سریره

وَ نَزَعْنا ما فی‏ صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی‏ سُرُرٍ مُتَقابِلینَ حجر/47

سریره

وَ نَزَعْنا ما فی‏ صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی‏ سُرُرٍ مُتَقابِلینَ حجر/47

تاملی در قرآن کریم - سوره بقره (6)

" یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُواْ رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُمْ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ "

(بقره – 21 )

سوره بقره محتوایش این است که

 یک شریعت جدید دارد نازل می شود،

 قبله تغییر می کند ، 

احکام فردی و اجتماعی نازل می شود و

 جامعه ای بر اساس یک کتاب و شریعت جدید شکل می گیرد

قرآن شهادت می دهد که جوامع ایمانی دیگری هم در طول تاریخ شکل گرفته اند. یهودیت...، مسیحیت...، دو جامعه ایمانی برسمیت شناخته شده... و اسلام جامعه ایمانی جدیدی که دارد بوجود می آید ...

 

به نظر می رسد که به طور طبیعی در همه جوامع دینی بعد از مدتی (یک یا چند نسل) کسانی حاکم می شوند که به وضوح در دسته بندی جزو "الذین فی قلوبهم مرض" یا "منافقین" هستند یعنی جزو متقین نیستند

مثلا شیعیان اعتقاد دارند که در مورد اسلام، بلافاصله بعد از پیغمبر(ص) این اتفاق افتاده و اهل سنت هم حتی اگر معاویه را توجیه کنند ولی یزید را دیگر نمی توانند توجیه بکنند!

 بنابراین حدود شصت سال بعد از هجرت زمام امور جامعه اسلامی دست افرادی افتادکه در واقع مومن و متقی نیستند.

انسان مشتاق می شود که راه حل را بفهمد،

 یعنی آسیب شناسی کند .

 راه حل را می فرماید :

 "یا ایها الناس اعبدوا ربکم"

 خطاب دارد به همین آدمها که یک جورهایی اعتقاداتی دارند و جزو "الذین کفروا" نیستند ولی احتیاج دارند به اینکه یک پروسه ای را طی بکنند که به ایمان و تقوای واقعی برسند.

 

چرا شریعت باید وجود داشته باشد

هر چه قدر مقدمه سوره بقره (یعنی از اول تا انتهای داستان آفرینش) عمیقتر فهم شود، سوره بقره عمیقتر فهم خواهد شد.

آیه می فرماید که بهترین راه معالجه آدمها برای اینکه به آن درجه تقوا و مشاهده حقایق برسند این است که عبودیت داشته باشند، اوامر خدا را بکنند و نواهی را انجام ندهند.

 بنابراین ،

خداوند باید یک چیزهایی عرضه بکند به عنوان کارهایی که باید انجام شود و کارهایی که نباید انجام شود

فرمان خدا باید وجود داشته باشد تا عبودیت معنا داشته باشد  ،

 مقدمه ای که تا این جا در سوره می فرماید، با این آیه ختم می شود که،

آیه حرف از بندگی می زند و

 لزوم شریعت از همین جا احساس می شود.

 

یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ ... لَعَلَّکُمْ تَتَّقُون

(بقره/21)

راز عبادت را فراهم کردن تقوا میداند و میفرماید:

" عبادت کنید برای اینکه به تقوا برسید". 

کسی اگر بخواهد  عبادت خود را بسنجد ، 

ببیند ملکهٴ تقوا پیدا کرده یا نه؟ 

 قرآن انسان را مسافری میداند که سفری در پیش دارد،

سفری طولانی ... تا مرز لقای حق .

 

برای هر سفرطولانی،

 زاد و توشه ای لازم است،

 از نظر قرآن کریم زاد و توشه‌ی این سفر جزء تقوا چیز دیگر نیست،

  می فرماید که عبادت وسیله است تا انسان تقوا پیدا کند و تقوا زاد و توشه است که مسافر با داشتن این زاد و توشه به لقای حق راه پیدا کند.

تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی

 

«زاد» أجوف واوی است، یعنی توشه

 تقوا انسان را به مقصد میرساند،

  تقوا" زادی "نیست که بین راه تمام بشود، 

زادی نیست که مسافر را به مقصد نرساند،

 زادی نیست که در بین راه لنگ بماند،

  بلکه زادی است که کشان‌کشان مسافر را به همراه میبرد

صعود می کند و متّقی هم که دارای این وصف است به همراه او بالا میرود

تقوا زادی است که انسان را به مقصد میرساند ...

 

اگر کسی عبادت کرد و

 تقوا پیدا نکرد،

 معلوم میشود بی زاد است و 

بی زاد «ابن‌السّبیل» است.

 «ابن السّبیل»، یعنی راه مانده...

 خیلی ها در اسلام" درراه مانده اند"...

 

 

آیات 21،22

یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُمْ وَالَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ ﴿٢١﴾

 الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الأرْضَ فِرَاشًا وَالسَّمَاءَ بِنَاءً وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَکُمْ فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿٢٢﴾

وقتی خطاب با مؤمنین و امثال مؤمنین هست ربوبیّت را تبیین میکند...

 برای شما وحی فرستادیم،

 برای شما انبیا فرستادیم، 

برای شما ولایت، امامت، نبوّت و خلافت قرار دادیم... 

 امّا آنجا که با تودهٴ مردم سخن میگوید،

 میفرماید:

 به شما باران دادیم، آفتاب دادیم، زمین دادیم، گیاهان روییده میشود.... 

برای ناس نعمت های ظاهری را میشماردو وقتی سخن از دنیا و متاع دنیا و باغ و بوستان است انسانهایی که گرفتار عالم طبیعت‌اند را با دام یکجا ذکر میکند میفرماید: "مَتَاعاً لَّکُمْ وَلأَنْعَامِکُم" یا "کُلُوا وَارْعَوْا أَنْعَامَکُم"

 

امّا آنجا که

 سخن از وحی و نبوّت و علم و عقل است،

 فقط انسانها و مؤمنین مخاطب‌اند، 

آنجا دیگر سخن از انسان و دام نیست که یک قدری خودتان و یک قدری دامتان؛

 آنجا وقتی سخن از نعمت علم و معرفت است،

 انسان را با فرشته ها ذکر میکند:

 شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلهَ إِلاَ هُوَ وَالْمَلاَئِکَةُ وَأُولُوا الْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ...

