سریره

وَ نَزَعْنا ما فی‏ صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی‏ سُرُرٍ مُتَقابِلینَ حجر/47

سریره

وَ نَزَعْنا ما فی‏ صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی‏ سُرُرٍ مُتَقابِلینَ حجر/47

تدبردر سوره مبارکه یونس (2)

آیه 34

قُلْ هَلْ مِنْ شُرَکائِکُمْ مَنْ یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعیدُهُ قُلِ اللَّهُ یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعیدُهُ فَأَنَّی تُؤْفَکُونَ

راه های دعوت الی الله سه نوع است:

1- حکمت

2- موعظه ی حسنه

3- جدال احسن

 (جدال دو نوع است: جدال احسن و جدال باطل )

جدال احسن آن است که روی مقدمه ای تکیه شود که حق باشد و طرف مقابل،

 آن را قبول داشته باشد.

جدال باطل آن است که انسان در خلال بحث و گفتگو، هدفش اثبات سخن خودش باشد و

 در این راستا از ابطال حق یا احقاق باطل هراسی ندارد

در این آیات بعد از اقامه ی برهان بر توحید ربوبی که رب العالمین،

 خدا است و هیچ شریک و انبازی ندارد و خالق آسمانها و زمین است،

 به رسولش دستور می دهد که با مشرکین و کفار به جدال احسن، مجادله کند و از آنها بپرسد:

 این آلهه و معبودهای دروغین را که می پرستید، آیا استحقاق ربوبیت دارند یا نه؟!

قرآن برای ابطال عمل آنان از اول نمی گوید: شما بی دلیل هستید!

 بلکه از اول می فرماید به اینکه آنچه را که می پرستید از آنها کاری ساخته نیست.

از ساده ترین دلیل شروع می کند تا به دلیل نهایی برسد.

 آیا هیچ یک از شرکای شما این قدرت را دارند که چیزی را بیافرینند و دوباره احیا کنند؟

 نه! پس، خالق و مبدی و معید، خدا است «قل الله یبدوا الخلق ثم یعیده فانی توفکون» 

پس شما به کجا می روید؟

 

آیات 35 ، 36

کلمه" حق "در سوره یونس 17بار آمده است،

در همین دو آیه نیز واژه حق پررنگ است،

قُلْ هَلْ مِنْ شُرَکائِکُمْ مَنْ یَهْدی إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ یَهْدی لِلْحَقِّ أَ فَمَنْ یَهْدی إِلَى الْحَقِّ

 أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدِّی إِلاَّ أَنْ یُهْدى‏ فَما لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ (35 )

آیا از شریکان شما کسی هست که به حق هدایت کند(یهدی الی الحق) 

حق در این سوره یعنی چیزی که به آن هدایت می‌شویم .

 این آیه از چند کلمه تشکیل شده که اکثرا از کلماتی که ازماده‌ی هدایت وحق ساخته شده است.

در این آیه (آیه 35 )

سه بار عبارت هدایت به حق

و 4 بار حق و

5 بار کلمه هدایت آمده است.

در آیه ی بعد ظن در مقابل حق آمده است،

 وَ ما یَتَّبِعُ أَکْثَرُهُمْ إِلاَّ ظَنًّا

إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنی‏ مِنَ الْحَقِّ

شَیْئاً إِنَّ اللَّهَ عَلیمٌ بِما یَفْعَلُونَ (آیه 36 )

 دو بار کلمه ظن آمده و در آیات مجاور نیز تراکم این کلمات زیاد است.

اگر این 17 کلمه حق در کل سوره هم پخش بود اینقدر به چشم نمی‌آمد

 اما در یک آیه کوتاه و آیات مجاور آن تراکم بالایی دارد.

مسئله اصلی سوره نیز عرض شده بود که هدایت تشریعی است و

 قومی که برای آنها هدایت تشریعی آمده است در خطر هستند ...

علم یعنی دانستن حقایق و واقعیت‌هائی که در جهان وجود دارد.

 شناختن چه جزئی باشد چه کلی، انسان بهره کمی از علم دارد.

 "عده‌ای از آنها بیسوادند از کتاب دینی خود جز تصور و آرزو چیزی نمی‌دانند، 

و فقط گمان میکنند " (بقره 78 )

گمان میکنند که فلان نظر یا حکم در کتاب وجود دارد ...

مثل اغلب مسلمانان و پیروان ادیان و مسالک سیاسی که

از کتابی که خود را منسوب به آن میدانند بی اطلاع هستندوفقط مقداری از آن را میدانند،

  »بیشتر آنها از گمان پیروی میکنند. در صورتیکه گمان انسان را به اندازه ذره‌ای از

 حقیقت بی نیاز نمیکند، اَلله کارهائی را که می‌کنند میداند.»(یونس36 )

و  آیه 39 یونس میفرماید:

 بَلْ کَذَّبُوا بِما لَمْ یُحِیطُوا بِعِلْمِهِ.

