" یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُواْ رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُمْ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ "
(بقره – 21 )
سوره بقره محتوایش این است که
یک شریعت جدید دارد نازل می شود،
قبله تغییر می کند ،
احکام فردی و اجتماعی نازل می شود و
جامعه ای بر اساس یک کتاب و شریعت جدید شکل می گیرد.
قرآن شهادت می دهد که جوامع ایمانی دیگری هم در طول تاریخ شکل گرفته اند. یهودیت...، مسیحیت...، دو جامعه ایمانی برسمیت شناخته شده... و اسلام جامعه ایمانی جدیدی که دارد بوجود می آید ...
به نظر می رسد که به طور طبیعی در همه جوامع دینی بعد از مدتی (یک یا چند نسل) کسانی حاکم می شوند که به وضوح در دسته بندی جزو "الذین فی قلوبهم مرض" یا "منافقین" هستند یعنی جزو متقین نیستند.
مثلا شیعیان اعتقاد دارند که در مورد اسلام، بلافاصله بعد از پیغمبر(ص) این اتفاق افتاده و اهل سنت هم حتی اگر معاویه را توجیه کنند ولی یزید را دیگر نمی توانند توجیه بکنند!
بنابراین حدود شصت سال بعد از هجرت زمام امور جامعه اسلامی دست افرادی افتادکه در واقع مومن و متقی نیستند.
انسان مشتاق می شود که راه حل را بفهمد،
یعنی آسیب شناسی کند .
راه حل را می فرماید :
"یا ایها الناس اعبدوا ربکم"
خطاب دارد به همین آدمها که یک جورهایی اعتقاداتی دارند و جزو "الذین کفروا" نیستند ولی احتیاج دارند به اینکه یک پروسه ای را طی بکنند که به ایمان و تقوای واقعی برسند.
چرا شریعت باید وجود داشته باشد.
هر چه قدر مقدمه سوره بقره (یعنی از اول تا انتهای داستان آفرینش) عمیقتر فهم شود، سوره بقره عمیقتر فهم خواهد شد.
آیه می فرماید که بهترین راه معالجه آدمها برای اینکه به آن درجه تقوا و مشاهده حقایق برسند این است که عبودیت داشته باشند، اوامر خدا را بکنند و نواهی را انجام ندهند.
بنابراین ،
خداوند باید یک چیزهایی عرضه بکند به عنوان کارهایی که باید انجام شود و کارهایی که نباید انجام شود.
فرمان خدا باید وجود داشته باشد تا عبودیت معنا داشته باشد ،
مقدمه ای که تا این جا در سوره می فرماید، با این آیه ختم می شود که،
آیه حرف از بندگی می زند و
لزوم شریعت از همین جا احساس می شود.
یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ ... لَعَلَّکُمْ تَتَّقُون
(بقره/21)
راز عبادت را فراهم کردن تقوا میداند و میفرماید:
" عبادت کنید برای اینکه به تقوا برسید".
کسی اگر بخواهد عبادت خود را بسنجد ،
ببیند ملکهٴ تقوا پیدا کرده یا نه؟
قرآن انسان را مسافری میداند که سفری در پیش دارد،
سفری طولانی ... تا مرز لقای حق .
برای هر سفرطولانی،
زاد و توشه ای لازم است،
از نظر قرآن کریم زاد و توشهی این سفر جزء تقوا چیز دیگر نیست،
می فرماید که عبادت وسیله است تا انسان تقوا پیدا کند و تقوا زاد و توشه است که مسافر با داشتن این زاد و توشه به لقای حق راه پیدا کند.
تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی
«زاد» أجوف واوی است، یعنی توشه.
تقوا انسان را به مقصد میرساند،
تقوا" زادی "نیست که بین راه تمام بشود،
زادی نیست که مسافر را به مقصد نرساند،
زادی نیست که در بین راه لنگ بماند،
بلکه زادی است که کشانکشان مسافر را به همراه میبرد.
صعود می کند و متّقی هم که دارای این وصف است به همراه او بالا میرود.
تقوا زادی است که انسان را به مقصد میرساند ...
اگر کسی عبادت کرد و
تقوا پیدا نکرد،
معلوم میشود بی زاد است و
بی زاد «ابنالسّبیل» است.
«ابن السّبیل»، یعنی راه مانده...