 علمای خداشناس و موحّدین را با ملائکه یکجا ذکر میکند در شهادت به وحدانیّت خدا ...

 

یَا أَیُّهَا النَّاس

  اعْبُدُوا رَبَّکُمُ.. لَعَلَّکُمْ تَتَّقُون...فَلاَ تَجْعَلُوا لِلّهِ أَنْدَاداً(بقره /21)

  انسان به مقدار عبادتش تقوا پیدا میکند، 

و تقوا قبلا عرض شد که زاد "توشه"راه مسافر است ، 

پس به مقدار عبادت، انسان زاد تهیّه میکند.

 گاه انسان به قدری از زاد عالی برخوردار است که مقصد او را به سمت خود میکشاند و میبرد...

 یعنی می برندش دیگر...

  بین کسی  که به سمت محبوب میرود، 

  با کسی که محبوب او را می خواند و میبرد خیلی فرق است ،

 

تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَی بَعْضٍ،

 همهٴ انبیا «سائرین الی الله» و «سالکین الی الحق»‌اند، 

امّا دربارهٴ بعضی از انبیا میفرماید

اینها برای ملاقات ما آمدند ونسبت به بعضی از انبیا میفرماید: من اینها را به ملاقات آوردم

 مثلا می فرماید : وَلَمَّا جَاءَ مُوسَی لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ(اعراف 143)؛ 

جاء موسی...

یا

َقَالَ إِنِّی ذَاهِبٌ إِلَی رَبِّی(صافات 99)؛

حضرت ابراهیم می فرماید که من به سمت ربّم سفر میکنم .

 

امّا دربارهٴ رسول خدا (ص) درسورهٴ «اسراء»  میفرماید

سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَی بِعَبْدِهِ ...

 خدایی منزّه است که بنده اش را برد و سیر شبانه داد ،

نمی فرمایدکه رسول من به طرف من آمد می فرماید که «من او را آوردم»،

«حبیب الله» را میبرند،

 «کلیم الله» میرود، 

«خلیل الله» میرود...

 

این شعر مرحوم علامه طباطبایی تداعی می شود در ذهن که:

مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد

رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد

 

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت

از سمک تا به سماکش کشش لیلا برد

 

من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه

ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

 

من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم

او که می رفت مرا هم به دل دریا برد

 

جام صهبا زکجا بود مگر دست که بود

که به یک جلوه دل و دین زهمه یکجا برد

 

خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود

که درین بزم بگردید و دل شیدا برد

 

خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام

با برافروخته رویی که قرار از ما برد

 

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی

غم روی تو مرا دید و ز من یغما برد

 

همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت

همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد

 

و 

به ما هم گفتند:

 إِن کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ

 اگر خواستید محبوب خدا بشوید راه «حبیب الله» را طی کنید،

 فَاتَّبِعُونِی.... یُحْبِبْکُمُ اللّهُ ...

تاملی در قرآن کریم - سوره بقره (7)

وَإِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ

 (٢٣/بقره)

 معجزه ی پیامبر اکرم (ص) عصایی نبود که جلوی چشم خلایق اژدها شد، یا نیل را شکافت یا آن چشمه های دوازده گانه را... بازوی نورانی اش نبود. کوه طوری نبود که بالای سر مردمش معلق ماند. مرغ های بریانی نبود که از آسمان فرو افتاد. معجزه ی پیامبر اسلام سخن گفتنش در گاهواره نبود. نَفَس احیاگری نبود که مرده ها را زنده کرد و اکمه و ابرص را شفا داد یا در مجسمه های گِلی دمید و جان بخشیدشان. اعجاز پیامبراسلام آتشی نبود که بَرد و سلام شد. شتری نبود که از دل کوه بیرون آمد

معجزه ی پیامبر اکرم(ص)، زنده بیرون ماندن از بطن ماهی نبود. سخن گفتن با مورچه ها و پرنده ها هم نبود. اعجاز عذاب های عجیب و غریبی نبود که بر مردم ناسپاس قومش نازل شد.

 معجزه ی خاتم النبیین (ص)،

 از جنس اندیشه بود،

 از جنس فکر، از جنس کتاب و کلمه؛

 کلمه هایی که نورند، ذکرند، موعظه اند، شفایند...

 واین است که می تواند ادعا کند اگر می توانید ...هرگز نخواهید ...

 

... فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْکَافِرِینَ 

﴿بقره ٢٤﴾

از نظر قرآن، انسان ها همان طوری که

 در درجات به جایی می رسند که به بهشت رضوان الهی در می آیند و در نهایت سیر وجودی کمال ، خود شخص، درجه می شود، در درکات سقوط نیز انسان به جایی می رسد که نه تنها به جنهم و دوزخ در می آید، بلکه خودش دوزخی می شود.

در آیات قرآنی گاه سخن از «لهم درجات» برای آنان درجاتی است(انفال، ایه ۴) و گاه دیگر «هم درجات»، آنان درجات هستند...

(آل عمران، آیه ۱۶۳)

هم چنین گاه در آیات قرآنی سخن از این است که

  برای دوزخ سوختی از سنگ و هیزم است؛

 ولی گاه سخن از انسانی است که

 خودش هیزم و سوخت است

وقودها الناس و الحجاره؛ 

سوخت دوزخ، مردم و سنگ است.

(بقره، آیه ۲۴؛ تحریم، آیه ۶)

البته در درکات پست تر،

یعنی انسان خودش دوزخ می شود.

 از این روست که آتش در دل هایش شعله می کشد نه در بیرونش.

 می فرماید:

 وَمَا أَدْرَاکَ مَا الْحُطَمَةُ نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِی تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ ؛

 تو چه دانی حطمه چیست؟ آن آتش افروخته خداست

آتشی که بر دل ها برآید و چیره شود و آن را فراگیرد.

(همزه، آیات ۵ تا ۷)

یعنی در درکات پست تر ایشان خودشان دوزخ هستند و 

سوخت دوزخیان را تشکیل می دهند

خداوند می فرماید: واُولـئِکَ هُم وقودُ النّار؛وقودها الناس...

