ببیننداوضاع اجتماعی و روانی جامعه برای استفاده چگونه است و
ورق چهطور برمیگردد.
به خاطر این ،اهداف و موضع شفافی ندارند، بسته به شرایط ،به نفع خود ویا جناحشان موضع میگیرند،
با خدا ارتباط معنوی ندارند و حتی با مردم نیز ،لفاظی می کنند...
منافق حتی خط زندگى مشخصى نیز برای خود ندارد ودر میان هر گروهى به رنگ آن گروه در مى آید،
نفاق پلى است که کفار بوسیله آن به خرابکارى در اسلام راه مى یابند...
چرا؟
چون منافقین از بدنه ی اجتماع و مردم هستند و چنان در تار و پود جامعه نفوذ دارند که
جدا ساختن آنها کار بسیار مشکلى است و
روابط مختلف آنها با سایر اعضاء جامعه کار مبارزه را با آنها دشوار مى سازد.
چگونه بعد از بیست سال از اسلام،
گروهها و جریانهایی از درون خودِ نظامِ اسلامی ِ مدینه ی پیامبر اکرم (ص) ایجاد می شوند که
تمایل به یهود و غرب و روم دارند.!!؟
تعریف قرآنی و شاخصهای قرآنی از نفاق ساده انگارانه نیست.
چون اینها هویت جامعهاند و در بدنه جامعهاند.
اصولاً طبیعت هر انقلابى چنین است که دشمنان سرسخت دیروز به صورت عوامل نفوذى امروزدرلباس دوستان جلوه گرمى شوند.
و از اینجاست که مى توان فهمید که چرا همه آیات مربوط به منافقین در مدینه نازل شده است.
قرآن می فرماید:
الم تعلموا انّه من یحاددالله و رسوله محاده میکنند ،یعنی حدودشان را از حدود خدا و رسول جدا میکنند.
برای خودشان محدوده تعیین میکنند!
نه تنها حدودشان را از حدود خدا و رسول جدا میکنند،
بلکه حدود عقیدتی و فکری و سیاسی نیز برای خود تعریف می کنند، می شوند گروه ...حزب...احزاب
جریان منافقین سوره احزاب،مربوط به مقطعی از تاریخ است که اینها رسماً تبدیل شدهاند به حزب و گروه ...
که حتی برنامه داشتند برای براندازی رهبر جامعه، برای حذف فیزیکی یا جایگاهی پیامبر...
با ادبیات فریب و نفاق مسلط میشوند به جامعه،
تبدیل می شوند به منافقان و
بعد می شوند پیادهنظام جریان نفاق...
ومنهم سماعون و مرجفون ...
قرآن کریم کتاب شدن و چگونه زیستن آدمی است،
و
نسخه شفابخشی برای انسان وامانده و گرفتار آمده در دنیا.
در تاریخ ادیان و اسلام همیشه کسانی بودهاند که ضعف دین و نفس خود را توجیه کردهاند و
با نفی دیگران به دنبال اثبات خود بودهاند. دین را تحریف کرده و آیین را تغییر میدادند.
آنجا که دینداری به ضررشان بود دور میزدند و آنجا را که قرابتی تصور میکردند میگرفتند.
نمود کامل آن بنیاسرائیل که دین را با دین نفی میکردند و با دین به جنگ خدا میرفتند.
با دین خدا کاسبی می کردند،
دین میفروختند و با آن دنیا میخریدند....
و این خصلت وارد اسلام نیز شد ...
در نهی از رفاقت و همکارى مومنان
با منافقان و دشمنان ،
قرآن کریم
از واژه «ولیجه» استفاده فرموده،
لمْ یَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لا رَسُولِهِ وَ لاَ الْمُؤْمِنینَ وَلیجَةً وَ اللَّهُ خَبیرٌ بِما تَعْمَلُون
"ولیجه" یعنی صاحبنفوذی که
فکر آدم را جهت میدهد،
یا نفوذکننده ای که
محرم اسرار و گرداننده کارهاى انسان باشد.
"ولیجه"و "یولج »
از مادّه«ایلاج»دراصل از«ولوج »
به معناى وارد شدن باایجاد دگرگونى هاى تدریجى و
کاملاً منظم و حساب شده است که از یکى کاسته، و به دیگرى افزوده شود.
این امر ورود، به صورت ناگهانى انجام نمى گیرد، بلکه آهسته آهسته و ناملموس اتفاق می افتد.
