تاملی-در- قرآن کریم
سوره-مبارکه-انبیا(ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
این عبارتِ تکراریِ اولِ همه یِ سوره هابه طور عادت !!
که در اثر تکرار زیاد خیلی به محتوای آن دقت نمی کنیم.
اگر این عبارت را "غیر آشنا" ببینیم؛
همان گونه که ملکه سبا دید،
در همان نامه ای که
به دست او رسید و
برای اولین باردید که در بالای نامه یک چیز عجیب نوشته...
نوشته " به نام الله رحمان و رحیم "،
اگر یک لحظه جای اوباشیم و آن شگفتی که به او دست می دهد به ما هم دست دهدکه نامه ای آمده و معلوم نیست که چه کسی فرستاده ولی بالای آن چنین عبارتی است...
اگر هنگام خواندن چنین حسی دست دهد...
اگر وقتی بخواهیم بسم الله الرحمن الرحیم بگوییم، چند بار تکرارش کنیم... انگاری برای اولین بار آن را می شنویم حس آدم را عوض می کند.
و این آیه در واقع به نحوی وصف خود قرآن هم هست ،
یعنی موقعیت ما هم شبیه موقعیت ملکه سبااست که ما هم یک کتاب در یافت کرده ایم.
واقعا ما هم نامه ای دریافت کرده ایم که
در شروعش نوشته
بسم الله الرحمن الرحیم.
بچه که بودیم خاله بازی و مهمون بازی زیاد می کردیم، اسباب بازیها وهرچیز شکسته و دور انداختنی و به درد نخور برایمان اسم و ارزشی داشت ،دور خود می چیدیم و الکی چای و شربت و میوه و غذاهای متنوع در خیال خود می خوردیم ، وقت ناهار که صدایمان می کردند گاه آنچنان مشغول می شدیم که نمی شنیدیم صدای مادر را که سفره انداخته شده.... ونهایت با پا به خانه و لوازم خیالی خود می زدیم و به طرف خانه می دویدیم...
اقترب الساعه ...
وقت برگشت نزدیک شد،
حساب و کتاب روز قیامت طبق آیات قرآن به ما نزدیک است اما عده ای آن را دور می پندارند،
چرا؟
علت دور دیدن قیامت، غفلت و لهو و لعب است.
همه تذکرات انبیاء تذکر به توحید است.
غفلت از قیامت به غفلت از توحید برمی گردد؛
زیرا نمی شودکه آدم توحید را نفهمد بعد قیامت را بفهمد.
اگر کسی ازسرانجام غافل شد نتیجه اش می شودغفلت و مشغول شدن به لهو و لعب و طبیعتاً وقتی انبیاء می آیند برایش معنی ندارد. در نتیجه کلام الهی و سخن انبیاء را شعر و خواب پریشان می داند.
مَا یَأْتِیهِم مِّن ذِکْرٍ مِّن ربِّهِم مُّحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ یَلْعَبُونَ
(انبیاء/2 )
همه تذکرات انبیاء تذکر به توحید است.
متذکر شدن یعنی رسیدن به توحید.
هر پیغمبری مرحله ای از درس تعلیمات توحید را آورده،
مردم می شنوند،
ولی مشغول لعب=بازی هستند،
یعنی مشغول دنیا هستند و گوششان به طرف انبیاء نیست؛
می شنوند ولی مشغولند،مشغول شدن غفلت می آوردو غفلت موجب اعراض می شود.
«لَاهِیَةً قُلُوبُهُمْ»(انبیاء/3 )
قلب شان به مرحله لهو رسیده ،
قلب لاهی یک صفت است؛
صفتی که از ظاهر به باطن رسیده،
این مردم در مرحله لهو قلب اند و
دیگر قلبشان لاهی شده است.
لهو غیر از لعب است،
ممکن است گاهی لهو نیز از بازی باشد که تنظیماتی هم در آن باشد ولی حکیمانه نیست مثل کودکی که بازی می کند یک رفتار منظمی دارد منتها معطوف به یک هدف حکیمانه نیست.
لهو آن کاری است که آدم را از امر مهم و هدف اصلی باز می دارد؛ لهو قلب، یعنی نه تنها جسم و ظاهر وجود انسان که دیگرخود قلب مشغول به یک جای دیگری است و از هدف مهمی که انبیاء به آن دعوت می کنند غافل است.
خدای متعال در این سوره سه صفت برای این جمعیت ذکر می کند.
جمعیتی که در غفلت و اعراض از حساب؛
مشغول به لعب ،
لاهیه قلوبهم هستند،
فاصله شان با حساب و کتاب بسیار نزدیک است.
نزدیک است یعنی چه؟
بزرگان می گویند که قیامت ، نسبت به باقی مانده عمر دنیا نزدیک است.
ممکن است این باشد ولی این کافی نیست؛
نمیگوید قرب و یا اقرب،
می فرماید،
اقترب خیلی نزدیک تر است..
شاید بتوان گفت که
این حساب و کتاب نزدیک است ،
اما ما از نظر معرفتی دوریم.
مثل خداوند که به ما نزدیک است
"اقرب الیه من حبل الورید"
ولی ما دور می بینیم، نه این که خدا دور است،
مسأله همان معرفتی است که
باید در ما اتفاق بیفتدتا
قرب و حضور را درک کنیم...
آیه 10
لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَیْکُمْ کِتاباً فیهِ ذِکْرُکُمْ أَ فَلا تَعْقِلُون
به تحقیق کتابی به شما نازل کردیم که در آن یاد شماست، پس آیا نمیاندیشید؟
آیه با دو حرف ل+قد شروع شده،
یعنی مطلب بسیار مهم و مورد تاکید است.
به این لام، اصطلاحا لام قسم میگویند یعنی گویی قسم خورده است؛
یعنی باور مطلب برای مخاطب بقدری سخت است که خدا قسم میخورد.
به «قد»، قدِ تحقیق میگویند؛
یعنی «قطعا، محققا، بهتحقیق »
انزلنا الیکم...
قرآن کریم بر پیامبر نازل شده است یا بر ما؟
در قرآن غالبا میفرماید:
"ما قرآن را بر پیامبر نازل کردیم "
اما گاه مانند این آیه( ونیز: نساء/174؛ نور/34) فرموده،
"بر شما نازل کردیم "
سهروردی، می نویسد:
"قرآن را چنان بخوان که گویی در شأن تو نازل شده است. این صفات را در جان خویش جمع بیاور و آنگاه از رستگاران خواهی بود "
(مجموعه مصنفات، ج4، ص 139 )
از اقبال لاهوری هم نقل شده که
"پدرم گفت ای محمد، هر گاه قرآن می خوانی، چنان بخوان که گویی خداوند آن را به تو نازل کرده است؛ "..
لَقَدْ أَنْزَلْنَا إِلَیْکُمْ کِتَابًا
فِیهِ ذِکْرُکُمْ
أَفَلَا تَعْقِلُونَ
در حقیقت ما کتابى به سوى شما نازل کردیم که
یاد شما در آن است
آیا نمى اندیشید،
در قرآن مطالبی که آمده همگی درباره ماست،
یعنی حکایت خود ماست،
باید خودمان را در قرآن پیدا کنیم.
در قرآن خبرهای مربوط به ما هست؛
اما نمی توانیم آنها را پیدا کنیم؛
اگر امام زمان ع بیاید و به ما نشان دهد، تعجب خواهیم کرد.
اگرخودمان را مخاطب کلام خدا ببینیم و خود را بر قرآن عرضه کنیم ،در قرآن کریم خبرهای مربوط به خودمان را پیدا خواهیم کرد.
قرآن را خود خدا به ما نازل کرده است؛ پیامبر واسطهای بوده که سخن خدا درباره ما را به ما برساند؛ مطالبش همگی درباره ماست؛ اگر قرآن را بخوانیم و درکمان از خودمان و زندگیمان عوض نشود آیا واقعا قرآن خواندهایم؟
امام صادق ع فرمودند:
"خداوند عزیز جبار کتابش را بر شما نازل کرد و او راستگوی نیکوکار است؛ در قرآن خبر شما هست و خبر کسانی که قبل از شما بودند و خبر کسانی که بعد از شما خواهند بود و خبر آسمان و زمین؛ و اگر کسی که شما را از آن مطالب خبردار کند نزد شما بیاید قطعا تعجب خواهید کرد."
(اصول کافی، ج2، ص599 )
(کتاب فضل القران، حدیث3 )
آن چیزی که ما را به انبیاء گره می زند،
از دنیا بزرگتر شدن و توجه به دور دست هایی است که خیلی به ما نزدیک اند؛
اگر آن نزدیک ها را انسان دید و مشغول به دنیا نشد و چشمش دوربین شد،
دور هم برایش نزدیک می شود.
وقتی چشم نزدیک بین است دور ها را نمی بیند و از دورها غافل می شود.
اگر کبریای الهی بر دل نشست و
آدمی طالب شد،
دنبال راه و راهبر است ،
حضرت سلمان خبر شنیده بود که
پیامبری مبعوث می شود،
مال و منال و ثروت و اشرافیت را ترک کرده و سال ها آمده بود در اطراف مدینه می گشت تا پیامبرش را پیدا کند.
در نخلستانی کار می کرد ، حضرت را که دید نشانه بین بود ایشان را شناخت، پس سبد خرمایی آورد به صدقه و حضرت تقسیم کردندو خودشان نخوردند. سبدی دیگر آوردبه اسم هدیه ، حضرت خوردند... آدمی که طالب است با کمترین علامت پیغمبر را می شناسد؛ اما آن کسی که طالب نیست با بزرگترین علامت هم انکار می کند.
حضرت امیرالمومنین علیه السلام در خطبه قاصعه فرمودند که به نبی اکرم صلوات الله علیه و آله گفتند:
معجزه کن و بگو درخت بیاید.
حضرت اشاره کردند و درخت با سر و صدا کنده شد و آمد و شاخه هایش را روی دوش حضرت قرار داد.
آنها گفتند نشد سحر کردی، بگو برود سر جایش و نصفش بیاید.
حضرت دستور دادند و درخت دو نیم شد، نیمی اش آمد.
گفتند:
عجب ساحر بزرگی است...
قصه آدمی که طالب نیست این است.
...وَأَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذِینَ ظَلَمُوا هَلْ هَذَا إِلَّا بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ أَفَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَأَنتُمْ تُبْصِرُونَ
(انبیاء/3 )
با هم دیگر نجوا می کردند می گفتند:
این هم بشری مثل شما است ولی سحر می کند ،شاعر است، خواب های خوبی می بیند، خواب هایش را روی هم جمع کرده و آمیخته با هم وکتابی درست کرده است.