 

 

وَلَهُمْ فِیهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَهُمْ فِیهَا خَالِدُونَ(بقره/25)

از میانِ همه‌ی ویژگی‌های همسرانِ بهشتی،

 قرآن؛ «پاکی» و «طهارت»شان را به رخ می‌کشد

در آیه سخن از زوجات(زنان) نیست ،بلکه سخن از ازواج است،زن برای مرد و مرد برای زن زوج است

 وَلَهُمْ فِیهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ ؛

زن و مرد بودن یک جریانی است که در عالم طبیعت و در این دنیا جاری است. در  عالم بعدی ،معیارها، معیارهای انسانی است.  

 ازواجی ‌اند که از همهٴ نقصها مطهرند، تطهیر شده اند، خدای سبحان تطهیرشان کرده است

 بهشت اصولاً جای طهارت است، دار طهارت است؛  هیچ نقص و عیبی در بهشت نیست و 

بهشتی تا مطهّر نشود، راهی به بهشت ندارد ،یعنی از این دنیا مؤمنین بایدمطهر شوند زیرا هیچ نقص و عیبی در بهشت نیست وکسی می تواند تطبیق داشته باشد با آنجا که مانند آن شده باشد . وَنَزَعْنَا مَا فِی صُدُورِهِم مِنْ غِلٍّ ، آن گاه وارد بهشت میشوند

 وَأَزْوَاجٌ مُّطَهَّرَةٌ  ازواج بهشتی مطهر هستند

 آنجا سرزمینی است که فقط در آن پاکی هست و هیچ چیز غیر پاک وجود ندارد

حتی لَّا لَغْوٌ فِیهَا وَلَا تَأْثِیمٌ نه سخن و کار لغو آنجا وجود دارد و نه تَأْثِیمٌ(گناه). هرچه هست خوبی و پاکی و درستی است...

 

...الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ...(بقره /27)

 آنها که عهد الهی را نقض میکنند ...

یعنی بین عبد و مولا یک عهدی هست که اگر این پیمان رعایت نشود نقض عهد است.

عهد در لغت, به معناى حفظ و نگه دارى و مراعات پى در پى شىء, شناخت و معرفت امرى,  پیمان بستن, میثاق... و همچنین به معناى پایدارى در دوستى نیز مى باشد.

عهد وپیمان را حبل نیز می گویند، زیرا همان گونه که طناب بین دو شیء ارتباط برقرار میکند، عهد و پیمان نیز بین دو گروه یا دو شخص ارتباط برقرار میکند.

 ابن تّیهان در غزوات به رسول خدا (ص) می گفت «إن بیننا و بینهم حبلا» ؛ بین ما و کفار یک حبلی است؛یعنی عهد و تعهدی داریم.

 طناب گاهی گسسته میشود و قطع میشود و تعهد هم گاهی گسسته و قطع میشود ،

 

الَّذِینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ...

أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ

وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ»[یس:60-61]

ای فرزندان آدم، آیا با شما پیمان نبستم که شیطان را نپرستید، زیرادشمن آشکار شماست؟ و مرا بپرستید، که راه راست این است  . 

و «وَ اَنِ اعبُدُونی»...

یعنی عهد بر عبودیت وبندگی

در روایات، از قرآن به عنوان عهد خداوند یاد شده است.

 امام صادق(ع) فرمودند

قرآن عهد خداوند بر خلق است. پس سزاوار است که انسان مسلمان در عهدش بنگرد و هر روز پنجاه آیه از آن را بخواند.

 (الکافی، ۲، ۶۰۹). 

امیر المؤمنین «علیه السّلام» به پسرش ابن حنیفه می‌فرماید

"روزانه ٥٠ آیه از این عهد الله بخوان"

یعنی قرآن کریم عهد الله است یعنی یک طنابی است که انسان را متصل به خدا نگه می دارد.

 روزی حد اقل ٥٠ آیه، از خود قرآن نه از حفظ که چشمش به خطوط این کتاب الهی بیفتد.

 

شاید منظور از عهد خداوند، 

حقایقی آموختنی و دستوراتی عملی است و

 در نتیجه وفای به عهد خداوند آموختن معارف آن حقیقت و عمل به دستورات آن است.

که دو صورت مکتوب و مجسم دارد که صورت مکتوب آن قرآن کریم است و صورت مجسم آن امام معصوم (ع)...

 

عهد حکم طناب را دارد؛ چون طرفینی است؛ یک طرفش به دست عبد است، طرف دیگرش به دست مولاست

 میفرماید:

 این عهد را محکم بگیرید و مادامی که این را محکم گرفته اید، مصونید .

یعنی مسیر حرکت ما به سمت آخرت، مسیری کاملاً ریاضی است. باید با اندازه هایی که خدا امر کرده زندگی کرد نه اندازه هایی که شیطان در قالبهای علمی و اجتماعی و حتی مذهبی به ما القا می کند.

 

در جوامع بشری و کل هستی عهد های بسیاری بسته و نقض شده ، عهد بین انسان و خدا و بین انسان ها با یکدیگر..

اولین عهد شکنی ، عهد شکنی و نافرمانی ابلیس از فرمان خداوند بود،

بعد از آن عهد شکنی حوا و ادم ابوالبشر،

و پس از آن نیز شاهد عهد شکنی های فراوانی در طول تاریخ بوده ایم،

عهد شکنی پیروان موسی و پرستش گوساله سامری،

 عهد بستن 120 هزار نفر در محل غدیر با علی(ع) و شکستن آن،

عهد شکنی مردم کوفه با حسین بن علی(ع)،

 براین باورم که عهدشکنی های انسان،

 بعد از عهد شکنی با خداوند اتفاق افتاد،

و پایه ی عهد شکنی ها و پیمان شکنی های رایج برنقض عهد انسان با خدا استوار است.

زیرا

أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ....

خداوند با انسان عهد بست که فقط اورا پرستش و تبعیت کنند،

اما انسان از اولین تعهد خود سرباز می زند  و پیرو شیطان و نفس خویش میشوند و همین انسان برای زندگی خود قوانین جدیدی تعریف میکند...