خیلی ها در اسلام" درراه مانده اند"...
آیات 21،22
یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُمْ وَالَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ ﴿٢١﴾
الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الأرْضَ فِرَاشًا وَالسَّمَاءَ بِنَاءً وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَکُمْ فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿٢٢﴾
وقتی خطاب با مؤمنین و امثال مؤمنین هست ربوبیّت را تبیین میکند...
برای شما وحی فرستادیم،
برای شما انبیا فرستادیم،
برای شما ولایت، امامت، نبوّت و خلافت قرار دادیم...
امّا آنجا که با تودهٴ مردم سخن میگوید،
میفرماید:
به شما باران دادیم، آفتاب دادیم، زمین دادیم، گیاهان روییده میشود....
برای ناس نعمت های ظاهری را میشماردو وقتی سخن از دنیا و متاع دنیا و باغ و بوستان است انسانهایی که گرفتار عالم طبیعتاند را با دام یکجا ذکر میکند میفرماید: "مَتَاعاً لَّکُمْ وَلأَنْعَامِکُم" یا "کُلُوا وَارْعَوْا أَنْعَامَکُم"
امّا آنجا که
سخن از وحی و نبوّت و علم و عقل است،
فقط انسانها و مؤمنین مخاطباند،
آنجا دیگر سخن از انسان و دام نیست که یک قدری خودتان و یک قدری دامتان؛
آنجا وقتی سخن از نعمت علم و معرفت است،
انسان را با فرشته ها ذکر میکند:
شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلهَ إِلاَ هُوَ وَالْمَلاَئِکَةُ وَأُولُوا الْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ...
علمای خداشناس و موحّدین را با ملائکه یکجا ذکر میکند در شهادت به وحدانیّت خدا ...
یَا أَیُّهَا النَّاس
اعْبُدُوا رَبَّکُمُ.. لَعَلَّکُمْ تَتَّقُون...فَلاَ تَجْعَلُوا لِلّهِ أَنْدَاداً(بقره /21)
انسان به مقدار عبادتش تقوا پیدا میکند،
و تقوا قبلا عرض شد که زاد "توشه"راه مسافر است ،
پس به مقدار عبادت، انسان زاد تهیّه میکند.
گاه انسان به قدری از زاد عالی برخوردار است که مقصد او را به سمت خود میکشاند و میبرد...
یعنی می برندش دیگر...
بین کسی که به سمت محبوب میرود،
با کسی که محبوب او را می خواند و میبرد خیلی فرق است ،
تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَی بَعْضٍ،
همهٴ انبیا «سائرین الی الله» و «سالکین الی الحق»اند،
امّا دربارهٴ بعضی از انبیا میفرماید:
اینها برای ملاقات ما آمدند ونسبت به بعضی از انبیا میفرماید: من اینها را به ملاقات آوردم.
مثلا می فرماید : وَلَمَّا جَاءَ مُوسَی لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ(اعراف 143)؛
جاء موسی...
یا
َقَالَ إِنِّی ذَاهِبٌ إِلَی رَبِّی(صافات 99)؛
حضرت ابراهیم می فرماید که من به سمت ربّم سفر میکنم .
امّا دربارهٴ رسول خدا (ص) درسورهٴ «اسراء» میفرماید:
سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَی بِعَبْدِهِ ...
خدایی منزّه است که بنده اش را برد و سیر شبانه داد ،
نمی فرمایدکه رسول من به طرف من آمد می فرماید که «من او را آوردم»،
«حبیب الله» را میبرند،
«کلیم الله» میرود،
«خلیل الله» میرود...
این شعر مرحوم علامه طباطبایی تداعی می شود در ذهن که:
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سماکش کشش لیلا برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا زکجا بود مگر دست که بود
که به یک جلوه دل و دین زهمه یکجا برد
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که درین بزم بگردید و دل شیدا برد
خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
غم روی تو مرا دید و ز من یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد
و
به ما هم گفتند:
إِن کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ
اگر خواستید محبوب خدا بشوید راه «حبیب الله» را طی کنید،
فَاتَّبِعُونِی.... یُحْبِبْکُمُ اللّهُ ...
وَإِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ
(٢٣/بقره)
معجزه ی پیامبر اکرم (ص) عصایی نبود که جلوی چشم خلایق اژدها شد، یا نیل را شکافت یا آن چشمه های دوازده گانه را... بازوی نورانی اش نبود. کوه طوری نبود که بالای سر مردمش معلق ماند. مرغ های بریانی نبود که از آسمان فرو افتاد. معجزه ی پیامبر اسلام سخن گفتنش در گاهواره نبود. نَفَس احیاگری نبود که مرده ها را زنده کرد و اکمه و ابرص را شفا داد یا در مجسمه های گِلی دمید و جان بخشیدشان. اعجاز پیامبراسلام آتشی نبود که بَرد و سلام شد. شتری نبود که از دل کوه بیرون آمد.
معجزه ی پیامبر اکرم(ص)، زنده بیرون ماندن از بطن ماهی نبود. سخن گفتن با مورچه ها و پرنده ها هم نبود. اعجاز عذاب های عجیب و غریبی نبود که بر مردم ناسپاس قومش نازل شد.
معجزه ی خاتم النبیین (ص)،
از جنس اندیشه بود،
از جنس فکر، از جنس کتاب و کلمه؛
کلمه هایی که نورند، ذکرند، موعظه اند، شفایند...
واین است که می تواند ادعا کند اگر می توانید ...هرگز نخواهید ...
... فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْکَافِرِینَ
﴿بقره ٢٤﴾
از نظر قرآن، انسان ها همان طوری که
در درجات به جایی می رسند که به بهشت رضوان الهی در می آیند و در نهایت سیر وجودی کمال ، خود شخص، درجه می شود، در درکات سقوط نیز انسان به جایی می رسد که نه تنها به جنهم و دوزخ در می آید، بلکه خودش دوزخی می شود.
در آیات قرآنی گاه سخن از «لهم درجات» برای آنان درجاتی است(انفال، ایه ۴) و گاه دیگر «هم درجات»، آنان درجات هستند...
(آل عمران، آیه ۱۶۳)
هم چنین گاه در آیات قرآنی سخن از این است که
برای دوزخ سوختی از سنگ و هیزم است؛
ولی گاه سخن از انسانی است که
خودش هیزم و سوخت است:
وقودها الناس و الحجاره؛
سوخت دوزخ، مردم و سنگ است.
(بقره، آیه ۲۴؛ تحریم، آیه ۶)
البته در درکات پست تر،
یعنی انسان خودش دوزخ می شود.
از این روست که آتش در دل هایش شعله می کشد نه در بیرونش.
می فرماید:
وَمَا أَدْرَاکَ مَا الْحُطَمَةُ نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِی تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ ؛
تو چه دانی حطمه چیست؟ آن آتش افروخته خداست.
آتشی که بر دل ها برآید و چیره شود و آن را فراگیرد.
(همزه، آیات ۵ تا ۷)
یعنی در درکات پست تر ایشان خودشان دوزخ هستند و
سوخت دوزخیان را تشکیل می دهند.
خداوند می فرماید: واُولـئِکَ هُم وقودُ النّار؛وقودها الناس...
وَلَهُمْ فِیهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَهُمْ فِیهَا خَالِدُونَ(بقره/25)
از میانِ همهی ویژگیهای همسرانِ بهشتی،
قرآن؛ «پاکی» و «طهارت»شان را به رخ میکشد!
در آیه سخن از زوجات(زنان) نیست ،بلکه سخن از ازواج است،زن برای مرد و مرد برای زن زوج است.
وَلَهُمْ فِیهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ ؛
زن و مرد بودن یک جریانی است که در عالم طبیعت و در این دنیا جاری است. در عالم بعدی ،معیارها، معیارهای انسانی است.
ازواجی اند که از همهٴ نقصها مطهرند، تطهیر شده اند، خدای سبحان تطهیرشان کرده است.
بهشت اصولاً جای طهارت است، دار طهارت است؛ هیچ نقص و عیبی در بهشت نیست و
بهشتی تا مطهّر نشود، راهی به بهشت ندارد ،یعنی از این دنیا مؤمنین بایدمطهر شوند زیرا هیچ نقص و عیبی در بهشت نیست وکسی می تواند تطبیق داشته باشد با آنجا که مانند آن شده باشد . وَنَزَعْنَا مَا فِی صُدُورِهِم مِنْ غِلٍّ ، آن گاه وارد بهشت میشوند.