مثل یولج الیل فى النهار و یولج النهار فى الیل و کیفیت ورود شب وروز در همدیگر
ولیجه یعنی اینکه کسی در انسان اینگونه نا ملموس نفوذ کرده و
از نفوذش برای جهتگیریِ اندیشۀ انسان و برنامهریزیِ عملیِ انسان استفاده بکند.اگر بستر تاریخی واجتماعی اسلام و امت واکاوی شود،
در جامعه آن روز گروه های متعددی به سبک های سیاسی مختلفی حضور دارند(مثل امروز)
دسته بندی هایی که قرآن دارد:
مرجفون ، محرقون ، فی قلوبهم مرض، منافقون ، مؤمنین ضعیف الایمان ...،
توطئه ها هم پشت هم هست تا اینکه ماجرا به سقیفه منجر می شود،
کمیت و تعداد مسلمانان بالا رفته اما از روحیه های مکتبی اول مدینه دیگر خبری نیست،به جز عده قلیلی.
مثلاًدر ماجرای حنین که بعد از فتح مکه است، خیلی ها فرار کردند از جبهه پیامبر،
روایات حاضرین در جبهه رااز سه نفر نقل کرده اند تا حداکثر صدنفر!!!
یعنی کسانی که ماندند و جنگ را غلبه کردند همین تعداد بودندو بقیه فرارکردند....
وقتی اعتماد به خدا در جامعه اسلامی کمرنگ می شود،
مودت های مکتبی و ولایی نیز کمرنگ می شود.
محبت مومن نیز
باید خط کشی شده باشد،
باید صف بندی ها اقلا در دل مشخص باشد.
مرز و سد این دریای شور و شیرین با ایمان و حب و بغض محکم است.
و جغرافیای دسته بندی در اسلام ،
جغرافیای ایمان است؛
نه جغرافیای طبیعی و نژادی.
سیاه پوست و سفیدپوست و کرد و فارس و ترک و...آن چیزی که همه ی اینها را بارشته محبت به وادی ایمان پیوند می دهد،
حب و بغض فی الله است،
موالات با اولیای خدا و
تبری از دشمنان خدا،
اگر ما با کسانی پیوند بخوریم که
دشمن خدا هستند،
جامعه جامعه ی ایمانی نمی شود.
این است که تاکید می فرماید:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ
لاَ تَتَّخِذُواْ آبَاءکُمْ وَإِخْوَانَکُمْ أَوْلِیَاء إَنِ اسْتَحَبُّواْ الْکُفْرَ عَلَى الإِیمَان
ای کسانی که ایمان آورده اید،
حتی
اگر" پدرانتان و برادرانتان" کفر را
بر ایمان ترجیح دهند
آنان را به دوستى نگیرید
حتی پدر و برادر را ول کنی که کفر را بیشتر از ایمان دوست دارند؟
چرا؟
وَمَن یَتَوَلَّهُم مِّنکُمْ فَأُوْلَـئِکَ هُمُ الظَّالِمُون
َ کسانی که ولایت کفار را قبول می کنند خود اینان ظالمین هستند.
چون
پذیرش ولایت کفار ریشه در محبّت دارد،
ریشه در کنترل دلها و محبّت ها دارد.
مهم این است که یک مومن بتواند خودراآنچنان تربیت کند که بداند چه کسی را دوست داشته باشد...
سوره مبارکه - احزاب
آیه 3
سوره احزاب ناظر به فضای فکری و فردی و اجتماعی که در بخشهای قبلی ذکر شد،می باشد(فضای نفاق در ابعاد خانواده و اجتماع و سیاست)
در این فضا رهنمود به رسول و حبیب برگزیده اش این است :
اتق الله
لا تطع الکافرین و المنافقین
وَ
تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکیلاً
و بر خدا توکل کن؛
و خداوند کافی است که وکیل باشد.
«تَوَکَّلْ» و «وَکیلاً» از ریشه «وکل» یعنی اعتماد و تکیه کردن به دیگری در کار خود.
(معجم مقاییس اللغة، ج6، ص136)
تعبیر «وکیل» 24 بار در قرآن کریم آمده است که
در تمامی آنها تاکید است که
تنها و تنها خداست که «وکیل» حقیقیِ انسان است و
نباید غیر خدا را وکیل گرفت،
و حتی پیامبر ص را
هم خدا به عنوان رسول فرستاده،
نه به عنوان «وکیل» "
وَ ما أَرْسَلْناکَ عَلَیْهِمْ وَکیلاً؛ (اسراء/54)
یعنی غیر از خداوند متعال هیچکس نمیتواند مستقلا تکیهگاه و کارساز شخص دیگری باشد؛
نکته ی قابل دقت، تفاوت بین «توکیل» و «توکل» است.