و همینگونه درطول تاریخ  تاکنون ادامه دارد،

امروزه ما به صورت گسترده شاهد عهد شکنی های متعدد و گوناگون بین خالق و مخلوق هستیم و به تبع آن عهد و پیمانهایی بین مخلوقات...

پیمان هایی که به سادگی شکسته میشوند....

 

آیات 30 -38 

آن چه از نظر قرآن اصالت و اهمیت دارد، تبیین حقایق و روش های دست یابی به آن است؛

 زیرا از نظر قرآن، خداوند حق مطلق است و همه آن چه نام هستی می برد از این حق نشات گرفته است

باطل امری عدمی است که از هستی بهره ای نبرده است

نقص و شر در فرهنگ قرآنی به معنای فقدان کمال و خیر می باشد، یعنی محدودیت های موجب شده است تا چیزی نتواند آیینه تمام نمای حقیقت باشد.وانسان واژه ها و اصطلاحاتی چون شر ، نقص و باطل را اعتبار می کند تا این محدودیت ها را تبیین نماید.

از آن جایی که این محدودیت ها ، سبب ناتوانی از درک حقیقت می کند، لازم است تا به گونه ای این پرده های محدودیت کنار رود و آدمی تصویر جامع و کاملی از حق و حقیقت به دست آورد.

 

مثلا  قرآن، 

باطل را کف روی آب می داند که

 اگر آب نباشد کف معنایی نخواهد یافت

از این روست که برای باطل،

 هیچ حقیقتی جز انگل واره گی نمی توان تصویر کرد

بر همین اساس ، 

باطل در ترازوی حقیقت از هیچ وزن و سنگینی بهره نمی برد و

 خداوند با " خفت موازینه ؛

 سبکی وزن در میزان حق" از آن یاد می کند.

 این مقدار وزنی (خفت موازینه) هم که برای آن منظور می شود، 

به سبب همان حقی است که باطل با آن خود را اشکار می کند و نمودار می سازد

یعنی همان اندازه وزن و بها را نیز به اعتبار حق کسب می کند .

بسیاری از مردمان کف روی آب را می بییند و از درک حقیقت آب که در زیر این کف جریان دارد ناآگاه هستند، چون  ناتوان از درک حقیقت اند و آن را چیزی جز کف نمی پندارند؛ 

در دنیا نیز آن چه به چشم می آید همین محدودیت ها و کفی است که روی حقیقت آب هستی را پوشانده است، نظری تیزتر و چشمان برنده ای نیاز است تا  حقیقت را از پس این نماها و ارایه های ظاهری ببیند " بصرک الیوم حدید" و بصیرت را به دست آورد و حقایق را از پس لایه های تودر تو و به هم بافته و تنیده ببیند .

تاملی در قرآن کریم - سوره بقره (8)

آیات 30 - 38

آفرینش انسان مهم ترین داستان قرآن است. هدف داستان بازگویی موقعیت انسان درخلقت است.

در این داستان شخصیتی وجود ندارد و آدم مثل یک انسان به معنای کلی وبه صورت  فلسفی است ، بعضی ها معتقدند یک تمثیل است

 همه واقعیت ها و اتفاقات ابعاد تمثیلی دارند. اگر به هر واقعیتی خوب نگاه کنید می توانید آن را مثل یک تمثیل هم ببینید. در عین حال که اتفاق هم افتاده است می توان دو دنیا را با هم دید، دنیا ی واقعیت ها و دنیای مُثُل، دنیایی که تمثیل ها که در آن اتفاق می افتد. به نظر می آید بین آنها جدایی وجود ندارد.

درحکایت آفرینش تک تک واژه ها خیلی اهمیت دارند،چون واژگان این داستان باید ستونهای اصلی خانه ی انسان در دنیا باشند. و هدفش بیان وضعیت کلی بشر بوده و درباره ی کلیات هستی بشر صحبت است.

 

در آفرینش همه چیز خیلی خیلی صریح و کوتاه بیان می شود ،

 گویی حکایت آنقدر کوتاه است که محلی برای شخصیت پردازی نیست؛ 

در حقیقت هدف هم شخصیت پردازی مثل حضرت یوسف و ابراهیم و موسی (ع)نیست.  اما داستان خیلی پیچیده است.

 حکایت آدم و حوا چندین بار در قرآن آمده، 

اما بیشترین مورد بحث ، یکی در اوایل سوره ی بقره و دیگری در سوره اعراف است.

 

در بحث سوره بقره درباره آفرینش، ویژگی خاصی وجود دارد،

در بقره حکایت از جایی زودتر از بقیه ی داستانهای مربوط به آفرینش در قرآن شروع می شود

همه ی بحث هایی که درباره آفرینش در قرآن آمده اند از این شروع می شوند که خلقی انجام شده و حالا قرار است ملائکه سجده کنند و ابلیس سجده نمی کند

ولی در این آیات سوره بقره گفتگویی بین خدا و ملائکه است و خدا اعلام می کند که می خواهد خلق کند و ملائکه سؤال می کنند... 

این ویژگی داستان آفرینش در سوره بقره است که قسمتهایی دارد که در داستانهای دیگر نیست و شاید طولانی ترین شکل این داستان است در این سوره نقل می شود.

 

تکرار مساله ای در قرآن مبین امری است خاص ،

در قرآن ، واحد معجزه سوره است. انگار هر سوره یک چیز خیلی خاص است که یک مطلب در حد اعجاز را بیان می کند

نباید فکر کرد که سوره فقط قرار است یک سری اطلاعات خاص به شما بدهد یا مثلا گزاره ای را منتقل کند.باید دانست که قرار است یک سوره یک حس کلی به شما منتقل کند. در واقع فهمیدن یک سوره این است که یک حس کلی از سوره به آدم دست دهد ،حال و هوایی که انسان را وارد یک فضای خاص، یک درک خاص کند.

شاید به این دلیل است که خداوند تحدی به سوره می کندو نفرمود تحدی  به حروف یا جملات یا ادبیات‌...