وَأَزْوَاجٌ مُّطَهَّرَةٌ ازواج بهشتی مطهر هستند.
آنجا سرزمینی است که فقط در آن پاکی هست و هیچ چیز غیر پاک وجود ندارد.
حتی لَّا لَغْوٌ فِیهَا وَلَا تَأْثِیمٌ نه سخن و کار لغو آنجا وجود دارد و نه تَأْثِیمٌ(گناه). هرچه هست خوبی و پاکی و درستی است...
...الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ...(بقره /27)
آنها که عهد الهی را نقض میکنند ...
یعنی بین عبد و مولا یک عهدی هست که اگر این پیمان رعایت نشود نقض عهد است.
عهد در لغت, به معناى حفظ و نگه دارى و مراعات پى در پى شىء, شناخت و معرفت امرى, پیمان بستن, میثاق... و همچنین به معناى پایدارى در دوستى نیز مى باشد.
عهد وپیمان را حبل نیز می گویند، زیرا همان گونه که طناب بین دو شیء ارتباط برقرار میکند، عهد و پیمان نیز بین دو گروه یا دو شخص ارتباط برقرار میکند.
ابن تّیهان در غزوات به رسول خدا (ص) می گفت «إن بیننا و بینهم حبلا» ؛ بین ما و کفار یک حبلی است؛یعنی عهد و تعهدی داریم.
طناب گاهی گسسته میشود و قطع میشود و تعهد هم گاهی گسسته و قطع میشود ،
الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ...
أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ
وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ»[یس:60-61]
ای فرزندان آدم، آیا با شما پیمان نبستم که شیطان را نپرستید، زیرادشمن آشکار شماست؟ و مرا بپرستید، که راه راست این است .
و «وَ اَنِ اعبُدُونی»...
یعنی عهد بر عبودیت وبندگی
در روایات، از قرآن به عنوان عهد خداوند یاد شده است.
امام صادق(ع) فرمودند:
قرآن عهد خداوند بر خلق است. پس سزاوار است که انسان مسلمان در عهدش بنگرد و هر روز پنجاه آیه از آن را بخواند.
(الکافی، ۲، ۶۰۹).
امیر المؤمنین «علیه السّلام» به پسرش ابن حنیفه میفرماید:
"روزانه ٥٠ آیه از این عهد الله بخوان"
یعنی قرآن کریم عهد الله است یعنی یک طنابی است که انسان را متصل به خدا نگه می دارد.
روزی حد اقل ٥٠ آیه، از خود قرآن نه از حفظ که چشمش به خطوط این کتاب الهی بیفتد.
شاید منظور از عهد خداوند،
حقایقی آموختنی و دستوراتی عملی است و
در نتیجه وفای به عهد خداوند آموختن معارف آن حقیقت و عمل به دستورات آن است.
که دو صورت مکتوب و مجسم دارد که صورت مکتوب آن قرآن کریم است و صورت مجسم آن امام معصوم (ع)...
عهد حکم طناب را دارد؛ چون طرفینی است؛ یک طرفش به دست عبد است، طرف دیگرش به دست مولاست.
میفرماید:
این عهد را محکم بگیرید و مادامی که این را محکم گرفته اید، مصونید .
یعنی مسیر حرکت ما به سمت آخرت، مسیری کاملاً ریاضی است. باید با اندازه هایی که خدا امر کرده زندگی کرد نه اندازه هایی که شیطان در قالبهای علمی و اجتماعی و حتی مذهبی به ما القا می کند.
در جوامع بشری و کل هستی عهد های بسیاری بسته و نقض شده ، عهد بین انسان و خدا و بین انسان ها با یکدیگر..
اولین عهد شکنی ، عهد شکنی و نافرمانی ابلیس از فرمان خداوند بود،
بعد از آن عهد شکنی حوا و ادم ابوالبشر،
و پس از آن نیز شاهد عهد شکنی های فراوانی در طول تاریخ بوده ایم،
عهد شکنی پیروان موسی و پرستش گوساله سامری،
عهد بستن 120 هزار نفر در محل غدیر با علی(ع) و شکستن آن،
عهد شکنی مردم کوفه با حسین بن علی(ع)،
براین باورم که عهدشکنی های انسان،
بعد از عهد شکنی با خداوند اتفاق افتاد،
و پایه ی عهد شکنی ها و پیمان شکنی های رایج برنقض عهد انسان با خدا استوار است.