"آنها منکر چیزی میشوند که به آن احاطه علمی ندارند."

معمولاً همینطور هستیم، و منکر چیزی میشویم که نمیدانیم.

 چون ملاک و معیار تشخیص ما انسان‌ها علم و دانش و آگاهی محدود ما میباشد.

 در صورتیکه دانش ما محدود به رفع احتیاجات طبیعی خودمان و

 کسب درآمدی برای رفع این احتیاجات است.

 ودرهمین امرهم اطلاعات و دانش ما بسیار محدود است که بقول روانشناسان مطالبی که

امروز بشنویم فردا هشتاد درصد آن را فراموش می‌کنیم چه رسد به ماه‌ها و سالها بعد.

اگر در قرآن ظن را در مقابل یقین بگذاریم و بگوییم اگر کسی یقین ندارد و

 صددرصد مطمئن نیست پس باید گمان کند

 ویا آیه " وأعبد حتی یأتیک الیقین" ( عبادت کن تا به یقین برسی )

پس ظن پدیده ای عمومی است.

 اما آنچه اینجامطرح است این است که آدمی زندگی‌ خود را براساس یک سری گمان‌هایی بنا کند.

گاه کسی حقایقی را درک کرده و دنبال آن می‌رود و چیزهایی در نظرش حالت گمان دارد که

 "یاتیک الیقین "یعنی وقتی ازحقایق پیروی می‌کنید کم کم آن ظن ها هم تبدیل به یقین می‌شوند و 

برطرف می‌شوند، ولی گاه آدمی هیچ حقی را نمی‌شناسد و 

همین جور بر اساس یک سری گمان زندگی می‌کند ،

 عقایدش ، افکارش، احساساتش، سبک زندگیش،...

 پایش هیچ جایی روی زمین نیست و کلا در هواست...

  شگفتی هم همین جاست که این آدم‌ها چگونه در هوا ایستاده‌اند.؟؟

آیه 58

قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ

 فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا هُوَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُون‏

بگو به فضل خدا و رحمت او، فقط بدان شاد باشند،

 آن بهتر است از آنچه جمع می‌کنند.

«فضل» یعنی «زیادتر از حالت میانه و معمول» و با بار معنایی مثبت و منفی به کار می‌رود که 

غالبا تعبیر«فضل» بار معنایی مثبت دارد و «فضول» بار معنایی منفی ، 

(هر دو را باید به «زیادی» ترجمه کرد. )

 (مفردات ألفاظ القرآن/639 )

و فضل خدا به معنای اعطای بیش از حدی که به طور معمول نیاز است و انتظار می‌رود، می‌باشد.

 (التحقیق فی کلمات القرآن الکریم‏9/ 106 )

 «رحمت» یعنی «رقت قلب همراه با احسان کردن » و درواقع رحمت،‌

تجلی رأفت و ظهور شوق و شفقت است،

 «بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ »

 علامه طباطبایی احتمال داده اندکه دو کلمه «فضل» و «رحمت» به دو معنا باشد،

مراد از «فضل» رحمت عامه خدا و مراد از «رحمت» رحمت خاص به مومنین

 (المیزان10/ 83 )

"فَضْلِ اللَّهِ وَبِرحْمَتِهِ ... هُوَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُون"

کدام برتر است؟

آنچه «خودم جمع کرده‌ام »

یا آنچه «خدا با فضل و رحمتش می‌دهد »

- دانایی‌ام چقدر است که آنچه جمع می‌کنم واقعا به نفعم باشد؟

- توانایی‌ام چقدر است که پاسخگوی فطرت بی‌نهایت‌طلب من باشد؟

- آنچه جمع می‌کنم، با مرگم از من جدا می‌شود، پس آیا حقیقتاً از آنِ من بوده؟

و ...

شاید تمام تعالیم دین برای فهم این یک آیه در زندگی باشد:

آنچه خدا می‌دهد واقعا برتر است از آنچه با توهم خود، با توان حقیر خود،

 و در دنیای خود، برای خودم جمع می‌کنم. پس زندگی‌ام را با خدا تنظیم کنم،

 نه با توهم و توان خودم!

"قُل ... فَلْیَفْرَحُوا ... خَیْرٌ ..."

به چه دل‌خوشیم؟ از چه شاد می‌شویم؟ و به چه باید شاد شویم؟

 یعنی چه که

 « باید به ... شاد شوید، و نه به ...»؟

یعنی شادی‌ آدمی هم تعیین تکلیف دارد؟!