وَإِن کُنتُمْ فِی رَیْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُواْ بِسُورَةٍ مِّن مِّثْلِهِ وَادْعُواْ شُهَدَاءکُم مِّن دُونِ اللّهِ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ» 

(البقره، 23)

 

فهم فضا و انسجام سوره های بلند خیلی سخت است

سوره های کوتاه وضوح و درک راحت تری دارند، در چند آیه و متمرکز هستند

ارتباط دادن مطالب بعضی سوره های بلند، مثل سوره ی یوسف ساده است، 

چون مقدمه وسیر و سرانجام واضحی دارد و همه انتظار دارند که بنا به محتوای سوره به پیغمبر خطاب بشود که اکثر مردم ایمان نمی آورند، حرف از صبر کردن بیاید و اینکه پیامبران گاهی فکر می کنند که دیگر امیدی نیست ولی همیشه امید هست....همه این مطالب به محتوای داستان مربوط است.

ولی شاید در بعضی از سوره ها که حتی یکی دو صفحه هستند نتوانید ارتباط اول و آخر سوره را پیدا کنید در تفسیر ها هم این کار را نمی کنند آیه آیه تفسیر می کنند

مثلا در مورد محتوای یک سوره می گویند درباره توحید و معاد و ... صحبت می کند،

 ولی فضای هر سوره با هم فرق دارد...

 

داستان پیامبران،  داستان از زمین به سوی او رفتن است اما داستان آفرینش و داستان آدم از سوی او به زمین آمدن است ،داستان هبوط آدمی است ...

 

آیات 30 -38

دیالوگ بین خدا و فرشتگان خیلی فضای متفاوتی است، داستان در زمین انگار اتفاق نمی افتد، در آسمان هاست

داستان خلقت است دیگر، شروع همه ی داستان ها

داستان آدم و حوا از معدود داستان های قرآن است که شخصیت پردازی ندارد

دیالوگهایی که مثلا از داستان حضرت یوسف هست اینجا نیست، دیالوگ هایی که شخصیت پردازی آدم ها را نشان می دهند و ....مثلا در داستان یوسف دیالوگ ها کاملا نشان دهنده شخصیت هاست، هر کسی با آهنگ و کلمات خاصی حرف می زند. برادران زیاد قسم می خورند، یوسف قاطعانه حرف می زند، زنان مصر مرتب واژه هایی را تکرار می کنند. این جا اصلا این طوری نیست

بحثهای زیادی است در مورد کیفیت و کمیت بهشت و جنتی که آدم و حوا بودند و اینکه مگر بهشت موعود از ازل بوده؟ حتی کسانی مانند آقای طالقانی بهشت آدم و حوا راباغی در خود کره ی زمین و آدم و حوا می دانند ...

ولی به جای جزییات بهتر است از مفهوم کلی که حکایت می خواهد منتقل کند سخن گفته شود .

با خود  داستان همراه می شویم :

داستان در سوره ی بقره با این جمله شروع می شود که

وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلاَئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ (30 )

به یاد آر هنگامی که پروردگارت به ملائکه گفت که من در زمین خلیفه ای قرار می دهم. "و اذ" که اول خیلی ازحکایات گفته می شود بعضی ها ترجمه می کنند "هنگامی که"...

 

سؤال اول این است که خلیفه یعنی چه؟

تأویل از خلیفه یا جانشین خدا بودن در زمین، انسان کامل است، مثل پیغمبران و اولیای خداوند در زمین.

 "خلیفه الهی" آیا یک مقام است که بعضی انسان ها به آن می رسند؟  

تعبیر عرفانی ای وجود دارد که اولیاءالله به مقام خلیفه الهی می رسند . آیا منظور از این آیه این است، یا همه ی آدم هایی که در کره ی زمین هستند خلیفه ی خدا هستند؟

 

اما حکایت آدم،

انگار از ابتدا معلوم است که آدم قرار است وارد زمین بشود...

نکته ی مهمی است این.... 

از اول معلوم است این موجود موجودی است که توی بهشت ماندنی نیست، 

که اتفاقی می افتد و هبوط صورت می گیرد...!  

موجودی که جایگاهش بهشت است ولی از آنجا بیرون می شود، نمی تواند، باید انگار یک مرحله ای را بگذراندتابتوانددر بهشت زندگی کند ...

 این طور نیست که یک نفر فکر کند که ای کاش آدم این کار را نمی کرد ما هنوز هم توی بهشت بودیم،

چون آیه اصلا از اول می فرماید:

 انی جاعل فی الارض خلیفه...

یعنی حرف این است که آدم قرار است خلیفه ی خدا در "روی زمین" بشود .

 

انسان یک موجود خیلی خاص است در قرآن ، این است که موجود دیگری ما در قرآن نمی بینیم هم سطح انسان.

حتی در خلقت انسان کن فیکونی که در دیگر مخلوقات است وجود ندارد،حتی خبرخلقت او را خداوند خود می دهد،

 

در قرآن فقط دنیای انسان را می بینیم .... 

اصلا چیزهایی در دنیا هست که قادربه درک آنها نیستیم و چیزی را در قرآن می بینیم که به گونه ای به انسان ربط دارد.

 حتی وقتی در مورد روح سوال می کنند خداوند می گوید سوال نکنید چون نمی فهمید... 

ویا خیلی از مسایل که از جنس ما ادراک است برای انسان..

در قرآن می فرماید که مومنین شب ها پا می شوند آسمان را نگاه می کنند ،

می گویند:"ربنا ما خلقت هذا باطلا". 

یک حسی را القا می کند آیه، که این جا چیزی هست از جنس ما ادراک .

 که ورای این زمین مثلا در این آسمان ها یک چیزهایی هست، یک جریان هایی هست...

 

ملائکه می پرسند که آیا کسی را در زمین قرار می دهی که در زمین فساد کند و خون بریزد؟

 ملائکه از کجا می دانند موجودی که هنوز به وجود نیامده این ویژگی ها را دارد؟  

ادامه ی حرف ملائکه این است که ما تو را تسبیح می کنیم و تقدیس و ستایش می کنیم واگر هدف از آفرینش آدم  عبادت توست خوب ما داریم به بهترین وجه این کار را می کنیم.

 جواب خداوند این است که من چیزی می دانم که شما نمی دانید...

چه چیزی است که خداوند می داند و اینها نمی دانند.؟

این ماجرا می آید که خداوند اسماء را به آدم یاد می دهد.