در قران کریم خداوند متعال به پیامبران فقط سلام میکند:
سلام علی ابراهیم
سلام علی نوح فی العالمین
سلام علی موسی و هارون
سلام علی المرسلین
ولی آفریدگار عالم هستى، و تمام فرشتگانى که تدبیر این جهان به فرمان حق، بر عهده آنها گذارده شده است، برپیامبر اکرم(ص)صلوات مى فرستند «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّون» (احزاب/۵۶)
«یُصَلُّون» فعل مضارع است، برای استمرار است.
یعنی دائماً خدا و فرشتهها بر او صلوات میفرستند. با "إِنَّ" هم قطعیت را می رساند ،
"یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ ...."
اى کسانى که ایمان آورده اید!
شما نیز با این پیامِ جهان هستى هماهنگ شوید،
وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً...
امام صادق(ع) در معنی "وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً"فرمود:
یعنی
هُوَ التَّسْلِیْمُ لَهُ فِى الأُمُور
"ابو حمزه ثمالى " از «کعب» چنین نقل مى کند:
هنگامى که آیه فوق نازل شد، عرض کردیم: سلام بر تو را مى دانیم، ولى «صلات» بر تو چگونه است؟
فرمود: بگوئید:
"اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد کَمَا صَلَّیْتَ عَلَى إِبْرَاهِیمَ وَ آلِ إِبْرَاهِیمَ إِنَّکَ حَمِیْدٌ مَجِیدٌ، وَ بارِکَ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد کَمَا بارَکْتَ عَلى إِبْرَاهِیمَ وَ آلِ إِبْرَاهِیمَ إِنَّکَ حَمِیْدٌ مَجِیدٌ "
سلام» هم مانند سایر واژههایی که متصل به اقیانوس معارف وحیانی در قرآن کریم شدهاند، معادل ندارد.
معارف نهفته در" سلام "را فقط با نسیم معرفتی قرآن می توان حس کرد.
مثل
«سلام قولاً من رب رحیم»
یعنی وقتی آدمی به آن مقامات برسد، حقتعالی عالم رحمت را به او عطا میکند و او به مقام رحمت نائل میشود،
یعنی این سلام، سلام عالم رحمت است که رحیمیت حق تعالی متجلی است ،
یعنی مفهوم «سلام قولاً من رب رحیم »
فرق داردبا مفهوم مثلاً "سلام قولاً من رب غفور ..."
چون در" سلام رب غفور"
عالم مغفرت و عالم غفران، مطرح است.
یا در "سلام علی نوح فیالعالمین "
مفهوم سلام بر نوح مشخص است،
اما « فی عالمین» یعنی چه؟
یعنی اهداء "مرتبهای"از سلطنت عالم شهود و عالم ملکوت به حضرت نوح.
یا
حضرت عیسی تازه بدنیا آمده میفرماید:
سلام برمن ...
"السلام علَّی یوم ولدتُ و یوم اُبعثُ حیّاً"
چرا به خود سلام میکند ؟
و به دنبالش از روز ولادت و روز بعث خود می فرماید
آنهم نه "سلام "بلکه " السلام " با الف لام ...
"السلام "اسم خداست،
"هوالله الذی لاالهالاهو الملک القدوس السلام "
و حضرت عیسی ع میفرماید:
"السلام علیّ "
خداوند متعال خود را «السلام» می خواند و
حضرت عیسی«والسلام علیّ» میگوید،
یعنی می خواهد بگوید که
هماکنون، انوار حقتعالی رو در روی من تابش دارد و من با انوار حق زبانم باز شده است. با انوار حق است که مسجود ملائکه هستم، من با انوار حق پیامبر شدهام، با انوار حق سلطنت همهی عالم ملک و ملکوت را به من سپردهاند. من آینهی انوار حق میباشم و انوار جمال و جلال حق در من هویدا و تابناک و منعکس میباشد....
یا در
"تحیتهم فیها سلام "
بهشتیان وقتی میرسند به بهشت،
در بهشت به عالیترین مرحله کمال میرسند.
چون بهشت جایگاه کمال است،بوی آن، جنات و انهارش و...شعور ملکوتی دارند، این ملائک، آن درختها، انهار،قصر و ...که نمیدانیم چه هستند، آگاهتر از شخص بهشتی به خودش هستند. برنامههای گذشتهی آنان را در دنیا میشناسند.
میگویند:
" سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار"
این سلام چه نوع سلامی است؟
این سلام اعطای عالم صبر است. این سلام به معنی«درود بر شما» نیست.
در این سلام، خادمان بهشت و اهل بهشت، عالم صبر را از جانب حقتعالی تسلیم فرد بهشتی میکند و
مقام توفیق را اعطا مینمایند.
و
قرآن کریم میفرماید:
آنجا«دارالسلام» است.
و حالات بهشتیان که وقتی با یکدیگردربالاترین مرحلهی کمال روبرو میشوند، بالاترین هدیهای که به یکدیگر میدهند، سلام است.
رو در روی یکدیگر نشستهاند و میگویند درود بر شما...تا ابد تکرار میکنند!!
چرا انسانهای به تکامل رسیده روبروی هم بنشینند و دائماً بگویند «درود بر شما»؟!!
سلام ترجمهاش Hello نیست، درود نیست، احوال شما چطور است نیست، سلام سلامتی میآوردهم نیست!
قرآن کریم میفرماید:
"تحیتهم فیها سلام "
یعنی انسانها در مراحل و مراتب تقرّب، سلام میکنند،
یعنی از حضرت حق تسلیم عوالم ملکوت را تقاضا میکنند و آسمان به آسمان پرواز میکنند و بالاتر میروند،
سلام ، یعنی تقاضای تسلیم و اعطای مقامات بالاتر و بالاتر...
سلام علیکم...
سوره-مبارکه- انبیاء
آیه 18
از نظر قرآن مجید شر و باطل اصالتی ندارد بلکه زائده ایست که به طفیلی حق پیدا می شود.
مثل سایه و نور یا ظلمت و نور، که هر دو هستند ولی ظلمت در مقابل نور اصالتی ندارد یعنی دو واقعیت که از دو منشا مختلف سرچشمه گرفته باشندوجود نداردکه یکی نور باشدو دیگری ظلمت ، بلکه اصل نور است وظلمت همان نبودن نور است.
باطل در عین اینکه اصالت ندارد، دوام و استمرار هم نداردولی گسترش ظاهری چشمگیر دارد که اگر چشم حقیقت بین نباشد انسان اصالت را به باطل می دهد و فکر می کند که حق چیز کوچکی است در مقابل باطل...]
یعنی با وجودیکه باطل یک امر طفیلی و غیر اصیل بیش نیست و بخاطر طفیلی بودن و غیر اصیل بودنش مثل «کف» فانی می گردد ولی هنگامیکه ظاهر می شود آنچنان ابعاد ظاهری گسترده ای دارد که انسان اگر عمیق نگر نباشد می گوید حق کو؟ هر چه هست باطل است. و این همان اشتباهی است که اغلب برای افراد رخ می دهد و از آنجا که دیدشان عمیق نیست می گویند: اگر حقی هم در جهان پدید آمده است مثل برفی بوده که زود آب شده و در جهان باطل حکومت می کند. غافل از اینکه آنچه که اصالت دارد حق است و باطل نیروی خود را از حق گرفته است و طفیل اوست ولی روی حق را پوشانیده است.
می فرماید:
بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق و لکم الویل مما تصفون
(انبیا/18 )
آیات قبل از این آیه مربوط به اصل خلقت است ،
زندگی انسان و جامعه انسان تابع اصل خلقت است.
اگر اصل خلقت اساسش بر لهو و لعب و بازی و پوچی باشد انسان که یکی از مظاهر خلقت جهان است وجودش پوچ و جامعه اش هیچ و باطل خواهد بود،
اما قرآن می گوید «ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لاعبین »
ما این جهان با این عظمت را آفریدیم و نمی خواستیم مانند کودکان که بازی می کنند و برای سرگرمی، میسازند و دوباره خراب می کنند، کاری کرده باشیم.
و بلا فاصله می فرماید: «بل نقذف بالحق... »
این آیه گوئی جواب سؤال مقدری است که کسی سؤال کند اگر عالم اساسش بر لعب و بازی و پوچی نیست،
پس اینهمه باطلها که در جامعه بشر وجود دارد چیست؟
مگر در عالم دروغ و خیانت وجود ندارد؟
مگر ظلم و تعدی و خونریزی و فساد نیست؟
پس اینهمه عقائد باطل و مسلکهای پوچ که در جامعه وجود دارد چیست؟
قرآن می فرماید:
اینها وجودهائی طفیلی هستند وقتی حق پدیدار می گردد، بحکم ضرورت در طفیل و جود حق اینها پدید می آیند ولی دوام ندارند و بزودی ناپدید می شوند.
«قذف» وقتی است که چیزی را بگیرند و با قوت بر تاب کنند،مثلا سنگی را بردارند و محکم بر انسانی یا شیشه ای بکوبند ، مخصوصا پرتاب کردن از راه دور،که شتاب و سرعت و قوت بیشترى دارد، این تعبیر بیانگر قدرت حق است ، کلمه "على" نیز مؤید این معنى است ، زیرا این کلمه معمولا در موارد"علو" به کار مى رود.
"ید مغه" به گفته راغب به معنى شکستن جمجمه و مغز سر است که حساسترین نقطه بدن انسان محسوب مى شود، تعبیر رسائى است براى غلبه ی کامل و قاطع .
قرآن می فرماید: «بل نقذف بالحق علی الباطل» حق را محکم بر باطل می کوبیم ومرکزیت فکری آن را منهدم می کنیم،
پس ناگهان آن
"فاذا هو زاهق" نه اینکه اول زاهق نبوده حالا چنین شد، خیر، بلکه چیزی بود که تا حق به جنگش نیامده بود بنظر مهم می آمد، همینکه حق به جنگش آمد، باطنش معلوم شد که اصلا چیزی نبوده است بلکه مثل بادبادکی بوده که بادش کرده باشد و حالا خالی شده است.
"و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا "
(اسرا/81 )
بگو حق آمد، باطل تباه شد، ولی خیال نکنید که باطل قبلا عینیتی داشت و واقعیتی بود و حالا که حق آمد جای او را گرفت و پر کرد.