زیرا
أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ....
خداوند با انسان عهد بست که فقط اورا پرستش و تبعیت کنند،
اما انسان از اولین تعهد خود سرباز می زند و پیرو شیطان و نفس خویش میشوند و همین انسان برای زندگی خود قوانین جدیدی تعریف میکند...
و همینگونه درطول تاریخ تاکنون ادامه دارد،
امروزه ما به صورت گسترده شاهد عهد شکنی های متعدد و گوناگون بین خالق و مخلوق هستیم و به تبع آن عهد و پیمانهایی بین مخلوقات...
پیمان هایی که به سادگی شکسته میشوند....
آیات 30 -38
آن چه از نظر قرآن اصالت و اهمیت دارد، تبیین حقایق و روش های دست یابی به آن است؛
زیرا از نظر قرآن، خداوند حق مطلق است و همه آن چه نام هستی می برد از این حق نشات گرفته است.
باطل امری عدمی است که از هستی بهره ای نبرده است.
نقص و شر در فرهنگ قرآنی به معنای فقدان کمال و خیر می باشد، یعنی محدودیت های موجب شده است تا چیزی نتواند آیینه تمام نمای حقیقت باشد.وانسان واژه ها و اصطلاحاتی چون شر ، نقص و باطل را اعتبار می کند تا این محدودیت ها را تبیین نماید.
از آن جایی که این محدودیت ها ، سبب ناتوانی از درک حقیقت می کند، لازم است تا به گونه ای این پرده های محدودیت کنار رود و آدمی تصویر جامع و کاملی از حق و حقیقت به دست آورد.
مثلا قرآن،
باطل را کف روی آب می داند که
اگر آب نباشد کف معنایی نخواهد یافت.
از این روست که برای باطل،
هیچ حقیقتی جز انگل واره گی نمی توان تصویر کرد.
بر همین اساس ،
باطل در ترازوی حقیقت از هیچ وزن و سنگینی بهره نمی برد و
خداوند با " خفت موازینه ؛
سبکی وزن در میزان حق" از آن یاد می کند.
این مقدار وزنی (خفت موازینه) هم که برای آن منظور می شود،
به سبب همان حقی است که باطل با آن خود را اشکار می کند و نمودار می سازد.
یعنی همان اندازه وزن و بها را نیز به اعتبار حق کسب می کند .
بسیاری از مردمان کف روی آب را می بییند و از درک حقیقت آب که در زیر این کف جریان دارد ناآگاه هستند، چون ناتوان از درک حقیقت اند و آن را چیزی جز کف نمی پندارند؛
در دنیا نیز آن چه به چشم می آید همین محدودیت ها و کفی است که روی حقیقت آب هستی را پوشانده است، نظری تیزتر و چشمان برنده ای نیاز است تا حقیقت را از پس این نماها و ارایه های ظاهری ببیند " بصرک الیوم حدید" و بصیرت را به دست آورد و حقایق را از پس لایه های تودر تو و به هم بافته و تنیده ببیند .
آیات 30 - 38
آفرینش انسان مهم ترین داستان قرآن است. هدف داستان بازگویی موقعیت انسان درخلقت است.
در این داستان شخصیتی وجود ندارد و آدم مثل یک انسان به معنای کلی وبه صورت فلسفی است ، بعضی ها معتقدند یک تمثیل است .
همه واقعیت ها و اتفاقات ابعاد تمثیلی دارند. اگر به هر واقعیتی خوب نگاه کنید می توانید آن را مثل یک تمثیل هم ببینید. در عین حال که اتفاق هم افتاده است می توان دو دنیا را با هم دید، دنیا ی واقعیت ها و دنیای مُثُل، دنیایی که تمثیل ها که در آن اتفاق می افتد. به نظر می آید بین آنها جدایی وجود ندارد.
درحکایت آفرینش تک تک واژه ها خیلی اهمیت دارند،چون واژگان این داستان باید ستونهای اصلی خانه ی انسان در دنیا باشند. و هدفش بیان وضعیت کلی بشر بوده و درباره ی کلیات هستی بشر صحبت است.