در زبان عربی، تعبیر «وکیل قرار دادن» و «واگذار کردن کار خود به وکیل» را با تعبیر «توکیل» بیان میکنند، نه «توکل»؛
نقطه مقابل «توکیل»، «توکل» است؛
شهید مطهری نکته جالبی می فرمایند:
«توکل» با توجه به باب تفعل،
به معنای «قبول وکالت» است،
نه واگذاری وکالت.
و«التوکل علی الله» یعنی:
شخص انجام کار را برعهده بگیرد
اما با اعتماد بر خدا؛
و تذکر میدهند که
در فرهنگ جامعه اسلامی،
گاه «توکل» به معنای واگذار کردن کار به خدا و خود را کنار کشیدن قلمداد شده که این معنا نه با بحث لغوی آن سازگار است و نه با تعابیر قرآنی مربوطه؛
بلکه توکل یعنی
کار را علیرغم همه سختیها و ضررهای ظاهری برعهده گرفتن و
در این مسیر به حمایت و امید خدا اعتماد کردن؛
و بهترین شاهد بر این مدعا آیه
"فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّه"؛
( انعام/159)
است که هم بر عزم کردن تاکید کرده و هم بر توکل.
(مطهری، گفتارهایی در اخلاق اسلامی، ص14-29)
معنای توکل بر خدا یعنی اعتماد کن به خدا.
نترس؛ کاری که درست است را انجام بده و
مطمئن باش که خدا پشت سرت است.
توکل کردن ،
علاوه بر ایجاد تکیه گاه مطمئن،
اهدافمان را هم تصحیح میکند.
«کَفى بِاللَّهِ وَکیلاً»
اگر خدا کارگزار و وکیل شود، برای هر کاری کافی است؛ و نیاز به هیچکس دیگری نیست.
آیا واقعا این را باور داریم؟
یا هر وقت سراغ خدا میرویم گوشه چشممان به اسباب و علل و دیگران است؟
لا تُطِعِ الْکافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ ...
وَ اتَّبِعْ ما یُوحى إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ ...
وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکیلاً»
با اینکه امر به توکل عام است،
اما با توجه به سیاق آیات قبل،
میتوان گفت منظور اصلی آن،
این است که در اطاعت نکردن از
کافران و منافقان و پیروی از وحی،
بر خدا توکل کن؛
و این نشان میدهد که
این کار چه اندازه دشوار بوده که
خداوند به پیامبرش دستور توکل و واگذاری نتیجه به خدا را میدهد.
(المیزان، ج16، ص274)
یعنی،
پیروى نکردن از کافران و منافقان و پیروى از وحى،
مشکلاتى دارد که راه مبارزه با آن توکّل به خدا است.
(تفسیر نور، ج9، ص328)
یعنی منطق کافران و منافقان، با ظاهری دلچسب و جذاب،همراه با توطئه ها و فشارها و تحمیل ها و دروغها و دغلها مانند گردابی سبک ،ایمانهارا در خودفرو می بردو اگر در جامعه دینی بسیاری، به جای پیروی از منطق وحی، از منطق کافران و منافقان تبعیت کنند ، تعجب چندانی ندارد...
سوره مبارکه- احزاب
آیه 4
ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فی جَوْفِهِ وَ ما جَعَلَ أَزْواجَکُمُ اللاَّئی تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِکُمْ وَ ما جَعَلَ أَدْعِیاءَکُمْ أَبْناءَکُمْ ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِأَفْواهِکُمْ وَ اللَّهُ یَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ یَهْدِی السَّبیلَ
خداوند برای هیچکس دو دل در درونش ننهاده؛ و همسرانتان را که با آنها «ظهار» میکنید مادرانتان قرار نداده، و فرزندخواندههایتان را هم فرزندانتان نگردانده است. آن سخن شماست به دهانتان؛ و خداوند است که حق میگوید و او راه مینمایاند.