خیر: "ان الباطل کان زهوقا"
باطل از بین رفتنی بود،یعنی یک صورت و یک اندام محض و پوشالی بود، یک نمود بود ...
سوره مبارکه انبیا
آیات 19 تا 23
آیات مربوط به توحیداست. خداوند متعال بحث توحید را از راه های گوناگون بیان می دارد چرا که اساس دین توحید است و بقیه مسائل به نوعی فرع بر توحید هستند.
خداوند میفرماید مالکیت همه موجودات زنده در آسمان و زمین از آن خداست.
آفریننده و ایجاد کننده خداست.
او مالک همه چیز است.
خداوند رابطه اش با مخلوقات بعد از خلقت به صورت ربوبیت است ،
یعنی هم اصل وجودآفریدگان به خدا مربوط است و هم ادامه وجودشان.
یعنی لحظه به لحظه زندگی همه موجودات زنده ، باز به خدا برمی گردد.
که لحظه به لحظه نه فقط ابتدای امر ، بلکه دوام وجود هر موجود زنده ای به مشیت و اراده ذات الهی ادامه می یابد.
"و له من فی السماوات و الارض "
"و من عنده لا یستکبرون عن عبادته و لا یستحسرون ،یسبحون اللیل و النهار لا یفترون "
"و من عنده "
کسانی که نزد خدایند،مثل ملائکه و بعضی انسان ها که عندالله زندگی می کنند.
همه ی ما عندالله زندگی نمیکنیم.
خداوند اگر توفیق دهد موقع نماز احساس می کنیم که عندالله هستیم.
اما در سایر ابعاد زندگی مان عندالله زندگی نمی کنیم. بعضی ها در همین دنیا هم عندالله هستند مثل انبیا و اوصیا و اولیا...
حضرت امام راحل جمله ای داشت:
عالم محضر خداست...
این جمله را چه کسی درک می کند؟ آیا ما واقعا خودرا در محضر خدامی بینیم ؟
کسانی هستند که در همین دنیا هم عندالله هستند و در نزد خدا زندگی می کنند.
البته فردای قیامت همه عندالله را حس میکنیم. وقتی خطاب از محضر جلاله ی الهی صادر می شود که
من الملک الیوم؟
پاسخ داده می شود که
لله الواحد القهار.
آن سلطنت الهی را فردای قیامت همگی حس میکنیم اما در دنیا چه؟
ما عندالله زندگی نمی کنیم ،
"در دنیا زندگی می کنیم"
و خدا راشاید ببینیم آن هم موقع نماز آن هم اگر توفیق باشد.
ان الذین عند ربک
آنهایی به مقام عند رب میرسند و خدایی میشوندکه
لا یستکبرون عن عبادته
استکبار ندارند، آن وقت به مقام تسبیح میرسند یعنی از منظر بالاتری به عالم نگاه میکنند چون اسرار ربوبی را فهمیدهاند آن وقت خدا را تنزیه میکنند عیب نمیبینند در چیزها برای خدا.
ماهایی که گاهی مواقع عیبهای خودمان را به پای خدا مینویسیم و گله داریم از خدا، چون هنوز به آن مقامی نرسیده ایم که مدیریت و ربوبیت خدا در عالم را بفهمیم.
از ویژگیهای موجودات عند رب این است که از عبادت خسته نمیشوند، استکبار هم ندارند، دوام سجود دارند. هم دوام تسبیح دارند، هم دوام سجود دارند، دائم السجده هستند ولی خستگی برای آنها نیست.
مقام آنها مقام عند ربی است یعنی وجود، وجود نوری است، با عالم بالا سنخیت دارد.
در موجودات مادی زوال و خستگی است مثلا حیوان و گیاه با اینکه "إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" هستند، ولی مقام عند ربی ندارندو در معرض زوال و خستگی هستند.
وقتی بار موجودات مادی سنگینتر از خودشان است فرسایشی میشود و از بین میروند،
ام اتخذوا آلهه من الارض هم ینشرون
آیا اینها در روی زمین خدایانی پیدا کرده اند که هم خلق کند و هم حیات دهد و هم بمیراند؟
اگر قیامت نباشد، عالَم، پوچ و باطل و عبث و هباء منثور است. مرگ، پوسیدن نیست، از پوست به در آمدن است؛ مرگ، آخر خط نیست اوایل راه است.
بعد از مرگ، سیرِ ابدی است و فاصلهٴ انسان از مرگ تا ابدیت، فاصله نامتناهی است وتمام شدنی نیست؛ اگر محدودیّتی هست مربوط به قبل از مرگ است.
اگر مرگ به معنای از پوست به در آمدن نباشد و اگر مرگ هجرت نباشد، جهان عبث است،
این همه اختلافات که هست بالأخره روزی باید روشن بشود یا نه؟
مکتبهای مختلف, آراء مختلف, اندیشههای مختلف؛ اختلاف مکتبها ،اختلاف آراء و اندیشهها، که در دنیا حل نمیشود،باید یوم الحقی باشد که انسان و عالم از صوَر ذهنی و مفاهیم ذهنی به حقیقت عینی بیاید.
ام اتخذوا آلهه من الارض هم ینشرون
"نشور»، «انتشار» و «اِنشار» هم دربارهٴ مسائل خلقت دنیاست هم دربارهٴ مسائل خلقت آخرت. معبود آن است که بتواند بشرِ دنیا را خلق کند و اینها را در زمین منتشر کند.
"انتشار ", «نشور» و مانند آن هم دربارهٴ خلقت دنیا مطرح شده هم دربارهٴ خلقت آخر
لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا
هشام بن حکم می گوید در محضر امام صادق(ع) نشسته بودم .
فردی آمد محضر امام (ع)و گفت که این جهان خدایان متعددی دارد.
امام به او فرمود:
این خدایانی که میگویی همه ضعیف اند؟ یا همه قوی اند؟ یا بعضی ضعیف و بعضی قوی اند؟ اگر هر دو قوی اند که چرا یکی قدرت را از دیگری نمی گیرد تا فقط خودش حکومت کند؟ اگر یکی ضعیف است که خودت اثبات توحید می کنی چون آنی که ضعیف است دیگر خدا نیست. این که هر دو ضعیف باشند هم که ممکن نیست. به علاوه بر این استدلال امام صادق(ع) فرمود ما می بینیم در این عالم یک تدبیر وجود دارد .
از آن اتم که ریزترین پدیده عالم تا کهکشان. همه باهم هماهنگند. ناسازگار نیستند. مانند شب و روزها ، تغییر فصل ها بهار و تابستان و پاییز و زمستان. اگر خورشید در یک زمان مشخص از یک نقطه طلوع کند هزار سال دیگر هم از همان سمت طلوع خواهد کرد.
آیه های -زندگی
آیه 1 سوره والفجر
وَالْفَجْرِ
سوگندهای قرآنی سوگندهای عجیبی هستند و دارای اسرار .
سپیده دم چه چیزی دارد که خداوند به آن سوگند می خورد ؟
لحظه ای است بین صبح صادق و صبح کاذب .
آن لحظه ای که طلوع می خواهد اتفاق بیفتد می شود فجر،شکافتن...
چرا به فجر ، سپیده دم می گویند ؟
چون لحظه ای است که سپیدی آغاز می شود،
این طور نیست که تاریکی برود و سپیدی ظاهر شود ،
آشکار و عیان شدن است ،
چیزی که در نهان است وقتی که آشکار شود دیده می شود ، برای همین هم روز قیامت ، روز آشکار شدن است .
شاید فجر اشاره دارد به آدمی ،
به من و ما ، من و مایی که
بطور دائم در تاریکی و روشنایی قرار می گیریم، در ظلمت و نور...
و آن نقطه ای که روشنایی به تاریکی غالب می شود،
یعنی آن لحظه ای که انسان بیدار می شود،
به حقایق بیدار می شود،
آن قدر عظیم است که خداوند به آن سوگند می خورد،
یعنی گذر آدم از تاریکی جسم به روشنایی روح ...
سپیده دم هر روز اتفاق می افتد ،
در آدمی هر روز این فجر اتفاق می افتد ،
هر ساعت اتفاق می افتد،
در همه مسائل اتفاق می افتد ،
هر دم ،
گاهی اوقات سنگین می شویم و به سمت تاریکی روان می شویم و گاهی اوقات سبک می شویم ، غالب می شویم ،
هر دم در انسان سپیده دم وجود دارد و
خوش به حال آن که در طول عمرش در تمامی ایّامش سپیده دم قرار دارد ...
سوره مبارکه انبیا(ع )
آیه 35
کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ
وَنَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً
وَإِلَیْنَا تُرْجَعُونَ
"نفْس": به معنای «خود» در مورد هر چیزی است.
علامه طباطبایی بر این باور است که ریشه اصلی این کلمه در همین معناست؛
ذَائِقَةُ الْمَوْتِ : ذوق به معنای چشیدن است و اگرچه اصل آن در مورد چشیدن با دهان بوده است،اما در قرآن کریم در مورد درکهای مربوط به لامسه (قمر/48، نبا/24) و حتی درکهای کاملا معنوی و غیرمادی (روم/36؛ طلاق/9) نیز به کار رفته است.
ذائقه اسم فاعل است (= چشنده) و و «الموت» مفعول آن است،
به لحاظ نحوی، چون در این آیه به جای فعل (تذوق الموت ) اسم فاعل آورده شدهاست؛ (ذائقه الموت )
دلالت بر دوام و همیشگی بودن این چشیدن میکند.
یعنی خبر از یک واقعهای که یکبار رخ خواهد داد نمیدهد،
بلکه خبر از واقعهای میدهد که تدریجا و همواره در حال رخ دادن است!
"نبلو" : اگراز ریشه «بلو» باشد یعنی «اختبار» (امتحان کردن به منظور خبر گرفتن و معلوم کردن یک وضعیت) میباشد.
واگر از«بلی» باشد، به معنای کهنه شدن و پوسیدن میباشد.
بیشتر مفسرین اصل را بر معنای کهنه شدن و پوسیدن قرار داده، و گفتهاند به این جهت به معنای امتحان کردن (اختبار) به کار میرود که گویی از کثرت امتحان و خبر گرفتن از او، او را پوساندم!