 این اسماء چیست؟ 

چه ارزشی دارد که آدم این اسماء را می داند؟ 

آیا مثل بچه ها، آدم بلد است و فرشته ها بلد نیستند؟

 

آیات 30-38

"فقال انبئونی باسماء هولاء ان کنتم صادقین"

 "آگاه کنید مرا به نام های اینها اگر صادق هستید."

 جواب: "سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا"

ما همان چیزهایی را بلدیم که به ما یاد داده ای

و "انک انت العلیم الحکیم".

اظهار عجز می کنند که نمی دانیم و فقط چیزهایی را می دانیم که تو به ما یاد داده ای.

 بعد به آدم گفته می شود که آنها را به آن اسماء آگاه کند.

وتکراراین که :"آیا به شما نگفتم که من غیب آسمان و زمین را می دانم"

"انی اعلم غیب السموت و الارض و اعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون".

می دانم آن چه را که آشکار می کنید و آنچه پنهان کردید

چه چیزی را دارند پنهان می کنند؟!

به ملائکه امر می شود که سجده کنند و همه به جز ابلیس سجده می کنند.

 وبحث معروف این که ابلیس جزء ملائکه بوده یا نه ...

"و کان من الجن" و اما "فسجدوا الا ابلیس" و

 "و استکبر و کان من الکافرین"

 و از کافرین بود. گزاره به زمان گذشته است....

درک چگونگی و ماهیت دیالوگ بین خدا و ملائکه ،

شاید برای پیغمبران میسور بوده،

 ولی برای غیر معصوم نامفهوم و خیلی ثقیل است، داستان یوسف و برادرانش نیست که یک ماجرایی است که در کره ی زمین اتفاق افتاده..

برای موجودات زمینی ،فهم خیلی از مطالب نیز ناممکن ویا سخت است ،مثل آیه ی"هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن". مثل  "سدره المنتهی " ... مگر به مدد معصومین (ع)...

اما  نکته ی ظریفی که  دیالوگ بین خدا و ملائکه برای ما دارد:

 تفاوت بین "تعلیم" و "انباء" است

 نکته اصلی در مورد بشر " علم الآدم الاسماء کلها " است

انگاراتفاق  مهمی دارد می افتد ،

 گویا بعضی از اسماء الهی مکتومند حتی ملائکه هم اسم آنها را هم نشنیده اند ،در حالیکه در پندارزمینی ملائکه موجودات خیلی بالایی هستند (که زمینیان مقام ربوبیت و فرزند خداوند رابرای ملایک قائل شدند ) ...

 

با ظهور انسان همه هستی،

  گویی در حکایت آفرینش 

داردبازنمایی می شود و

 مثل اینکه انگار دارد یک لایه ای به هستی اضافه می شود، 

مثل اینکه دارد یک آینه ای در مقابل هستی قرار می گیرد که همه چیز درون این بازتاب پیدا کند،

 

هر موجودی بازتابی دارد از هستی ...

 مثلا هستی در ملائکه بازتابی پیدا میکند،

حتی برای یک موجود خیلی کوچک هم این هستی بازتابی دارد و...

با آفرینش انسان هم،

گویی به علت  ویژگی خاص این موجود،

 تمام هستی در اوبازتاب پیدا می کندو

هیچ موجودی انگار قبل از انسان این جامعیت را نداشته است..

(این هیچ را که می گوییم با یک قید کلی است که این جهانی که ما داریم درون خود قرآن می بینیم و توصیفش را می شنویم اینکه قبلا این اتفاق ها افتاده است یا اینکه فیزیک دان ها می گویند که جهان های موازی وجود دارندو...)

 

اینکه خداوند میگوید : "گنج پنهانی بودم ، خلق کردم تا شناخته شوم

یعنی خداوند در هر خلقت کن فیکونی تا حدی ظهور می کند و انگار با خلقت انسان به صورت بازنمایی شده در جهان دارد ظهور پیدا می کند.

واینکه ،

 ملائکه امر می شوند که 

سجده بکنند و شیطان نمی کند،

 این سجده کردن به انسان به دلیل نقش مهم او ست.

 شاید با ظهور انسان پدیده "انباء" به وجود می آید و یا حداقل تکمیل می شودو اسماء الهی که در جهان مکتوم بوده اند با ظهور آدم، نه تنها اسماء الهی بازنمایی می شوندبلکه تعلیم هم داده می شوند ...

یا لااقل این اسماء در حد خبر به تمام عالم می رسند و ملائکه با همه اسماء آشنا می شوند به واسطه آدم ....

تاملی در قرآن کریم - سوره بقره (9)

سوره مبارکه بقره 

آیات 30 - 38
آفرینش انسان مهم ترین داستان قرآن است. هدف داستان بازگویی موقعیت انسان درخلقت است.
در این داستان شخصیتی وجود ندارد و آدم مثل یک انسان به معنای کلی وبه صورت  فلسفی است ، بعضی ها معتقدند یک تمثیل است . 
همه واقعیت ها و اتفاقات ابعاد تمثیلی دارند. اگر به هر واقعیتی خوب نگاه کنید می توانید آن را مثل یک تمثیل هم ببینید. در عین حال که اتفاق هم افتاده است می توان دو دنیا را با هم دید، دنیا ی واقعیت ها و دنیای مُثُل، دنیایی که تمثیل ها که در آن اتفاق می افتد. به نظر می آید بین آنها جدایی وجود ندارد.
درحکایت آفرینش تک تک واژه ها خیلی اهمیت دارند،چون واژگان این داستان باید ستونهای اصلی خانه ی انسان در دنیا باشند. و هدفش بیان وضعیت کلی بشر بوده و درباره ی کلیات هستی بشر صحبت است.

در آفرینش همه چیز خیلی خیلی صریح و کوتاه بیان می شود ،
گویی حکایت آنقدر کوتاه است که محلی برای شخصیت پردازی نیست؛ 
در حقیقت هدف هم شخصیت پردازی مثل حضرت یوسف و ابراهیم و موسی (ع)نیست.  اما داستان خیلی پیچیده است.
حکایت آدم و حوا چندین بار در قرآن آمده، 
اما بیشترین مورد بحث ، یکی در اوایل سوره ی بقره و دیگری در سوره اعراف است.