مگر شادی "دلی" نیست؟

نکته دقیقا همین‌جاست!

آنطور که «دل» می‌خواهد، باید شاد بود،

نه آن طور که به «وهم و خیال‌» القا می‌کنند!

از شیطان گرفته تا هالیوود، هیچیک توجه نمی‌دهد که «شادی» چیست؛ 

بلکه سعی می‌کند «دلخواه خودش» را با رنگ و لعاب، به اسم «شادی‌بخش » القا کند!

ظاهرا آدمی شاد می شود . اما چرا مدتی بعد جای شادی‌ را حس ندامت و غم می گیرد و

 حتی یواشکی در درون خویش احساس خفت می‌کند؟

چون جان و دل شاد نشده است ،

چون آدمی نمیداند که شادی اش به چیست...

آیه 58

 «..فَضْلِ اللَّهِ ... هُوَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُون »

اگر سراغ خدا برویم،

 با خدای بی‌نهایت مهربان و بی‌نهایت توانا مواجهیم.

 آیا «به‌اندازه» خواستن از این بی نهایت معنی دارد؟

عادی است که «زیاد»‌ بخواهیم. هرچه که فکرش را هم بکنی، باز هم بیشتر!

شاید به همین جهت است که روایاتی ،

ثواب‌های عظیمی برای کارهای اندک ذکر می‌کنند:

مثلا برای عملی کوچک ثواب مثلا جهاد یا هزار حج مقبول و...

که گاه وقتی به «ثوابی که با انجام آن کار خودمان می‌توانیم جمع کنیم» نگاه می‌کنیم،

 ثواب‌های ذکرشده، نامعقول می‌نماید؛

 اما همین که توجه کنیم که با فضل - آن هم فضل در مقیاس خدایی- با ما برخورد می‌کنند،

آن همه ثواب‌ها اصلا جای تعجب ندارد.

 "فَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ "

 هم "زیاد" می‌دهد،

 هم از روی "مهربانی و رحمت"

 برای همین این «فضل و زیادی‌» آدم را دل‌زده نمی‌کند!

 (کهف/108 )

 «زیادی‌»‌ای است که هرچه بیشتر بدهند دل و جان آدمی تشنه تر می شود و

 خوشی‌اش تمام نمی‌شود (زخرف/71 )

واقعا "فلیفرحوا"...

 قل...  

 «تنهاخوری» نکنید!

یعنی اگر فهمیدی و در عمق جانت نشست، در جان دیگران بنشان!

 (قُل)، در منطق دینی، فوروارد کردن نیست. یعنی اول خودت هضم کنی،

 باور کنی، در دلت بنشیند، بعد به دیگران برسانی.

"سخن چون از جان برآید، بر جان نشیند"...

ذیل همین آیه از پیامبر اکرم( ص) روایت شده است که:

منظوراز «فضل خدا» عز و جل، قرآن و علم به تأویل آن است؛

و منظور از «رحمت او» توفیق او برای قبول ولایت محمد(ص) و 

خاندان پاک وی و دشمنی با دشمنان آنها ست.

سپس رسول خدا ص فرمود:

و چگونه این «بهتر از آنچه جمع می‌کنند» نباشد،

 در حالی که بهای بهشت و نعمتهای آن است، 

چرا که با آن رضوان الهی را که از بهشت بالاتر است، می‌توان به دست آورد

و به استحقاقِ بودن در محضر محمد(ص) و خاندان پاک او را که از بهشت بالاتر است،

 رسید ومحمد و خاندان پاک او برترین زینت [یا رتبه] در بهشتها هستند.

سپس فرمود:

خداوند بااین قرآن و تأویل آن، و با دوستی اهل بیت و بیزاری از دشمنان ما،

 گروهی را رفعت می‌بخشد تا حدی که آنان را در خیر و خوبی، رهبر [دیگران] می‌سازد،

 سیره‌شان مورد تبعیت قرار می‌گیرد و به اعمالشان خیره می‌شوند و

به رفتارشان اقتدا می‌کنند و ملائکه به دوستی آنها رغبت می‌ورزند و

با بال‌هایشان و در نمازهایشان بدانها تبرک می‌جویند، تر و خشک، 

حتی ماهیان و حشرات [یا خزندگان] دریا، و درندگان و چارپایان در خشکی،

 و آسمان و ستارگانش برای آنها طلب مغفرت می‌کنند.

 (مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج‏5، ص178 )

آیه 62

״ أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ ״ 

 آگاه باشید اولیای خدا نه ترسی دارند ونه غمگین میشوند.