و بلاء را هم از این جهت بلا گفتهاند که جسم را میپوساند
(مفردات ألفاظ القرآن/ 145) )
و برخی هم «ایجاد تحول به منظور رسیدن به نتیجه مطلوب» (که به معنای «امتحان کردن» نزدیکتر است) را معنای اصلی این ماده دانستهاند و آنگاه گفتهاند لفظ «بَلِیَ» به خاطر کسره در عینالفعل بر «تحول رو به سقوط» دلالت دارد و به همین جهت است که معنای پوسیدن میدهد
(التحقیق فی کلمات القرآن الکریم )
"فِتْنَةً"
برای جایگاه نحوی آن در این آیه چند حالت مطرح شده که با هر یک، معنای خاصی ایجاد میشود که همگی میتواند منظور آیه بوده باشد:
* مفعول له (شما را با خوبی و بدی مبتلا میکنیم برای اینکه سخت بیآزماییم )
* مصدر در جایگاه حال (شما را در حالی که گرفتار فتنهاید با خوبی و بدی میآزماییم )
* مفعول مطلق نائب از مصدری که فعل «نبلو» بر آن دلالت میکند، زیرا فتنه و بلاء به یک معنایند (شما را با خوبی و بدی میآزماییم چه آزمودنی) (مجمع البیان فی تفسیر القرآن7/ 73 ؛ إعراب القرآن)
آیه 35 انبیا
کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْت
وَ نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً
وَ إِلَیْنا تُرْجَعُون
هر نفسى چشنده مرگ است و شما را از راه آزمایش به بد و نیک خواهیم آزمود و به سوى ما بازگردانیده مى شوید
حقیقت مرگ چیست که
هرکسی آن را میچشد؟
آیا واقعهای است که در یک لحظه رخ میدهد یا امری است که تدریجی حاصل میشود ،
"ذائقه " اسم فاعل است واستمراررا می رساند،
فاعل در اینجانفس است که مرگ را می چشد ،
فاعل مرگ نیست که نفس را بچشد.
نفس، مرگ را می خورد نه آنکه مرگ ،نفس را بخورد.
نفس است که با چشیدن مرگ ، تن خاکی را رها میکند و آن را به مرگ که یکی از مخلوقات خداوند است(ملک، آیه 2) می دهد و خودش را رها می کند.
نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً
قرار گرفتن این عبارت در میانه این آیه، ظاهرا گمان میشود ربطی به قبل و بعدش ندارد،
اما فهم ارتباط این سه جمله میتواند پاسخ سوال بالا را بدهد.
با تامل در سه جمله آیه، در نسبت با همدیگر:
*اسلام برای انسان نه شناسنامه زمانی قائل است و نه شناسنامه مکانی و زمینی،
بلکه اسلام انسان را یک موجود ابدی معرفی می کند.
* حقیقت مرگ انتقال است از عالَمی به عالم دیگر؛
و این انتقال، صرفا یک انتقال مکانی مربوط به بدنمان نیست؛ بلکه از جنس چشیدن توسط جان آدمی است.
"کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْت"
* گذران ظاهرِ زندگی به خوردن و خوابیدن و ... است؛ اما گذرانِ باطن و حقیقت آن، بر اساس ابتلائات خوب و بدی است که برای ما رخ میدهد و در عمقوجودمان آنها را میچشیم و متناسب با آنها شخصیتمان را میسازیم.
*اگر زندگی انسان زندگی جاهلی باشد، مرگ او نیز مرگ جاهلی خواهد بود و اگر زندگی انسان زندگی عقلانی باشد مرگ او نیز مرگ عقلانی خواهد بود؛ چرا که "مرگ عصاره زندگی است" و انسان در هنگام مرگ عصاره زندگی خود را می چشد؛ اگر شجره حیات، شجره طیبه بود...
*شخصیت ما محصول موفقیت یا ناکامیهای ما در آزمایشهای دنیاست، نهایتا در قیامت در قالب یک انسان بهشتی یا جهنمی به نزد خدا برمیگردد
"وَ إِلَیْنا تُرْجَعُون"
پس با هر ابتلائی یک مرحله از شخصیتی که قرار است در عالم دیگر محشور شود رقم میخورد:
ذرهای از خودمان را در دنیا رها کرده، و ذرهای از وجودمان را در آخرت رقم زدهایم؛ پس در گذران زندگی، با هر ابتلایی گامی از مرگ را به طور مستمر محقق می سازیم.
با درک این مطلب ،
درمییابیم ارتباط عمیق ملکالموت با خود را ،
درمییابیم که مرگ هرلحظه با ماست و معلوم نیست فردا جزء مهلت ما باشد،
مانوس با مرگ هستیم ،چون همواره با او زندگی میکنیم.
کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ
وَنَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً
وَإِلَیْنَا تُرْجَعُونَ
خیلیها خیال میکنند انسان که مُرد تمام میشود و میمیرد.
انبیا آمدند دو حرف تازه به ما زدند:
* انسان مرگ را میمیراند،
هیچ مرگی در برابر انسان نیست،
نفرمودکه
"کلّ نفس یذوقها الموت"
"هر کسی را مرگ میچشد "
بلکه فرمود:
"کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ"
هر کسی مرگ را میچشد.
باید این فکر را در خود زنده کنیم که ما برای همیشه هستیم، اگر برای همیشه هستیم باید کالای نَمیر تهیه کنیم و کالای نمیر نه در آسمان است نه در زمین بلکه در دلهای ماست...
** انسانِ زنده گاهی خواب است گاهی بیدار،
فرمود اکنون که به حیات انسانی رسیدید بیدار باشید،
خیلیها انساناند اما غفلت دارند،
یعنی مطالب را میفهمند باور هم دارند،
ولی غافلاند...
خیلیها خواباند وقتی مُردند هنگام مرگ بیدار میشوند.
خیلیها در حال مرگ میبینند که
مال و مقام و خانه و ... را مثل اینکه خواب دیده بود که اینها مال او بوده است.
مــولوی می گوید:
مرگ هر کس همرنگ اوست.
هرکس بر حسب کیفیت زندگی خود پاداش می یابد و مرگ کاملا متناسب است با نوع زندگی فرد.
نوع زندگی و مرگ شخص
بازتاب ضمیر و دل آدمی است.
در مقام تمثیــل،
مرگ آینــه ای است که
کارش تنها نشان دادن چهره ی راستین افراد است؛ نه چهره ی ظاهری که به چشم ظاهر دیده می شود.
اگر زیبــارو باشیم ،زیبایی آن بر آینه نقش می بندد و آینه آن را نشان خواهد داد ؛
اما اگر سیاه باشیم آینه نیز رنگ سیاه به خود می گیرد؛
وترسی که انسان از مرگ دارد به علت ترس از خودش است و رویارویی با خودش...
مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنــگی است
پیش زنگی آینـــــــــه هم زنگی است
آن که می ترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان جان،هوش دار
«نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً»:
ما را دائما با بدیها و خوبیها، مرض و سلامتی، فقر و ثروت، و ... میآزمایند.
برخی وقتی در معرض خوبی ها قرار میگیرند، فکر میکنند مورد عنایت ویژه خدایند و وقتی در معرض بدیها قرار میگیرند گمان میکنند خدا از آنها رویگردان شده است.
اما این گونه نیست (فجر/15-17 )
همه ما به سمت خدای واحد در حرکتیم و
اینها زمینههای شکلگیری شخصیت ماست تا چگونه خود را بسازیم.
چرا شر را مقدم بر خیر آورد؟
شاید بدین جهت که ما وقتی با شرور آزمایش میشویم زودتر به یاد مرگ میافتیم و این آیه در مقام بیان نسبت ابتلائات و فتنهها، با مرگ و حشر است.
اینکه عبارت « نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً» بعد از عبارت «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ» آمده، به نوعی توضیح آن است و درواقع، دارد به فلسفه مرگ اشاره میکند:
چرا انسانها میمیرند؟
زیرا زندگی در دنیا هدف نبوده است:
آمدهاند تا آزمایش شوند...
إِلَیْنا تُرْجَعُون
اگر این برگشت را جدی بگیریم، مرگ را جدی میگیریم،
و کسی که مرگ را جدی بگیرد،
برای آن آماده میشود و کسی که آماده مرگ باشد، از مرگ نمیترسد، بلکه آن را دوست خواهد داشت چرا که حجاب بین او و خدایش را برمیدارد.
و در فتنهها، هر اندازه هم که شر باشد، نمیلغزد؛
زیرا ابتلاء بودن فتنههای خیر و شر را باور کرده است:
"نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَة"
مرگ واقعا جدی ترین مساله و سوال بشری است،
در نهجالبلاغه، خطبه 112
حضرت امیرالمومنین ع در توصیف نحوه اقدام ملکالموت میفرماید:
آیا وقتی وارد خانهای میشود، او را احساس میکنی؟
آیا وقتی کسی را متوفی میکند، او را میبینی؟
اصلا چگونه جنینی که در شکم مادرش هست را متوفی میسازد؟
آیا از برخی از جوارح مادر وارد میشود؟
یا [در بیرون ایستاده و] روح به اذن پروردگارش او را اجابت میکند؟
یا اینکه [از ابتدا] همراه جنین در امعاء و احشاء مادر ساکن است؟
چگونه کسی که از وصف مخلوقی مانند خود عاجز است میتواند خدا را وصف کند؟؟؟
در دعای ابوحمزه ثمالی می فرماید:
سَیِّدِی
أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا مِنْ قَلْبِی...
سرورم!
محبت دنیا را از قلبم بیرون کن و بین من و مصطفی و خاندانش که از میان خلایق برگزیدهای و خاتم پیامبران قرار دادی، یعنی حضرت محمد صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ جمع کن
و مرا توفیق توبه و رجوع به خودت بده
و مرا به گریه بر حال زارم یاری فرما که عمرم را با امروز و فردا کردنها و آرزوها هدر دادم و در جایگاهی قرار گرفتهام که دیگر امید خیری به من نمیرود
پس بدحالتر از من کیست، اگر من با چنین حالى به قبرم وارد شوم، قبرى که آن را براى خواب آماده نساختهام، و براى آرمیدن به کار نیک فرش ننموده ام؟
و چرا گریه نکنم؟ و حال آنکه نمیدانم بازگشت من به جانب چه خواهد بود، در حالی میبینم نفسم که با من نیرنگ میبازد، و روزگار را مشاهده میکنم که با من خدعه میورزد، و حال آنکه بالهای مرگ بالاى سرم به حرکت درآمده؛
پس چرا گریه نکنم؟
میگِریَم براى بیرون رفتن جان از بدنم،
میگِریَم براى تاریکى قبرم،
میگِریَم برای تنگى لحدم،
میگِریَم براى پرسش دو فرشته قبر منکر و نکیر از من،
میگِریَم براى درآمدنم از قبر عریان و خوار، درحالى که بار سنگینى را بر دوش مىکشم ...
