در زمان های نه چندان دور،
پیرزنی برای برآورده شدن حاجاتش توسط حضرت خضر می بایست
چهل صبح پیش از طلوع آفتاب جلوی در خانهاش را آب و جارو میکرد .
پیرزن نیت کرد و
شروع کرد روزهای اول با شوق و ذوق تمام این کار را انجام میداد،
حاجاتش را تکرار می کرد تا یادش نرودو گاهی حاجتش را عوض میکرد،
گاهی هم همه چیز را به خدا میسپرد تا هر چه صلاح است انجام دهدو
گاه به تردید می افتاد وگاه باورش نمیشد که
بتواند یکی از پیامبران، حضرت خضر، را ببیند ,
چه برسد به اینکه از او حاجتی بخواهد ...
اما مواظب بود که وظیفهاش را درست و بدون کم و کاست انجام دهد ؛
تا مبادا روزی خوابش ببرد
یا برای آب و جارو کردن آب نداشته باشد یا جارویش شکسته باشد .
روزها می گذشت ...
روزهای آخر دیگر اینکار برای پیرزن وظیفه شده بود و
گاهی حاجتش را فراموش میکرد و
به مردمی که در رفت و آمد بودند خیره میشد و
با بیحوصلگی آنها را تماشا میکرد .
روز چهلام رسید پیرزن در را باز کرد ،
لبخندی زد ،نفس عمیقی کشید ،آب و جارو کرد و جلوی درب خانه نشست.
هنوز خورشید بالا نیامده بود،پیرزن اطراف را نگاه کرد .
درختان ،گنجشکها ، آسمان ،ابرها ، سر کوچه را نگاه کرد ؛
آن سر کوچه را ، این سر کوچه را،
مردی چوب به دست داشت رد میشد,
پیرزن او را نگاه کرد چهقدر چهره گیرایی داشت،
نزدیکتر شد ...
انگار که پیرزن سالهاست او را میشناسد به صورتش خیره شده بود.
در چشمانش نوری بود و بر لبش ذکری.
پیرزن فقط نگاه میکردونگاه ...
انگار آن شخص را فقط باید نگاه کرد و سکوت؛نباید حرفی زد.
مرد به آرامی گذشت پیرزن فقط نگاه می کرد ...
انگار در همان لحظه اول حاجتش را جا گذاشته بود.
کمکم رفت و آمد شروع شد و کوچه شلوغ.
کوچه و خانه پیرزن امروز بوی دیگری گرفته بود بوی نور،
بوی رهگذری از بهشت .
پیرزن لبخند زد .اصلاً به یاد نداشت که حاجتی دارد .
شاید او خضر را نشناخته بود و
شایدهم شناخته بودو حاجاتش در مقابل عظمت خضر رنگ باخته بود و
دیگر هیچ حاجتی در دنیا جز آن نگاه و آن نور نمانده بود ...