در بحث سوره بقره درباره آفرینش، 
ویژگی خاصی وجود دارد،
در بقره حکایت از جایی زودتر از بقیه ی داستانهای مربوط به آفرینش در قرآن شروع می شود. 
همه ی بحث هایی که درباره آفرینش در قرآن آمده اند از این شروع می شوند که خلقی انجام شده و حالا قرار است ملائکه سجده کنند و ابلیس سجده نمی کند. 
ولی در این آیات سوره بقره گفتگویی بین خدا و ملائکه است و خدا اعلام می کند که می خواهد خلق کند و ملائکه سؤال می کنند... 
این ویژگی داستان آفرینش در سوره بقره است که قسمتهایی دارد که در داستانهای دیگر نیست و شاید طولانی ترین شکل این داستان است در این سوره نقل می شود.

تکرار مساله ای در قرآن مبین امری است خاص ،
در قرآن ، واحد معجزه سوره است. انگار هر سوره یک چیز خیلی خاص است که یک مطلب در حد اعجاز را بیان می کند. 
نباید فکر کرد که سوره فقط قرار است یک سری اطلاعات خاص به شما بدهد یا مثلا گزاره ای را منتقل کند.باید دانست که قرار است یک سوره یک حس کلی به شما منتقل کند. در واقع فهمیدن یک سوره این است که یک حس کلی از سوره به آدم دست دهد ،حال و هوایی که انسان را وارد یک فضای خاص، یک درک خاص کند.
شاید به این دلیل است که خداوند تحدی به سوره می کندو نفرمود تحدی  به حروف یا جملات یا ادبیات‌...
وَإِن کُنتُمْ فِی رَیْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُواْ بِسُورَةٍ مِّن مِّثْلِهِ وَادْعُواْ شُهَدَاءکُم مِّن دُونِ اللّهِ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ» 
(البقره، 23)

فهم فضا و انسجام سوره های بلند خیلی سخت است . 
سوره های کوتاه وضوح و درک راحت تری دارند، در چند آیه و متمرکز هستند. 
ارتباط دادن مطالب بعضی سوره های بلند، مثل سوره ی یوسف ساده است، 
چون مقدمه وسیر و سرانجام واضحی دارد و همه انتظار دارند که بنا به محتوای سوره به پیغمبر خطاب بشود که اکثر مردم ایمان نمی آورند، حرف از صبر کردن بیاید و اینکه پیامبران گاهی فکر می کنند که دیگر امیدی نیست ولی همیشه امید هست....همه این مطالب به محتوای داستان مربوط است.
ولی شاید در بعضی از سوره ها که حتی یکی دو صفحه هستند نتوانید ارتباط اول و آخر سوره را پیدا کنید در تفسیر ها هم این کار را نمی کنند آیه آیه تفسیر می کنند . 
مثلا در مورد محتوای یک سوره می گویند درباره توحید و معاد و ... صحبت می کند،
ولی فضای هر سوره با هم فرق دارد...

سوره مبارکه بقره 
آیات 30 -38

دیالوگ بین خدا و فرشتگان خیلی فضای متفاوتی است، داستان در زمین انگار اتفاق نمی افتد، در آسمان هاست. 
داستان خلقت است دیگر، شروع همه ی داستان ها. 
داستان آدم و حوا از معدود داستان های قرآن است که شخصیت پردازی ندارد. 
دیالوگهایی که مثلا از داستان حضرت یوسف هست اینجا نیست، دیالوگ هایی که شخصیت پردازی آدم ها را نشان می دهند و ....مثلا در داستان یوسف دیالوگ ها کاملا نشان دهنده شخصیت هاست، هر کسی با آهنگ و کلمات خاصی حرف می زند. برادران زیاد قسم می خورند، یوسف قاطعانه حرف می زند، زنان مصر مرتب واژه هایی را تکرار می کنند. این جا اصلا این طوری نیست. 
بحثهای زیادی است در مورد کیفیت و کمیت بهشت و جنتی که آدم و حوا بودند و اینکه مگر بهشت موعود از ازل بوده؟ حتی کسانی مانند آقای طالقانی بهشت آدم و حوا راباغی در خود کره ی زمین و آدم و حوا می دانند ...

ولی به جای جزییات بهتر است از مفهوم کلی که حکایت می خواهد منتقل کند سخن گفته شود .
با خود  داستان همراه می شویم ،

داستان در سوره ی بقره با این جمله شروع می شود که
وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلاَئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ (30 )
به یاد آر هنگامی که پروردگارت به ملائکه گفت که من در زمین خلیفه ای قرار می دهم. "و اذ" که اول خیلی ازحکایات گفته می شود بعضی ها ترجمه می کنند "هنگامی که"...

سؤال اول این است که خلیفه یعنی چه؟
تأویل از خلیفه یا جانشین خدا بودن در زمین، انسان کامل است، مثل پیغمبران و اولیای خداوند در زمین.
"خلیفه الهی" آیا یک مقام است که بعضی انسان ها به آن می رسند؟  
تعبیر عرفانی ای وجود دارد که اولیاءالله به مقام خلیفه الهی می رسند . آیا منظور از این آیه این است، یا همه ی آدم هایی که در کره ی زمین هستند خلیفه ی خدا هستند؟

اما حکایت آدم،
انگار از ابتدا معلوم است که آدم قرار است وارد زمین بشود...
نکته ی مهمی است این.... 
از اول معلوم است این موجود موجودی است که توی بهشت ماندنی نیست، 
که اتفاقی می افتد و هبوط صورت می گیرد...!  
موجودی که جایگاهش بهشت است ولی از آنجا بیرون می شود، نمی تواند، باید انگار یک مرحله ای را بگذراندتابتوانددر بهشت زندگی کند ...
این طور نیست که یک نفر فکر کند که ای کاش آدم این کار را نمی کرد ما هنوز هم توی بهشت بودیم،
چون آیه اصلا از اول می فرماید:
انی جاعل فی الارض خلیفه...
یعنی حرف این است که آدم قرار است خلیفه ی خدا در "روی زمین" بشود .