فَمَا لِی لَا أَبْکِی
أَبْکِی لِخُرُوجِ نَفْسِی
أَبْکِی لِظُلْمَةِ قَبْرِی
أَبْکِی لِضِیقِ لَحْدِی
أَبْکِی لِسُؤَالِ مُنْکَرٍ وَ نَکِیرٍ إِیَّایَ
أَبْکِی لِخُرُوجِی مِنْ قَبْرِی عُرْیَاناً ذَلِیلًا حَامِلًا ثِقْلِی عَلَى ظَهْرِی...
سوره -مبارکه- انبیا
آیه 37
خُلِقَ الْإِنْسَانُ مِنْ عَجَلٍ
سَأُرِیکُمْ آیَاتِی فَلَا تَسْتَعْجِلُونِ
" خُلِقَ الاِنسانُ مِن عَجَلٍ "
انسان از عجله آفریده شده است.
این تعبیر یعنی چه؟ مگر عجله چیزی است که انسان از آن آفریده شود؟
چنین تعبیری نشان اهمیت این استعداد در وجود انسان است. انسان آنچنان شتابزده و عجول است که گویی عجله مادّه ای است که انسان از آن آفریده شده است.
قرآن داردنکوهش می کند انسانی که عنان اختیار را به جای ایمان و اندیشه به دست عجله میسپارد.
"عجله" در لغت یعنی طلب و جستجوی چیزی قبل از فرارسیدن وقت آن.
" یَستَعجِلُونَکَ بِالعَذاب"
آنان از تو تقاضای شتاب در عذاب می کنند
عجله تا جایی عقل و اندیشه و درایت را عقب می زند که قرآن از زبان آنان می فرماید:
" رَبَّنا عَجِّل لَنا قِطَّنا قَبلَ یَومِ الحِساب"
پروردگارا، بهرة ما را از عذاب هرچه زودتر قبل از روز حساب به ما بده،
چطور است که انسان از عجله آفریده شده ،اما سفارش به عجله نکردن به او شده است؟
آیا عجله فطری و ذاتی است وخداوندمتعال خواسته که خلاف خلقت خود عمل کنیم؟
یا چون عجله به عنوان علامتی برخاسته از نفس اماره است می خواهدمومن کارش همراه با عجله نباشد؟
آیا عجله کردن در کار خیر و مناسب هم امری ناپسند است؟
آیا ایاتی چون والسابقون السابقون یا آیاتی که می خواهد در کمک کردن به همدیگر و کار خیر از هم پیشی بگیریم هم از مصادیق عجله محسوب می شود؟
عجله با سرعت فرق دارد؛
سرعت وصفِ حرکت است و
عجله وصف متحرّک است.
سرّ اینکه عجله بد است و سرعت خوب این است که عجله آن است که کاری ویا چیزی قبل از وقت انجام بگیرد مثل اینکه کسی بخواهد قبل از ظهر نماز بخواند،این میشود عجله و مذموم،
اماسرعت آن است که حالا که وقتش فرا رسید، در اوّلین فرصت استفاده کنی،
لذا سرعت مطلوب و محمود است و عجله مذموم که «العجلة مِن الشیطان
در کلّ نظام هر چیزی حسابی دارد ونظمی ،
اگر قبل از آن موعد باشد میشود عجله و مذموم و
اگر بعد از رسیدن فرصت باشد،در اوّلین فرصت میشود سرعت که
"سَارِعُوا إِلَی مَغْفِرَةٍ"...
بعضی از امور هم که اصلاً وقت ندارد
مثل "عَجِّلوا بالتوبة "
انسان از دو بخش طین و فطرت خلق شده ؛ بیش از پنجاه آیه در مذمّت انسان است؛ انسان عجول است, انسان ظلوم است, انسان هلوع است, انسان جزوع است, انسان منوع است, انسان قتور است و ...
و آیات زیادی هم در فضیلت انسان است،
آیاتی که در فضیلت انسان است به فطرت او یعنی به "نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُوحِی" برمیگردد به" فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا"
به "فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا" به خلیفةاللهی بودن او...
ولی
آیاتی که در مذمّت انسان است ،
به "إِنَّا خَلَقْنَاهُم مِن طِینٍ" به "إِنِّی خَالِقٌ بَشَراً مِن طِینٍ" و مانند آن برمیگردد ...
سوره -مبارکه-انبیاء(ع )
آیه 104
یَوْمَ نَطْوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ
کَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعیدُهُ
وَعْداً عَلَیْنا إِنَّا کُنَّا فاعِلینَ
روزی که آسمان را میپیچیم همچون پیچیدن طوماری از نوشتهها،
همان گونه که ابتدای آفرینش را آغاز کردیم، دوباره بازمیگردانیمش؛
وعدهای است بر ما؛ که بیتردید ما انجامدهنده آنیم.
"نَطْوِی"از«طوی»،یعنی "چیزی را در درون چیز دیگر مندرج کردن به نحوی که این دو همدیگر را در هم گیرند "
(معجم المقاییس اللغة، ج3، ص429 )
معادل مناسب آن، «پیچیدن» یا «درهمپیچیدن» است، البته یک نوع جمع شدن و پیچیدن، یعنی چیزی که اقتضای باز و پخش شدن را دارد، جمع شود؛ چنانکه میگویند «نیت» همواره در «باطن» «منطوی» است؛ و یا به اقدام ماری که خود را جمع و حلقه میکند «تطوّی» میگویند (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج7، ص149 )
برای «گذر عمر» نیز به کار میرود،«طَوَى اللّهُ عُمرَهُ»،
در مورد آیه «وَ السَّماواتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ» (زمر/67)
دو احتمال مطرح است؛
یکی درهمپیچیده شدن آسمان و جمع شدن بساط آن؛ و
دیگری به معنای «هلاک شدن» و به پایان رسیدن عمر آن،
(مفردات ألفاظ القرآن، ص534 )
در مورد کلمه "طُوىً" (بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً؛ طه/12؛ نازعات/16)نیزدو احتمال مطرح است.
* اسم خاص و نام یک منطقه باشد؛
**اشاره به حالت، گویی که راه طولانیای را درنوردیده (مسیر زیر پای او درهمپیچیده) که اگر میخواست با تلاش خود آن را بپیماید بسیار برایش طولانی میبود.
(مفردات ألفاظ القرآن، ص534 )
یعنی مقصود از" طوی "راه روحانی و معنویای است که از تعلقات دنیوی فراتر و در مسیر مکاشفات لاهوتی قرار دارد و آنچه اقتضای نشر و بسط رسالت است، همه در این مسیر جمع و درهمپیچیده شده است؛در معنای مصدری
(التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج7، ص150 )
"السِّجِلِّ"
یعنی لبریزی پس از پُر شدن، یعنی دلو بزرگ (معجم و مفردات ألفاظ القرآن)
از همین ریشه کلمه «سِجِّیلُ» در قرآن کریم آمده که برخی می گویند معربِ «سنگ-گِل» فارسی است؛
اماعموما معرب بودن آن قبول نشده و «سِجِّیل» را صیغه مبالغه (وزن فِعّیل، همانند صدّیق) از ماده «سجل» دانستهاند که دلالت میکند بر چیزی که اجزایش جمع شده و برای پرتاب کردن مناسب است (مانند گِل پختهای که کاملا سفت شده است) و موید این را تعبیر «منضود» در "سِجِّیلٍ مَنْضُودٍ؛"( هود/82)می دانند که اجزایش کاملا به هم منضم گردیده و محکم شده است؛
یعنی «سجیل» نوع خاصی از سنگ بوده و «سِجِلّ» هم صیغه مبالغه (وزن فِعِلّ، مانند فلزّ) است که دلالت بر مبالغه و شدت دارد و به معنای کتاب و چیزی که روی آن نوشته میشود و در آن احوال و حوادث مختلف جمع و ضبط میگردد، میباشد.
(التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج5، ص59 )
"نَطْوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ"
یعنی بساط آسمان را جمع میکنیم همانند کتابی که برای حفظ و ضبط نوشتهها همه را در خود جمع کرده است.
به تعبیر دیگر، همان طور که کتاب مطالبی که در حالت عادی بسط یافته و پخش شده بود را در خود جمع میکند؛ ما هم آسمان را که در حالت عادی بسط و گسترش داشت، جمع میکنیم و درهممیپیچیم.
منظور آیه چیست؟
* وقتی مطالبی درون طوماری نوشته شود با جمع شدن آن طومار، آن نوشتهها از چشم دیگران مخفی و غایب میگردد ولی این به معنای آن نیست که نوشتهها در نزد خود طومار هم حاضر نباشد؛ بساط آسمانها در ید قدرت الهی جمع میشود و از عالم ظاهر به عالم غیب فرستاده میشود اما برای خود عالم غیب و نزد خداوند، اینها همچنان آشکارند؛ و در واقع، این به معنای بازگشت همه موجودات به «خزائن غیب» (حجر/21) است
(المیزان، ج14، ص328 )
** تعبیر "طی: درهمپیچیدن" استفاده شده است ،نه معدوم شدن و تعبیر "کتاب" (پیچیدن کتاب، نه معدوم کردن موجود )؛
یعنی علیرغم برچیده شدن بساط آسمان، هنوز وجودی برای آسمان باقی است و کاملا عدم نشده است؛ شبیه وجود کتبی، که مرتبه بسیار ضعیفی از وجود واقعی را دارد.
(التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج5، ص59 )
درکیهانشناسی جدید بر اساس معادله انیشتین که هندسه فضا را به ماده و تکانه موجود در آن ارتباط میدهد و متریک مناسبی که برای حل معادله غیر خطی انتخاب میشود ، معضل جدی بنام ماده تاریک یا" جرم گمشده ظهور" وجود داردکه علیرغم تلاش های رصدی و نظری، علم تا امروز پاسخ روشنی برای ماهیت، وجود و یا عدم آن نداشته است.
می گویند :
آثار دینامیکی این جرم گمشده مشهود است ولی ابزار رصدی از آشکارسازی آن ناتوان است ،بر این اساس
" اگر چگالی واقعی عالم بیشتر از چگالی بحرانی باشد عالم انبساط خود را متوقف و به سوی نقطه آغازین منقبض خواهد شد."