در آفرینش همه چیز خیلی خیلی صریح و کوتاه بیان می شود ،
گویی حکایت آنقدر کوتاه است که محلی برای شخصیت پردازی نیست؛
در حقیقت هدف هم شخصیت پردازی مثل حضرت یوسف و ابراهیم و موسی (ع)نیست. اما داستان خیلی پیچیده است.
حکایت آدم و حوا چندین بار در قرآن آمده،
اما بیشترین مورد بحث ، یکی در اوایل سوره ی بقره و دیگری در سوره اعراف است.
در بحث سوره بقره درباره آفرینش، ویژگی خاصی وجود دارد،
در بقره حکایت از جایی زودتر از بقیه ی داستانهای مربوط به آفرینش در قرآن شروع می شود.
همه ی بحث هایی که درباره آفرینش در قرآن آمده اند از این شروع می شوند که خلقی انجام شده و حالا قرار است ملائکه سجده کنند و ابلیس سجده نمی کند.
ولی در این آیات سوره بقره گفتگویی بین خدا و ملائکه است و خدا اعلام می کند که می خواهد خلق کند و ملائکه سؤال می کنند...
این ویژگی داستان آفرینش در سوره بقره است که قسمتهایی دارد که در داستانهای دیگر نیست و شاید طولانی ترین شکل این داستان است در این سوره نقل می شود.
تکرار مساله ای در قرآن مبین امری است خاص ،
در قرآن ، واحد معجزه سوره است. انگار هر سوره یک چیز خیلی خاص است که یک مطلب در حد اعجاز را بیان می کند.
نباید فکر کرد که سوره فقط قرار است یک سری اطلاعات خاص به شما بدهد یا مثلا گزاره ای را منتقل کند.باید دانست که قرار است یک سوره یک حس کلی به شما منتقل کند. در واقع فهمیدن یک سوره این است که یک حس کلی از سوره به آدم دست دهد ،حال و هوایی که انسان را وارد یک فضای خاص، یک درک خاص کند.
شاید به این دلیل است که خداوند تحدی به سوره می کندو نفرمود تحدی به حروف یا جملات یا ادبیات...
وَإِن کُنتُمْ فِی رَیْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُواْ بِسُورَةٍ مِّن مِّثْلِهِ وَادْعُواْ شُهَدَاءکُم مِّن دُونِ اللّهِ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ»
(البقره، 23)
فهم فضا و انسجام سوره های بلند خیلی سخت است .
سوره های کوتاه وضوح و درک راحت تری دارند، در چند آیه و متمرکز هستند.
ارتباط دادن مطالب بعضی سوره های بلند، مثل سوره ی یوسف ساده است،
چون مقدمه وسیر و سرانجام واضحی دارد و همه انتظار دارند که بنا به محتوای سوره به پیغمبر خطاب بشود که اکثر مردم ایمان نمی آورند، حرف از صبر کردن بیاید و اینکه پیامبران گاهی فکر می کنند که دیگر امیدی نیست ولی همیشه امید هست....همه این مطالب به محتوای داستان مربوط است.
ولی شاید در بعضی از سوره ها که حتی یکی دو صفحه هستند نتوانید ارتباط اول و آخر سوره را پیدا کنید در تفسیر ها هم این کار را نمی کنند آیه آیه تفسیر می کنند .
مثلا در مورد محتوای یک سوره می گویند درباره توحید و معاد و ... صحبت می کند،
ولی فضای هر سوره با هم فرق دارد...
داستان پیامبران، داستان از زمین به سوی او رفتن است اما داستان آفرینش و داستان آدم از سوی او به زمین آمدن است ،داستان هبوط آدمی است ...
آیات 30 -38
دیالوگ بین خدا و فرشتگان خیلی فضای متفاوتی است، داستان در زمین انگار اتفاق نمی افتد، در آسمان هاست.
داستان خلقت است دیگر، شروع همه ی داستان ها.
داستان آدم و حوا از معدود داستان های قرآن است که شخصیت پردازی ندارد.
دیالوگهایی که مثلا از داستان حضرت یوسف هست اینجا نیست، دیالوگ هایی که شخصیت پردازی آدم ها را نشان می دهند و ....مثلا در داستان یوسف دیالوگ ها کاملا نشان دهنده شخصیت هاست، هر کسی با آهنگ و کلمات خاصی حرف می زند. برادران زیاد قسم می خورند، یوسف قاطعانه حرف می زند، زنان مصر مرتب واژه هایی را تکرار می کنند. این جا اصلا این طوری نیست.