کلمه «تُظاهِرُونَ» و «ظهار» در عبارت «أَزْواجَکُمُ اللاَّئی تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِکُمْ» یک اصطلاح است که اشاره به یکی از رسوم فرهنگ جاهلی دارد،طبق این رسم اگر مردی به همسرش میگفت: «أنت عَلَیَّ کَظَهرِ اُمّی: تو بر من مانند پشت مادرم هستی»با این جمله زنش را بر خودش حرام میکرد؛ و زن را در یک حالت بلاتکلیفی رها مینمود: از طرفی دیگر با او مانند همسرش رفتار نمیکرد؛ و از طرف دیگر، طلاقش نداده بود که زن بتواند برود.
قرآن کریم این رسم جاهلی را برانداخت و چنین سخنی را بیاعتبار دانست و در آیه3 سوره مجادله برای مجازات کسی که چنین کند کفارهای قرار داد.
(مجمع البیان، ج8، ص527)
مساله «ظهار» یک رسم جاهلی بوده و
همان زمان هم کمکم از بین رفته است،
پس چه اهمیتی دارد که در قرآن کریم،
که برای همه زمانهاست، اینگونه با اهمیت ذکر شود ؟
آنهمه امرو نهی و رهنمود خداوند به رسولش،
اتق،
لا تطع الکافرین و المنافقین،
توکل علی الله...
آیا برای این بود که
بگوید ظهارکار زشتی است ؟
چرا مساله زید و زینب اینقدر پررنگ شد ؟
شاید ذکر این احکام در قرآن
درورودبه مساله کفر ،نفاق و منافق جهت این است که
مومنین بدانند و آگاه باشند که:
- اطاعت از کافر و منافق،
که در آیات قبل مورد هشدار قرار گرفت،
فقط در مسائل سیاسی نیست؛
و اتفاقا همین امور ساده و پیشپا افتاده اجتماعی است که
به منطق کافر و منافق میدان میدهد و انسانها را «دو دل» میگرداند؛
و جامعه ای که با تبعیت از این گونه مسائل دو دل شد،
دیگر راه خدا را نمیپیماید.
- جبهه کفر و نفاق از
مسایل ریز اجتماعی و خانوادگی و فرهنگ و سنت حتی خرافی برای تضعیف اعتقادات دینی مردم می تواند استفاده کند .
-جبهه کفر و نفاق با پررنگ کردن
سنتهای حتی خرافی
برای به انزوا کشاندن آیین و
روش دینی استفاده می کند .
- جبهه کفر و نفاق با اراجیف و
شایعه های زندگی روزمره،
در متزلزل کردن ایمان و
باورهای مردمی نفوذ می کند.
- جبهه کفر ونفاق
با پررنگتر کردن حواشی مسایل فقهی و اجتماعی،
مسایل اصلی جامعه رابه حاشیه می کشاند،
مثل هزاران مصداق امروزی...
- حکمی اگرچه الان دیگر مصداق ندارد،
اما خود آن حکم مصداقی از
یک رویهای است که آن رویه
مصادیق دیگری دارد
یا بعدا پیدا میکند که
دانستن این حکم ما را
در مواجهه با این مصادیق توانا میکند.
مثلا تحلیلهای متعددی از
فلسفه آوردن این گونه مطالب
- که ظاهرا تاریخ مصرفشان تمام شده -
میتوان ارائه کرد؛
مثل:
- حقوق زن در مصادیقی شبیه ظهار که
زن را کاملا بلاتکلیف میکند،
بدون اینکه حقی برای وی محفوظ بماند.
و مومنین بایدبا این گونه رفتارها (ولو به صورت یک سنت و رسم مستقری در جامعه )مخالفت کنند.
- رابطه ى پدر و مادر با فرزند،
یک رابطه ى حقیقى و حقوقی و طبیعى است
نه تشریفاتى و قراردادى.
یعنی یک خانواده،
اگرچه با یک توافق و قرارداد آغاز میشود؛
اما بنیان روابط آن،
بویژه در رابطه والدین و فرزندان،
امری فراتر از قراردادها و اعتبارات اجتماعی است و
نباید آنها را با امور اعتباری یککاسه کرد.
و....
- مومنین بدانند که
اسلام یک عقیده شخصی صرف نیست،
بلکه قوانینی مبتنی بر
سنت الهی در آفرینش می باشد
و در واقع خط بطلانی بر سکولاریسم بکشد.
این است که می فرماید:
«ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِأَفْواهِکُمْ وَ
اللَّهُ یَقُولُ الْحَقَّ و
َ هُوَ یَهْدِی السَّبیلَ»
در این آیه تقابلی بین دو «قول: سخن» مطرح است:
سخن مردم، که
صرفا حرفی در دهان است؛
و سخن خدا، که
حق است و راه نشان میدهد.