مثل پیچیدن صفحه ای که در آن فرمان مینوشتند و لوله میکردندکه این صفحه پس از باز کردن رها شده و در خود میپیچید و مجددا به صورت لوله در میآمد.
این مثال، تشبیه زیبایی است از انقباض یک عالم دو بعدی.
انبساط عالم تحت نیروی فنر انجام میشود.
دینامیک انبساط و انقباض عالم سه بعدی واقعی شبیه دینامیک درهم پیچیده شدن کاغذ به عنوان یک عالم دو بعدی است که این پیچاندن تا نقطه آغاز که خلق شده بود ادامه خواهد داشت....
آیه های - زندگی
آیه 41 سوره مبارکه نور
تصور اینکه داریم توی جهانی زندگی میکنیم که
همه موجودات میفهمند، شعور دارند، قدری معادله زندگی من و تو را به هم نمیزند؟!
مثلا اینکه سنگها چطور میافتند؟!
چگونگیاش را فیزیک شرح میدهد؛ طبق فرمول جاذبه نیوتن. قبول.
اما چرا میافتند؟! علت اصلی و غایی را دیگر فیزیک نمیتواند بگوید،
اما آیهها می گویند:
بعضی از پارهسنگها و صخرهها از خشیت خداست که میافتند،
از درک عظمت خداست که خاضعانه فرومیافتند! وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ.
تصور اینکه مورچهها حرف میزنند، پرندهها مأموریت انجام میدهند چطور؟!
حضرت سلیمان(ع) زبانشان را میدانست. لبخند میزد از صدای مورچهای که
رفقایش را بر حذر میداشت از رسیدن لشکر و سربازان سلیمان...
فَتَبَسَّمَ ضَاحِکاً مِّن قَوْلِهَا،
حال پرندهها را جویا میشد؛ وَتَفَقَّدَ الطَّیْرَ.
به پرندهها مأموریت میداد.
هدهد را مؤاخذه میکرد اگر کارش را درست انجا م نمیداد؛
لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذَاباً شَدِیداً ...
فهم اینکه پرندهها همان موقع که اوج گرفتهاندو
ما مبهوتِ بالهای گستردهشان توی آسمانیم، دارند خدا را تسبیح و تحمید میکنند، چه؟
آیهها میگویند همانجا، همانموقع، پرندهها دارند خدا را تسبیح میکنندو
حتی خودشان هم به این تسبیح و ستایش واقفاند؛
أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یُسَبِّحُ لَهُ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّیْرُ صَافَّاتٍ کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِیحَهُ
فهم این مساله که جماد و نبات و کوه و دشت و دریا وزمین و آسمان همه خدا را تسبیح و تنزیه میکنند،
چقدرباید معادله زندگی من را که بنا بوده اشرف مخلوقات باشم، عوضکند؟!
فهم اینکه
سنگها هم گاهی از درک عظمت خدا، فرومیافتند
و متلاشی میشوند چقدر دل من را – اگر از سنگ، سختتر نشده باشد- لبریز خشیت کند؟!
فهم اینکه پرندهها حتی در اوج تسبیح از یادشان نمیرود...
تاملی-درقرآن کریم
سوره حج آیه 32
وَمَنْ یُعَظِّمَ شعائِرَ اللّه فَإنَّها مِن تَقْوی القلوب
هرکس شعائر الهی را بزرگ دارد ،همانا نشانهی تقوای قلوب است.
" شعائِرَ اللّه" و "تَقْوی القلوب"
شَعَائِر جمع شعیره به معنای علامت است،
از ریشه ی «شعور» که مفهوم علم و درک و اعلام وابستگی در آن است،
یعنی هرکاری که وابستگی انسان را به یک گروه معین، به یک فرقه ی معین، به یک کشور معین، به یک حزب و جمعیت معین اعلام کند، همان " شعار " مصطلح
با توجه به ظاهر آیه «شعائر الله» را گروهی از مفسرین مناسک و برنامههای حج دانستهاند.
اما از دید عرفانی،
شعائر الله همان احکام و مقامات الهی است،
مثلاً خروج از مقام صبر و شکر، خروج از شعائر الله است.
اگر انسان "نشان درست" را یدک بکشد،
خود آن نشان درست حرمت آفرین میشود و
و فردرا از سایر مردم ممتاز می کند...
مثلا عزاداران حسینی که سیاه می پوشند تا نشان عزاداری باشد از سایر مردم ممتاز میشوند و
یا ججاب زن مسلمان ...
چون در معنای اصطلاحی شعائر، مسئله عقیده و فرهنگ، در پس یک نماد و علامت، مشاهده میشود که آن را تبدیل به یک شُعارِ برآمده از باورها و ارزشهای آن فرهنگ نموده است،
یعنی لایه رویین فرهنگ که جامعهشناسان در تعریف نمادها گفتهاند.
وَمَنْ یُعَظِّمَ شعائِرَ اللّه فَإنَّها مِن تَقْوی القلوب
تقوی دارای مراتب و مراحلی است که بالاترین آن تقوای قلب است ؛چون گاهی تن انسان در برابر اوامر و نواهی حق تعالی خاضع است , یعنی انسان با تقوی چشمش , گوشش و ...... در برابر فرامین الهی خاضع بوده و گناه نمیکند . ولی عده ای نه تنها اعضاء تنشان گناه نمیکند بلکه دلشان نیز در تقوی است؛
علامه جوادی آملی می فرمایند :
متقین از نظر تعظیم شعائر سه گروهند:
کسانی که در مقام عمل، متّقی هستند.
اینان از جهنّم، نجات پیدا کرده به بهشت میرسند؛
امّا «تقوای دل» چیز دیگری است. گاهی انسان خود را بزرگ دانسته و محبوب میدارد و برای نجات جان خود از عذاب، دست به آلودگی دراز نمیکند، چنین شخصی گرچه اوامر الهی را انجام داده، و از نواهی پرهیز کرده امّا در حقیقت او خود را بزرگ میدارد؛ نه دستورهای الهی را.
او متّقی است امّا تقوای بدنی دارد نه تقوای دل و در مرحله عمل، با تقوا و طهارت است.
**از گروه اوّل بالاترند، کسانی هستند که شعایر الهی را بزرگ میشمارند؛ یعنی آنچه را که خدا به آن امر کرده، چون فرمان الهی است گرامیمیدارند و به آن عمل میکنند و از آنچه خدا نهی کرده، چون نهی خداست پرهیز میکنند.
این گروه نیز از دوزخ میرهند و به بهشت میرسند و تقوای آنان نیز «تقوای قلب» است؛
زیرا دستور الهی را،" از آن جهت که دستور الهی است"، گرامی میدارند نه از آن جهت که ضامن نجات از دوزخ و مایه وصول به بهشت است.
کسی که برای نجات از جهنّم تلاش و کوشش میکند «عبدُالنّجاة من النّار»
و آن کس که برای رسیدن به بهشت کوشش میکند «عبدالفوز بالجنّة» است نه «عبداللّه »
***گروه سوم که از گروه اوّل و دوم بالاترند،
کسانی هستند که اوامر و نواهی الهی را تکریم میکنند،
واجبها و مستحبها را انجام میدهند،
حرامها و مکروهها را ترک میکنند؛
نه برای رهیدن از جهنّم و رسیدن به بهشت و
نه برای این که امر و نهی خداست،
بلکه از این جهت که خدا "محبوب بالاصاله و عظیم و اعلای بالذّات است"،
آنچه از ناحیه او و به او منسوب باشد نیز از عظمت و حرمت، برخوردار است.
چنین انسانی که در رکوعش " سبحان ربّی العظیم وبحمده "و در سجودش" سبحان ربّیَ الأعلی وبحمد "
میگوید در حقیقت، به «اللّه» تعظیم میکند؛
او در دنیا، برزخ و قیامت و مراحل نهایی آن، که بهشت است، بنده خداست.
چون خدا را بزرگ میدارد، دستورهای الهی را، «بالتّبع» و به عنوان «محبوب بالغیر » گرامی میشمرد.
سوره مبارکه- حج
آیات 36،35
...ِ فَإِلَهُکُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا وَبَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ ﴿۳۴﴾
الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ
وَالصَّابِرِینَ عَلَى مَا أَصَابَهُمْ
وَالْمُقِیمِی الصَّلَاة
وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنْفِقُونَ ﴿۳۵﴾
"الْمُخْبِتِینَ"
از ریشه «خبت» به معنی زمین صاف و وسیعی که انسان به راحتی و با اطمینان می تواند در آن گام بردارد.
"اخبتوا" یعنی تسلیم شدن یعنی هماهنگ بودن .
کسانی که با کل برنامه های خداوند در نظام عالم هماهنگ هستندکه می توانند درپیاده کردن کل برنامه های نظام عالم موثرباشند.
در دعای روز 15 ماه مبارک رمضان می خوانیم :
اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَهَ الخاشِعین واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَهِ" المُخْبتینَ "....
یا در زیارت امین الله :
"إِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتِینَ إِلَیْکَ ..."
امام صادق (ع) در باب زیارت حضرت ابوالفضل (ع) میفرماید:
"فجمع الله بیننا و بینک و بین رسوله واولیائه فی" منازل المخبتین":
پس خداوند بین ما و بین تو (عباس) و رسول ما و اولیائش در "منازل مخبتین "جمع کند.
(کامل الزیارات ص 257 )
امام حسین (ع) به معاویه فرمود...
آیا تو همان نیستی که حجر ویارانش را کشتی آن عابدین مخبتین را..
أَلَسْتَ قَاتِلَ حُجْرٍ،
وَأَصْحابَهُ الْعابِدِینَ الُمخْبِتِینَ،
(بحارالانوارج44/ص213/امام حسین علیه السلام )
"مخبتین" چه کسانی هستند؟
یک عده اصلاً اهل اطاعت پروردگار عالم نیستند،
یک عده اهل اطاعت هستند،
اما اطاعتشان گاه توأم با جهل است، گاه با بیرغبتی و اکراه است و گاه با اجبار،
اما مخبتین همهی پیمانه شان را پر میکنند،
آنهابه خدای خودمعرفت پیداکرده؛" و تطمئن قلوبهم بذکر الله "و"وشرح للاسلام صدراً" هستندو به سکون و استقرار در ذکر خدا و در اعمال عبادی شان و در دینشان به طمأنینه و ثبات رسیده اند.