بحثهای زیادی است در مورد کیفیت و کمیت بهشت و جنتی که آدم و حوا بودند و اینکه مگر بهشت موعود از ازل بوده؟ حتی کسانی مانند آقای طالقانی بهشت آدم و حوا راباغی در خود کره ی زمین و آدم و حوا می دانند ...
ولی به جای جزییات بهتر است از مفهوم کلی که حکایت می خواهد منتقل کند سخن گفته شود .
با خود داستان همراه می شویم :
داستان در سوره ی بقره با این جمله شروع می شود که
وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلاَئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ (30 )
به یاد آر هنگامی که پروردگارت به ملائکه گفت که من در زمین خلیفه ای قرار می دهم. "و اذ" که اول خیلی ازحکایات گفته می شود بعضی ها ترجمه می کنند "هنگامی که"...
سؤال اول این است که خلیفه یعنی چه؟
تأویل از خلیفه یا جانشین خدا بودن در زمین، انسان کامل است، مثل پیغمبران و اولیای خداوند در زمین.
"خلیفه الهی" آیا یک مقام است که بعضی انسان ها به آن می رسند؟
تعبیر عرفانی ای وجود دارد که اولیاءالله به مقام خلیفه الهی می رسند . آیا منظور از این آیه این است، یا همه ی آدم هایی که در کره ی زمین هستند خلیفه ی خدا هستند؟
اما حکایت آدم،
انگار از ابتدا معلوم است که آدم قرار است وارد زمین بشود...
نکته ی مهمی است این....
از اول معلوم است این موجود موجودی است که توی بهشت ماندنی نیست،
که اتفاقی می افتد و هبوط صورت می گیرد...!
موجودی که جایگاهش بهشت است ولی از آنجا بیرون می شود، نمی تواند، باید انگار یک مرحله ای را بگذراندتابتوانددر بهشت زندگی کند ...
این طور نیست که یک نفر فکر کند که ای کاش آدم این کار را نمی کرد ما هنوز هم توی بهشت بودیم،
چون آیه اصلا از اول می فرماید:
انی جاعل فی الارض خلیفه...
یعنی حرف این است که آدم قرار است خلیفه ی خدا در "روی زمین" بشود .
انسان یک موجود خیلی خاص است در قرآن ، این است که موجود دیگری ما در قرآن نمی بینیم هم سطح انسان.
حتی در خلقت انسان کن فیکونی که در دیگر مخلوقات است وجود ندارد،حتی خبرخلقت او را خداوند خود می دهد،
در قرآن فقط دنیای انسان را می بینیم ....
اصلا چیزهایی در دنیا هست که قادربه درک آنها نیستیم و چیزی را در قرآن می بینیم که به گونه ای به انسان ربط دارد.
حتی وقتی در مورد روح سوال می کنند خداوند می گوید سوال نکنید چون نمی فهمید...
ویا خیلی از مسایل که از جنس ما ادراک است برای انسان..
در قرآن می فرماید که مومنین شب ها پا می شوند آسمان را نگاه می کنند ،
می گویند:"ربنا ما خلقت هذا باطلا".
یک حسی را القا می کند آیه، که این جا چیزی هست از جنس ما ادراک .
که ورای این زمین مثلا در این آسمان ها یک چیزهایی هست، یک جریان هایی هست...
ملائکه می پرسند که آیا کسی را در زمین قرار می دهی که در زمین فساد کند و خون بریزد؟
ملائکه از کجا می دانند موجودی که هنوز به وجود نیامده این ویژگی ها را دارد؟
ادامه ی حرف ملائکه این است که ما تو را تسبیح می کنیم و تقدیس و ستایش می کنیم واگر هدف از آفرینش آدم عبادت توست خوب ما داریم به بهترین وجه این کار را می کنیم.
جواب خداوند این است که من چیزی می دانم که شما نمی دانید...
چه چیزی است که خداوند می داند و اینها نمی دانند.؟
این ماجرا می آید که خداوند اسماء را به آدم یاد می دهد.
این اسماء چیست؟
چه ارزشی دارد که آدم این اسماء را می داند؟
آیا مثل بچه ها، آدم بلد است و فرشته ها بلد نیستند؟
آیات 30-38
"فقال انبئونی باسماء هولاء ان کنتم صادقین"
"آگاه کنید مرا به نام های اینها اگر صادق هستید."