هدف از این تقابل چیست؟
صرف اینکه رسمی در میان مردم شایع شود و
همگان حرفش را بزنند،
دلیل موجهی نیست که
انسان خود را ملزم به پیروی از آن کند.
به تعبیر ساده تر، معیار تصمیمگیری در زندگی، نباید صرفا حرف مردم باشد.
زیرا در اینمورد این سخنان پشتوانهای عقبتر از دهان ندارند و
بیشتر بافته های احساسی هستند؛
اما سخنی که
مبتنی بر حق است ،
راه صحیح زندگی را به انسان مینمایاند.
آیه ابتدا میفرماید:
"خدا برای هیچکس دو دل قرار نداده"،
بعد سراغ دو مساله اجتماعی از
آداب و رسوم جاهلی میرود و
بعد میگوید:
آنها سخنان بیپشتوانه است در برابر سخن خدا که سخن حق است.
ارتباط بین مضامین این آیه چیست و
چرا این مضامین همگی در یک آیه آمده است؟
*شاید اگر آیه را در کنار آیات قبل قرار دهیم،
ارتباط همین مضامین هم بهتر معلوم شود.
در آیات قبل،
از اطاعت کفار و منافقان برحذر داشته شد و
به پیروی از وحی دعوت شد.
در اینجا ابتدا تصریح میکند که
این دو غیر قابل جمع است؛
انسان یک دل بیشتر ندارد،
پس
نمیشود بین دینداری اصیل
با کفر و نفاق آشتی داد؛
آنگاه دو مصداق میآورد از
آداب و رسوم بیپشتوانه جاهلی که
البته پشتوانه احساساتی دارند؛
اما قرآن آنها را «صرفا حرف توی دهان» (به قول معروف: لقلقه زبان) معرفی میکند و
با قاطعیت میخواهد که به آنها اعتنا نکنیم.
در واقع تذکراست به
نحوه رخنه کردن منطق کفر و نفاق
در جامعه دینی؛
که این منطق از طریق
همین آداب و رسوم
بیپشتوانه منطقی وارد میشود.
میخواهد مسلمانان بیاموزند که
کسی نمیتواند ادعا کند که
ما ایمان به خدا داریم
اما بدون توجه به آنچه خدا گفته است، تابع سنتهای تاریخی خود
وبلکه هر گونه آداب و رسوم اجتماعی و وارداتی و ...هستیم.
چه اندازه منطق کفر و نفاق در میان ما رایج است؟
این آیه بخوبی ضابطه دست ما میدهد:
جایی که سخن مردم بر سخن خدا و قوانین مردم بر قوانین خدا پیشی گیرد و
سنت ها و رسومی جدی گرفته شود که دین آنها را برنمیتابد و یا مخالف آموزههای دینی است،
دچار منطق کفر و نفاق هستیم ،هرچند در ظاهر اسلامی دیده شویم...
سوره مبارکه - احزاب
آیه 5
ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُکُمْ فِی الدِّینِ وَ مَوالیکُمْ وَ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ فیما أَخْطَأْتُمْ بِهِ وَ لکِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُکُمْ وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحیماً
آنها را به [نام] پدرانشان بخوانید که این از نظر خدا عادلانهتر است؛ و اگر پدرانشان را نمیشناسید، پس برادران شما در دین هستند و موالیان شما؛ و بر شما باکی نیست در جایی که در نسبت دادن به خطا رفتید،مگر در جایی که دلهای شما عمد داشته است ؛ و خداوند بسیار آمرزنده و رحیم بوده است.
آیه قبل، صریحا برخی از رسوم را به چالش کشیدکه
اینها فقط حرفی بر دهان آنهاست.
و این آیه، پس از اینکه باب بهانهجوییها را سدمی کند،
می فرمایدکه
اگر این حرفها غیرعامدانه از دهانتان خارج شد، خدا سخت نمیگیرد و غفور و رحیم است.
یعنی
"ماهیت دین یک حقیقتی است مستمر، که باید آرام آرام در مراحل گوناگون در جامعه مستقر شود".
آداب و رسوم نادرست را باید کنار گذاشت،
اما در مراحل کنار زدن آنها،
باید بین جایی که عامدانه به تکرار آن برمیگردند و جایی که تعمدی در کار نبوده، تفاوت گذاشت.
"ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ"
اینکه فرزندخوانده را
به پدر واقعیاش منسوب کنیم،
نه به پدرخوانده، اقتضای عدالت است.
یعنی چه؟
یعنی روابط و پیوندهای خانوادگی را نباید صرفا در توافق قلمداد کرد.
رابطه پدر- فرزندی یک وضعیتی واقعی دارد که
اگر آن وضعیت در جای خود قرار بگیرد،
عدالت حاصل شده است،
(عدالت قرار دادن هر چیز در جای خود است)؛
این دستور که فرزندخوانده را به پدر واقعیاش منسوب کنید،
مبتنی بر خلقت و نحوه وجود واقعی انسانهاست و
آثار حقیقی دارند و نباید آنها را صرفا بر اساس دلخواهها تغییر داد.
و باید درک از عدل و قسط را ارتقاداده و
آن را منحصر در روابط اقتصادی و سیاسی نبینیم؛
حتی اینکه چه کسی را به نام چه کسی بخوانیم هم مسالهای است که
بر اساس معیار واقعی قسط و عدل باید دربارهاش سخن گفت.
ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ
هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ
منظور از «اقسط» چیست؟
چرا از صیغه افعل تفضیل استفاده کرد؟
مگر عدالتتر هم داریم؟
اگر عدالت است که هست و اگر نیست که نیست.
پس عدالتتر یعنی چه؟
صیغه افعل،همیشه به معنای تفضیل نیست.
شایدبا این صیغه برای تاکید بر عدالت ، "خیلی عادلانه بودن" به کار رفته است.
و شاید تفضیل در اینجابه معنای تحقق عدالت است؛
یعنی این کار به تحقق عدالت نزدیکتر است.
یعنی در واقع،
عدالت یک وضعیت کلان است که دارای ابعاد متنوعی است و
با انجام کارهای گوناگون کمکم به آن نزدیک میشویم؛ یعنی میخواهد بفرمایدکه
فکر نکنید این یک کار به تنهایی عدالت رامحقق میکند؛
بلکه این یک عنصری است در مسیر عدالت،
که شما را به عدالت نزدیکتر میکند.
عدالت واقعا یک مطلب ایستا و همه یا هیچ نیست؛
بلکه یک وضعیت پویا و دارای مراتب است؛
لذا واقعا میتوان از عدالت، و عدالتتر هم سخن گفت...
ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ ...
فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُم
فَإِخْوانُکُمْ فِی الدِّینِ
وَ مَوالیکُمْ
اسلام وقتی دستوری میدهد، باب بهانهجوییها را هم میبندد:
در بسیاری از موارد، وقتی کسی را به فرزندی قبول میکنند که
پدر و مادر واقعیاش معلوم نیست.
لذا بعد از اینکه دستور داد که پسرخواندهها را به پدران واقعیشان منسوب کنید،
فرمود که اگر پدرانشان را هم نمیشناسید،
آنها را برادر دینی خود بخوانید، نه بیش از این...
اما مقصود از «موالی» چیست؟
الف. منظور مومنانی است که تحت ولایت یک دین هستند،نزدیک به همان معنای برادران دینی...
(المیزان، ج16، ص276)
ب. یکی از معانی «موالی» پسرعموها است؛ یعنی میخواهد بگویدآنها پسران شما نیستند اما برادران دینی و همانند پسرعموهایتاناند.
( مجمعالبیان، ج8، ص528)
ب. مقصود همپیمانان دینیای است که یاری آنها واجب است.
(مجمعالبیان، ج8، ص528)
ج. منظور آزادشدگان توسط شخص است که انسان نسبت به آنها اصطلاحاً «ولای عتق»دارد.
از این جهت که بسیاری از این فرزندخواندهها غلامهایی بودند که شخص وی را میخرید و آزادش میکرد و به فرزندخواندگی میگرفت؛ شبیه خود زید بن حارثه...
لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ فیما أَخْطَأْتُمْ بِهِ
وَ لکِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُکُم
ْ وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحیماً
جایی که انسان بر اثر اشتباه مرتکب کاری میشود گناهکار نیست؛
گناه در جایی است که تعمدی در کار باشد.
وقتی از کسی خطایی سر میزند و تعمدی نداشته است،
این گونه نیست که
مطلقا هیچ چیزی متوجه وی نباشد، و چشمپوشی از خطای وی، حق او باشد؛ بلکه چون خدا غفور و رحیم است، از این خطایش درمیگذرد.