در آیه 35 سوره مبارکه حج،
بعد از بشارت به "مخبتین"،
چهار صفت برای ایشان برمی شمرد و چنین می فرماید:
* الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَت قُلُوبُهُمْ و
*َ الصابرِینَ عَلى مَا أَصابهُمْ و
*َ الْمُقِیمِى الصلَوةِ وَ
*ممَّا رَزَقْنَهُمْ یُنفِقُون
1 .کسانی هستند که هرگاه نام خداو ذکرخدا به میان میآید، دلهایشان ازشوق وخوف به تپش میافتد،
2 .وقتی مصیبتی به آنها میرسد، صابر و مقاوم هستند،
3 .اقامه نماز میکنند و
4 . از آن چه خدا به آنها رزق داده، انفاق میکنند.
یعنی کسی که وجل بودن قلبش در برابر حق او را به خشوع و ذلت در پیشگاه رب رسانده تا آنجا که مقیم نماز است.
که در لحظه لحظه ی لیل ونهار انگار دلش به سجده افتاده... اهل انفاق است و...
می فرماید:
إِنَّ رَحْمَتَ اللَّه"ِ قَرِیبٌ " مِنَ الْمُحْسِنِینَ..
از محسنین که باشی رحمت الله به تو "نزدیک" خواهد شد ..
اما برای وصال به رحمت او ..باید به خبت برسی ...
در مقام مخبتین گفته اند:
"بلاها آنقدر ادامه مى یابند که به عجز برسى و آنقدر فشار مى آورند که از تمامى مراحل علم و عقل و عشق و عمل آزاد شوى و از این مرکبها هم ناامید بمانى، چون همین علم و عقل و عشق و عمل، که در یک مرحله مرکب راه و وسیله رفتن هستند، در مراحل دیگر خودشان جزء حجابهاى نورانى مى شوند و تو را از رفتن باز مى دارند. اینها که در یک مرحله تو را از نفس و خلق و دنیا و شیطان آزاد مى کردند و از این حجابها مى رهاندند، اکنون خودشان مانع رفتن تو هستند و این بلاء و امتحان است که نارسایى این مرکبها را نشان مى دهد و تو را به عجز مى رساند آنقدر این بلاء ادامه مى یابد که به عجز مى رسى و به او چنگ مى زنى.
إلهى لَیْسَ لى وَسیلَةٌ إلیک إلَّا عَواطِفُ رَأْفَتِک و لا لی ذَریعةٌ إلیک إلّا عَوارِفُ رَحْمَتِک و شَفاعَةُ نَبِیِّک، نبىِّ الرَّحْمَةِ و مُنْقِذِ الأُمَّةِ مِنَ الغُمَّةِ فَاجْعَلْهُما سَبَباً إلى نَیْلِ غُفْرانِک و صَیِّرْهُما لی وُصْلَةً إلى الفَوزِ بِرِضْوانِک
این مرحله مقام مخبتین است..."
سوره مبارکه - حج
آیه 52
وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَلَا نَبِی
إِلَّا إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّیْطَانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ...
هر رسولی که خداوند فرستاد نیست مگر آنکه هنگامی که تمنا میکند شیطان در تمنای او القاء میکند ...
این آیه بسیار مورد بحث بوده است ،
مخصوصا بین اهل سنت و مکتب اهل بیت (ع)، آرزوهای پیامبران الهی و القائات شیاطین و حدود عصمت رسول الله (ص) و افسانه غرانیق که در کتب شیعه نیز وارد شده بحث های زیادی ایجاد کرده است...
کلمه ی "تمنا" از" مُنیه" و" اُمنیه" می آید به معنای آمال و آرزو .
پس یک معنی آیه میشود وقتی هر پیامبری" آرزوها و خواستهای "خود را مطرح میکند .
اما بطور کلی در کلمه « مُنی » یک معنای ترسیم کردن و کشیدن و اندازه گیری کردن هم وجود دارد .
به عنوان نمونه در کلام عرب از همین ریشه کلمه « مَنیه » به معنای مرگ را داریم که جمع آن « مَنایا » است .
مرگ را « مَنیه » می گویند به دلیل اینکه مرگ امر مقدر و اندازه گیری شده ای است ؛
" نحن قدرنا بینکم الموت "
ما مرگ را بر تن شما تقدیر و اندازه گیری میکنیم ،مانند یک لباسی که خیاط در تن شما اندازه گیری و پرو میکند ،
و خداوند مرگ و حیات را تقدیر میکند . لذا به مرگ منیه گفته میشود .
آمالی که انسان در ذهن خود ترسیم و اندازه گیری میکند را نیز" اُمنیه" و" مُنیه" میگویند .
به این اندازه گیری" تمنا" میگویندو آنچه از این تمایلات در ذهن شکل میگیرد را" اُمنیه" میگویند .
گاهی ما حسابرسی های ذهنی داریم که مقدماتش بی حساب است و بدون اینکه اسباب را جمع کرده باشیم و زحمتی کشیده باشیم ، یکسری خیالپردازی هایی داریم و نتیجه گیریهای میکنیم که اینها را خیال خام گویند که این هم نوعی تمناست .
اما گاهی آرزوهایی داریم که در راستای آن قدم درست برداشته ایم و مقدماتش را چیده ایم و در راه آن گام برمیداریم :
« الطائر یطیر لجناحک ولمرأ یطیر بهِمَّتک »
(پرنده با بال میپرد و انسان با همت بلند )
بطور کلی هنگامی که انگیزه ی آرزویی درست و حسابی است آن آرزو را" اُمنیه "می نامند اما هنگامی که نسنجیده است آن را "مُنی" میگویند .
"تکیه بر مُنی نکنید که سرمایه احمقان است "
مُنی یعنی خیال بیهوده ی پوچ و خام،
اما اُمنیه آرزوها و آمال و ترسیم های ذهنی پسندیده است .
در دعای ندبه میخوانیم که
تو اُمنیه و آمال هر مؤمنی هستی .
"بِنَفْسی اَنْتَ اُمْنِیَّةُ شَائِقٍ یَتَمَنّی، مِنْ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ ذَکَرا فَحَنّا "،
آیه میگوید هنگامی که هر پیامبری آمال و آرزوهای پسندیده ی خود را می پروراند و بر جامعه عرضه میکند، القائات شیطان در" أُمْنِیَّتِهِ" انبیای الهی وارد میشود...
هیچ پیامبری بدون اینکه فکر هدف را بکند و آمال و آرزوی منطقی و عقلانی داشته باشد سخن نگفته است .
اما وقتی پیامبری این خواستهای پسندیده ی خود را عرضه میکند ،
القائات شیطان در آرزوهای انبیای الهی وارد میشود و
اگر این القائات نبود ، طرحهای پیامبران زود به ثمر می نشست .
یعنی شیطان در کناراُمنیه پیامبران خودش هم اُمنیه ایجاد میکند .
پیروان پیامبران میخواهند با این تفکرات انبیای الهی زندگی کنند اما شیطان بر اساس افکار شیطانی این القائات را ایجاد میکند و نمیگذارد .
آمال انبیای الهی ایجاد یک جامعه پاک و پاکیزه است :
« رجال یحبون الیتطهرون »
ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
آمال انبیای الهی این است...
اما شیطان اُمنیه دنیوی و جاودانگی دنیا را وارد میکند و
یامر بالفحشاء و المنکر » و وسوسه میکند ...
این تعارض بین دو آرزو لا یزال وجود دارد و در این آیه هم گفته شده
القی الشیطان فی اُمنیته .
اما در ادامه ی آیه میگوید؛خدا اجازه دوام به تفکر شیطانی نمیدهد و نسخ میشود چون آنچه شیطان القاء میکند اساس ندارد و به مقتضیات زمان و مکان گاهی برای انسان جلوه میکند .
خدا در برابر انبیا به تفکرات شیطانی اجازه گردنکشی نمیدهد و آنها را نسخ میکند و آیات خودش را که خواسته های انبیا است محکم میکند .
خداوند وعده میکند که خطوط و آمال پسندیده ای را که انبیا برای آینده ترسیم میکنند ، ثابت میماند و خطوط شیطان آن پایداری لازم را ندارد .
آیه 52 (بخش 2 )
تفسیر و برداشت دیگری هم در این آیه وجود دارد :
"تمنا معنای دیگری هم دارد و آن قرائت است . "
با این معنا ، آیه اینطور میشود که:
وقتی پیامبر شروع به قرائت ایات الهی میکند و وحی را میخواند ، شیطان در این قرائت وارد میشود و القاء میکند.
این معنای قرائت برای کلمه تمنا از خود قرآن هم استنباط میشود ،جایی که خداوند جمعی از اهل کتاب را مذمت میکند
" و منهم اُمیون " این اهل کتاب به مردم عرب بیسواد و امی میگویند اما خودشان امی هستند . چطور میشود کسی هم اهل کتاب باشد و کتاب داشته باشد و هم امی و بیسواد باشد ؟
می فرماید:" و منهم امیون لا یعلمون الکتاب الا اَمانی "
یعنی اینها اهل کتابی هستند که از کتاب چیزی نمی دانند جز اَمانی، یعنی فقط قرائت بلدند،
فقط بلدند کتاب تورات را بخوانند و هیچی نمیفهمند .
اینها را خداوند بیسواد و امی معرفی میکند .
این مورد برای ما هم ممکن است صدق کند،
معصوم ع میفرمایندکه:
عده ای در باب "روایت "قرآن کار کرده اند اما در باب" رعایت" آن مانده اند .
یعنی" لفظ قرآن" را یاد گرفتند اما "نفس قرآن" را نفهمیدند و در همان مراتب اول مانده اند .
هم باید لفظ قرآن را فرا گرفت و هم نفس آن را .
خواندن پلی است برای رسیدن به حقایق .
در قرآن می فرماید :
"و جعلنا لکل نبی عدوا شیاطین الجن و الانس "
تمام انبیا دشمن داشتند... طبیعی است که هر کسی حرف بزرگی بزند ،هر کسی که خلاف ساختارهای رسوبی و قشری جامعه حرف بزند ،هر کسی که بخواهد ساختارهای فکری ، اعتقادی و اجتماعی جامعه ای را زیر و رو کند دشمن دارد .
پیامبران دشمنانی از جن و انس داشتند .
هر دو شیطانند فقط یکی شیطان دیدنی است و یکی شیطان ندیدنی .
وقتی انبیای الهی بحثشان را شروع میکردند شیاطین میخواستند در این قرائت انبیا القا کنند و ذهن مردم را از قرائت و خواندن انبیاء مشوش و پراکنده کنند .