اولیاء ازریشه " وِلی و یلی"یعنی "نبودن واسط میان دوچیزونزدیکی پی درپی بودن آنها"

بنابراین اولیاء الله یعنی

 کسانى که میان آنان والله حائل وفاصله ای نیست،

حجاب ها ازقلب شان کناررفته ودرپرتونورمعرفت ایمان و عمل پاک ، 

خدا را باچشم دل چنان میبینند که هیچ گونه شک وتردیدی به دلهایشان راه نمی یابد و

 ماسوای خدا در نظر شان کوچک وکم ارزش وناپایداروبی مقداراست.

کسی که با اقیانوس آشنا است،قطره درنظرش ارزشی ندارد وکسی که 

خود در نور است نور شمع برایش ارزشی ندارد،

 همچنین یک ظرف کوچک آب، از حرکتی کوچک متلاطم می شود 

ولی در پهنه اقیانوس طوفان نیز کم اثر است وبه همین دلیل اقیانوس آرام است.

این است که آنها ترس واندوهی ندارند.

زیرا خوف و ترس معمولاً از احتمال فقدان نعمتهایی که انسان در اختیار دارد و

یا خطراتی که ممکن است در آینده او را تهدید نماید ناشی میشود،

همانگونه غم واندوه معمولاً نسبت به گذشته وفقدان امکاناتی است که دراختیارداشته است.

و ״غمها״وترسهایی که دیگران را دایماً در حال اضطراب ونگرانی نسبت به گذشته و

 آینده نگه میدارد در وجود آنها راه ندارد.

چون غم و ترس در انسانها معمو لاً ناشی از روح دنیا پرستی است؛

 آنها روحشان بزرگتر و فکرشان بالا ترازآن است که حوادث معمولی و دنیوی درآنها اثربگذارد.

که״ أُوْلَئِکَ لَهُمُ الأَمْنُ ״( انعام / ٨٢ )

و تعبیری دیگر :

 «لاَ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ»

 خوف و حزن مأمور خدا هستند.

 آدم راتا وادی ولایت می آورند واین خوف و حزنها ،آدم را سیروصیرمی دهند تا

برسانند به این باب،وقتی رساندندو وقتی آدمی به این باب رسیدو ظرفیت پیدا کرد و

به ولایت وصل شد ، دیگرهمه اینها رخت برمی بندند که

  «لاَ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلاَ هُمْ یحْزَنُونَ »

آیه 63

"الَّذِینَ آمَنُواْ وَکَانُواْ یَتَّقُونَ ״

 درآیه ایمان رابصورت" فعل ماضی مطلق" آورده و تقوا را به صورت "ماضی استمراری " 

شایداشاره است به اینکه ایمان اولیاء الهی به کمال رسیده

 ولی مساله تقوا که در عمل روز مره منعکس میشود،

هر روز وهرساعت کار تازه ای می طلبد و باید مستمر باشد،

که برای اولیاء الهی  بصورت یک برنامه و وظیفه دایمی در آمده است.

مثل شیشه‌ای که عطر ندارد باز باشد بسته باشد کجا باشد کجا نباشدمهم نیست،

 اما شیشه‌ای که عطر داشته باشد ولو عطر کمی، سربسته است در بسته است 

هر جایی قرار نمی‌دهند به موقع سرش باز می‌شود به موقع بسته می‌شود.

ایمان هم مثل عطر می‌ماند آدمی که ایمان دارد مثل شیشه‌ی عطر است ،

اگر کسی ایمان نداشت دهانش را باز بکند ببندد ؛

کجا چشمش را باز بکند ببندد اصلا کجا برود کجا نرود هیچ اهمیتی ندارد،

 اما اگر عطر ایمان در وجود آدمی باشد زندگی یک حالت و هیئت دیگری پیدا می‌کند،

 به موقع چشمش را باز می‌کند

به موقع می‌بندد

 به موقع دهانش را باز می‌کند

به موقع می‌بندد

یعنی حاکمیت بر وجود خود دارد،

 این است که قرآن ایمان را معمولا با تقوا با عمل صالح کنار هم قرار می‌دهد.

"الَّذِینَ آمَنُوا وَکَانُوا یَتَّقُونَ"

 آن‌هایی که ایمان دارند و خود نگه دارهستند یعنی مواظب و مراقب اجزا واعضای خود هستند،

 جسم و روحشان راتحت حاکمیت الهی نگه می دارند ،

اینان" لَهُمُ الْبُشْرَى فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَفِی الْآخِرَةِ"

بشارت اگر باشد مال این هاست،

 لهم البشری نه البشری لهم.

 یعنی اگر بشارتی در هستی باشد مال این هاست،

 چه در دنیایشان چه در آخرتشان.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.