سریره

وَ نَزَعْنا ما فی‏ صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی‏ سُرُرٍ مُتَقابِلینَ حجر/47

سریره

وَ نَزَعْنا ما فی‏ صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی‏ سُرُرٍ مُتَقابِلینَ حجر/47

من عرفه نفسه فقد عرفه ربه

 

 «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ  ....» (مائده 105)

«اى کسانى که ایمان آورده ‏اید،به خودوحقیقت خود توجه داشته باشید وخود وحقیقت خود را بیابید...»

کوله زندگی  خود را برداشت‌ و راه‌ افتاد به دنبال‌ خدا ؛

با خود گفت:تا نیابم برنگردم .

نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.

مسافر باخود گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ پای در گل داشتن ونداشتن لذت رفتن و جستجو ..

 نهال اندیشید: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ ره اورد برگردی. 

کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی،  در خود توست. 

جست‌وجو را از خود باید آغاز کرد و سفر را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.


مسافر رفت‌ , کوله‌اش‌ سنگین‌ بود  چندین دهه گذشت، پر خم‌ و پیچ، بالا و پست.

 مسافر بازگشت . رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود.

 به‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود.

 درختی‌ تنومندو بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود.

زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا بیاساید.  

 درخت‌ اورا شناخت و گفت: سلام‌ ، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن.

مسافر گفت: شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.

اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.

 حالا در کوله‌ زندگیت جا برای‌ خدا هست . قدری‌ از حقیقت‌ در کوله‌ او ریخت.

 کوله مسافر از اشراق‌ پر شد ؛

با حیرت پرسید: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!

درخت‌ گفت :تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خود. 

 پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.