وقتی پیامبرص شروع به خواندن میکند شیاطین کارشان را شروع میکنند و میگویند « هذا الا افک » این مطالب دروغ است و گروه دیگری هم پشت صحنه کمک می کنند، میگویند « ان هذا الا اساطیر الاولین » ،یا " ان هذا الا قول البشر " ....
ودر سخنان پیامبرص القا میکند و آنها را دروغ و اسطوره و گفته ی بشر معمولی می نامند . یا شخصیت خود پیامبر را زیر سوال می برند : « انه لشاعر » « انه لمجنون » و ...
خداوند در ادامه ی آیه میفرماید این بازیها دوامی ندارد و نسخ میشود ،
"نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون "
خیلی از نظریه ها از همان ابتدا با شک و شبهه ارائه می شوند . اما خداوند در قرآن یک جمله میگوید و آن هم با قاطعیت و دیگر اِن و قُلت و تأمل و گوشه و کنایه و ... نیست؛ محکم و با قاطعیت میگوید:"انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون " .
چه شما قدر قرآن را بدانید و چه ندانید ، چه سینه ی شما مخزن الاسرار قرآن باشد و چه نباشد ، چه جان و مالتان را در راه حفظ قرآن صرف بکنید و چه نکنید خدا حفظش میکند . شیاطین القا میکنند . میخواهند تحریف کنند یا با اتهامات مختلف میخواهند گفتار انبیاء را بی اثر کنند و هر کاری از دستشان برمی آید میکنند ولی خداوند اجازه نمیدهد ...
سلمان رشدی بعد از کتاب آیات شیطانی ، در مصاحبه اش گفت:
" علت اینکه من نام کتابم را آیات شیطانی گذاشتم ، آیه 52 سوره حج است که شیطان در دهان پیامبر آیه میدهد و به خاطر افسانه ی غرانیق من نام این کتاب را آیات شیطانی گذاشتم ."
"افسانه غرانیق" موهوماتی است که متأسفانه به قلم برخی از مورخین و مفسرین اهل سنت نوشته شده است و تاسف بارتر اینکه در بعضی کتب شیعه نیز وارد شده است.
علت اینگونه افسانه ها و روایات چیست؟
نگاهی که شیعه به معارف الهی دارد نگاهی از اوج و قله رو به پایین است ،
اما نگاه اهل سنت از دامنه به سوی قله است .
شیعه شناخت را از خدا شروع میکند « اللهم عرفنی نفسک » و اعتقاد دارد که از خداوند همان مقدار که خودش پرده از صفات و جمالش برداشته است قابل فهم و درک است و خداوند را از آنچه شایسته ی او نیست مبرا میکند،
خدای شیعه « عالم الغیب و الشهاده » است ،
« هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیء علیم » است ،
شیعه اعتقاد دارد سفیر و فرستاده خداوندی با این خصوصیات و این تنزه و قداست، نیز باید با او سنخیت داشته باشد،
همان که می فرماید:
" و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی "
یعنی پاک سخن بگوید ، وحی ناب بگوید ، قلب او محبس اسرار الهی باشد و شایستگی نمایندگی خدا را داشته باشد .
کسی هم که بخواهد جای پیامبر بنشیند باید تناسب و سنخیت با این پیامبر داشته باشد .
باید کسی باشد که
" انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا "
باید کسی باشد که دست تطهیر الهی او را ار ناپاکی و پلیدی تطهیر کرده باشد .
باید کسی باشد که پیامبر بتواند با خیال راحت بگوید « انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی » ...
این نگاه شیعه است ...
اما
اهل سنت چون خلیفه را پذیرفته است ،
ازخلیفه شروع میکند .
وقتی بنا باشد خلیفه و جانشین پیامبر ص کسی باشد که تا قبل از آشنایی با پیغمبر در پای لات و منات و عزی زانو زده است ، چون نباید بین پیامبرو جانشین و خلیفه او خیلی اختلاف افق باشد، پس اگرنتوان سابقه و تاریخ این خلیفه را انکار کرد واو را آنقدر بالا برد تا لیاقت جانشینی پیامبر را پیدا کند ، لذا باید پیامبر را پایین آورد تا فاصله ی خلیفه با پیغمبر کم شود .
برای همین گفتند پیامبر هم گاهی خطا میکند و تمناهای مشرکان را داشته است و گاهی خواب مانده و نمازش قضا شده است و ...و متاسفانه تصویری از پیامبرساخته شد تا خیلی دور از خلیفه نباشد و به افق او نزدیک باشد .
حال وقتی حساسیتی پیرامون عصمت پیامبر (ص) نباشد ، مطالب ناروایی هم در این مورد متأسفانه دیده میشود .
یکی از این مطالب چیزی است که محمد بن جریر طبری گفته است .( طبری آثار عظیمی از خود به یادگار گذاشته است و پیشرو و جلودار تفسیر در اهل سنت است ).
ذیل این آیه(آیه 52 حج )" افسانه ی غرانیق "را نقل میکندو میگوید پیغمبر(ص) سوره نجم را میخواند وقتی به آنجایی رسید که فرمود افرایتم اللات و العزی ، شیطان بر پیامبر القائی کرد و پیامبر(ص) فرمود « تلک الغرانیق العلی ان شفاعتهن لترتجی » یعنی این بتها غرانیق عُلی هستند .
غرانیق از غُرنوق یعنی پرندگان سفید بلند پروازی که قبل از آمدن بهار در آسمان دیده میشوند که در فارسی به اینها بوتیمار میگویند . طبق نقل طبری پیامبر( ص) فرموده که این بتها هم مانند این پرندگان در آسمان هستند و باید به شفاعت اینها در قیامت امید داشت . با شنیدن این جملات اهل مکه و بت پرستان به شعف آمدند . سپس پیامبر ادامه داد تا اینکه به پایان آیه رسید که سجده ی واجب دارد . پیامبر سجده کرد و مشرکین هم سجده کردند و گفتند حالا که پیامبر از بتهای ما تجلیل کرد ما هم سجده میکنیم . پیامبر برخاست سپس همه گفتند یا رسول الله چه گفتی؟ پیامبر استغفار کرد و ابطال این دو آیه را بیان کرد و گفت اینها آیه قرآن نیست و القاء شیطان است . این افسانه غرانیق است که در میان پاره ای از تواریخ و تفاسیر اهل سنت شده است.
سوال : چرا می فرماید «بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى»
برخی از مفسرین مواردی را در پاسخ به این سوال بزرگواران مطرح کرده اند،
ولی در صحنه مواجه موسی با فرعون و موسی با ساحران، هیچ آیه ای دال بر سخن گفتن هارون وجود ندارد؛و گفتگو ها تنها از زبان حضرت موسی نقل شده و در طی آیات نیز اشاره ای به نقش حضرت هارون در ایمان آوردن ساحران وجود ندارد و عصای حضرت موسی که سحر آنها را بلعید محور است و تنها در یک جا، گفته های هارون نبی نقل شده و آن زمانی است که موسی برای مناجات با پروردگار، قومش را ترک کرد و برای عبادت به کوه طور رفت و هارون را جانشین خود ساخت.
وبرخی عقیده دارند که چون فرعون خود را «رب» مردم مىدانست، آنها هم کلمه «بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى» را بکار بردند، زیرا اگر آنها تنها مىگفتند: «رب موسى»، فرعون مىگفت: موسى را من تربیت کردهام، از اینروى ساحران، بعد از کلمه «رب» ابتدا نام حضرت هارون و سپس نام حضرت موسى را ذکر کردند.
و برخی عقیده دارند ، براى این است که هم به ربوبیت خداى سبحان شهادت داده باشند و هم به رسالت موسى و هارون (ع)، و اینکه اسم حضرت هارون جلوتر ذکر شده به علت این است که رسالت حضرت موسی شاخص بود و آنها فهم عمیق خودرا نشان دادند که نقش هارون را نیز ذکر کردند .
اما اگر دو سوره اعراف و طه مقابله شود،
از آیه 119 سوره مبارکه اعراف
و آیه 68 سوره مبارکه طه ،
مشاهده می شود که حکایت ایمان آوردن ساحران با شباهتهایی تکرار شده است:
سوره اعراف:
فَغُلِبُوا هُنالِکَ وَ انْقَلَبُوا صاغِرینَ (119 )
وَ أُلْقِیَ السَّحَرَةُ ساجِدینَ (120 )
قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمینَ (121 )
رَبِّ مُوسى وَ هارُونَ (122 )
قالَ فِرْعَوْنُ آمَنْتُمْ بِهِ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَکُمْ إِنَّ هذا... لِتُخْرِجُوا مِنْها أَهْلَها فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (123 )
و...
قالُوا إِنَّا إِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ (125 )
و سوره طه:
قُلْنا لا تَخَفْ إِنَّکَ أَنْتَ الْأَعْلى (68 )
وَ أَلْقِ ما فی یَمینِکَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا کَیْدُ ساحِرٍ وَ لا یُفْلِحُ السَّاحِرُ حَیْثُ أَتى (69 )
فَأُلْقِیَ السَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى (70 )
قالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَکُمْ إِنَّ...َ لَتَعْلَمُنَّ أَیُّنا أَشَدُّ عَذاباً وَ أَبْقى (71 )
إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا لِیَغْفِرَ لَنا خَطایانا وَ ما أَکْرَهْتَنا عَلَیْهِ مِنَ السِّحْرِ وَ اللَّهُ خَیْرٌ وَ أَبْقى (73 )
إِنَّهُ مَنْ یَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِماً فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ لا یَمُوتُ فیها وَ لا یَحْیى (74 )
جابجایی نام موسی و هارون در آیه 70 طه و 122 اعراف،
ظاهرا دلیل خاصی جز رعایت سجع و وزن آهنگ انتهایی آیات ندارد و تفاوت این ترتیب ها موجب شده تا آهنگ موزون آیات، حفظ شود.
یعنی در سوره اعراف، وزن آیات قبل و بعد، با کلمه «هارون» تناسب دارد لذا ابتدا نام موسی و سپس نام هارون را آورده
ودر سوره طه وزن و سجع آیات قبل و بعد، با کلمه موسی تناسب دارد لذا ابتدا نام هارون و سپس نام موسی را آورد...
این برداشت را علامه جوادی آملی نیز فرموده اند و موارد دیگر را قبول نکرده اند .
اما
شاید بتوان گفت
این جابجایی می تواند القا کننده این مساله باشد که
"نقش رسالت و امامت در حقیقت یکی است"،
همان مساله "انفسنا" در آیه مباهله ....