جواب: "سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا"
ما همان چیزهایی را بلدیم که به ما یاد داده ای.
و "انک انت العلیم الحکیم".
اظهار عجز می کنند که نمی دانیم و فقط چیزهایی را می دانیم که تو به ما یاد داده ای.
بعد به آدم گفته می شود که آنها را به آن اسماء آگاه کند.
وتکراراین که :"آیا به شما نگفتم که من غیب آسمان و زمین را می دانم"
"انی اعلم غیب السموت و الارض و اعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون".
می دانم آن چه را که آشکار می کنید و آنچه پنهان کردید.
چه چیزی را دارند پنهان می کنند؟!
به ملائکه امر می شود که سجده کنند و همه به جز ابلیس سجده می کنند.
وبحث معروف این که ابلیس جزء ملائکه بوده یا نه ...
"و کان من الجن" و اما "فسجدوا الا ابلیس" و
"و استکبر و کان من الکافرین"
و از کافرین بود. گزاره به زمان گذشته است....
درک چگونگی و ماهیت دیالوگ بین خدا و ملائکه ،
شاید برای پیغمبران میسور بوده،
ولی برای غیر معصوم نامفهوم و خیلی ثقیل است، داستان یوسف و برادرانش نیست که یک ماجرایی است که در کره ی زمین اتفاق افتاده..
برای موجودات زمینی ،فهم خیلی از مطالب نیز ناممکن ویا سخت است ،مثل آیه ی"هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن". مثل "سدره المنتهی " ... مگر به مدد معصومین (ع)...
اما نکته ی ظریفی که دیالوگ بین خدا و ملائکه برای ما دارد:
تفاوت بین "تعلیم" و "انباء" است .
نکته اصلی در مورد بشر " علم الآدم الاسماء کلها " است.
انگاراتفاق مهمی دارد می افتد ،
گویا بعضی از اسماء الهی مکتومند حتی ملائکه هم اسم آنها را هم نشنیده اند ،در حالیکه در پندارزمینی ملائکه موجودات خیلی بالایی هستند (که زمینیان مقام ربوبیت و فرزند خداوند رابرای ملایک قائل شدند ) ...
با ظهور انسان همه هستی،
گویی در حکایت آفرینش
داردبازنمایی می شود و
مثل اینکه انگار دارد یک لایه ای به هستی اضافه می شود،
مثل اینکه دارد یک آینه ای در مقابل هستی قرار می گیرد که همه چیز درون این بازتاب پیدا کند،
هر موجودی بازتابی دارد از هستی ...
مثلا هستی در ملائکه بازتابی پیدا میکند،
حتی برای یک موجود خیلی کوچک هم این هستی بازتابی دارد و...
با آفرینش انسان هم،
گویی به علت ویژگی خاص این موجود،
تمام هستی در اوبازتاب پیدا می کندو
هیچ موجودی انگار قبل از انسان این جامعیت را نداشته است..
(این هیچ را که می گوییم با یک قید کلی است که این جهانی که ما داریم درون خود قرآن می بینیم و توصیفش را می شنویم اینکه قبلا این اتفاق ها افتاده است یا اینکه فیزیک دان ها می گویند که جهان های موازی وجود دارندو...)
اینکه خداوند میگوید : "گنج پنهانی بودم ، خلق کردم تا شناخته شوم "
یعنی خداوند در هر خلقت کن فیکونی تا حدی ظهور می کند و انگار با خلقت انسان به صورت بازنمایی شده در جهان دارد ظهور پیدا می کند.
واینکه ،
ملائکه امر می شوند که
سجده بکنند و شیطان نمی کند،
این سجده کردن به انسان به دلیل نقش مهم او ست.
شاید با ظهور انسان پدیده "انباء" به وجود می آید و یا حداقل تکمیل می شودو اسماء الهی که در جهان مکتوم بوده اند با ظهور آدم، نه تنها اسماء الهی بازنمایی می شوندبلکه تعلیم هم داده می شوند ...
یا لااقل این اسماء در حد خبر به تمام عالم می رسند و ملائکه با همه اسماء آشنا می شوند به واسطه آدم ....
سوره مبارکه بقره
آیه 142بقره