انسان یک موجود خیلی خاص است در قرآن ، این است که موجود دیگری ما در قرآن نمی بینیم هم سطح انسان.
حتی در خلقت انسان کن فیکونی که در دیگر مخلوقات است وجود ندارد،حتی خبرخلقت او را خداوند خود می دهد،

در قرآن فقط دنیای انسان را می بینیم .... 
اصلا چیزهایی در دنیا هست که قادربه درک آنها نیستیم و چیزی را در قرآن می بینیم که به گونه ای به انسان ربط دارد.
حتی وقتی در مورد روح سوال می کنند خداوند می گوید سوال نکنید چون نمی فهمید... 
ویا خیلی از مسایل که از جنس ما ادراک است برای انسان..
در قرآن می فرماید که مومنین شب ها پا می شوند آسمان را نگاه می کنند ،
می گویند:"ربنا ما خلقت هذا باطلا". 
یک حسی را القا می کند آیه، که این جا چیزی هست از جنس ما ادراک .
که ورای این زمین مثلا در این آسمان ها یک چیزهایی هست، یک جریان هایی هست...

ملائکه می پرسند که آیا کسی را در زمین قرار می دهی که در زمین فساد کند و خون بریزد؟
ملائکه از کجا می دانند موجودی که هنوز به وجود نیامده این ویژگی ها را دارد؟  
ادامه ی حرف ملائکه این است که ما تو را تسبیح می کنیم و تقدیس و ستایش می کنیم واگر هدف از آفرینش آدم  عبادت توست خوب ما داریم به بهترین وجه این کار را می کنیم.
جواب خداوند این است که من چیزی می دانم که شما نمی دانید...
چه چیزی است که خداوند می داند و اینها نمی دانند.؟
این ماجرا می آید که خداوند اسماء را به آدم یاد می دهد.
این اسماء چیست؟ 
چه ارزشی دارد که آدم این اسماء را می داند؟ 
آیا مثل بچه ها، آدم بلد است و فرشته ها بلد نیستند؟

سوره مبارکه بقره 
آیات 30-38
"فقال انبئونی باسماء هولاء ان کنتم صادقین"
"آگاه کنید مرا به نام های اینها اگر صادق هستید."
جواب: "سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا"
ما همان چیزهایی را بلدیم که به ما یاد داده ای. 
و "انک انت العلیم الحکیم".
اظهار عجز می کنند که نمی دانیم و فقط چیزهایی را می دانیم که تو به ما یاد داده ای.
بعد به آدم گفته می شود که آنها را به آن اسماء آگاه کند.
وتکراراین که :"آیا به شما نگفتم که من غیب آسمان و زمین را می دانم"
"انی اعلم غیب السموت و الارض و اعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون".
می دانم آن چه را که آشکار می کنید و آنچه پنهان کردید. 
چه چیزی را دارند پنهان می کنند؟!
به ملائکه امر می شود که سجده کنند و همه به جز ابلیس سجده می کنند.
وبحث معروف این که ابلیس جزء ملائکه بوده یا نه ...
"و کان من الجن" و اما "فسجدوا الا ابلیس" و
"و استکبر و کان من الکافرین"
و از کافرین بود. گزاره به زمان گذشته است....

درک چگونگی و ماهیت دیالوگ بین خدا و ملائکه ،
شاید برای پیغمبران میسور بوده،
ولی برای غیر معصوم نامفهوم و خیلی ثقیل است، داستان یوسف و برادرانش نیست که یک ماجرایی است که در کره ی زمین اتفاق افتاده..
برای موجودات زمینی ،فهم خیلی از مطالب نیز ناممکن ویا سخت است ،مثل آیه ی"هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن". مثل  "سدره المنتهی " ... مگر به مدد معصومین (ع)...

اما  نکته ی ظریفی که  دیالوگ بین خدا و ملائکه برای ما دارد:
تفاوت بین "تعلیم" و "انباء" است . 
نکته اصلی در مورد بشر " علم الآدم الاسماء کلها " است. 
انگاراتفاق  مهمی دارد می افتد ،
گویا بعضی از اسماء الهی مکتومند حتی ملائکه هم اسم آنها را هم نشنیده اند ،در حالیکه در پندارزمینی ملائکه موجودات خیلی بالایی هستند (که زمینیان مقام ربوبیت و فرزند خداوند رابرای ملایک قائل شدند ) ...

با ظهور انسان همه هستی،
  گویی در حکایت آفرینش 
داردبازنمایی می شود و
مثل اینکه انگار دارد یک لایه ای به هستی اضافه می شود، 
مثل اینکه دارد یک آینه ای در مقابل هستی قرار می گیرد که همه چیز درون این بازتاب پیدا کند،

هر موجودی بازتابی دارد از هستی ...
مثلا هستی در ملائکه بازتابی پیدا میکند،
حتی برای یک موجود خیلی کوچک هم این هستی بازتابی دارد و...
با آفرینش انسان هم،
گویی به علت  ویژگی خاص این موجود،
تمام هستی در اوبازتاب پیدا می کندو
هیچ موجودی انگار قبل از انسان این جامعیت را نداشته است..
(این هیچ را که می گوییم با یک قید کلی است که این جهانی که ما داریم درون خود قرآن می بینیم و توصیفش را می شنویم اینکه قبلا این اتفاق ها افتاده است یا اینکه فیزیک دان ها می گویند که جهان های موازی وجود دارندو...)

اینکه خداوند میگوید : "گنج پنهانی بودم ، خلق کردم تا شناخته شوم " 
یعنی خداوند در هر خلقت کن فیکونی تا حدی ظهور می کند و انگار با خلقت انسان به صورت بازنمایی شده در جهان دارد ظهور پیدا می کند.

واینکه ،
ملائکه امر می شوند که 
سجده بکنند و شیطان نمی کند،
این سجده کردن به انسان به دلیل نقش مهم او ست.
شاید با ظهور انسان پدیده "انباء" به وجود می آید و یا حداقل تکمیل می شودو اسماء الهی که در جهان مکتوم بوده اند با ظهور آدم، نه تنها اسماء الهی بازنمایی می شوندبلکه تعلیم هم داده می شوند ...
یا لااقل این اسماء در حد خبر به تمام عالم می رسند و ملائکه با همه اسماء آشنا می شوند به واسطه آدم ....

آیه 121
کسانى که کتاب [آسمانى] به آنان داده‏ ایم تلاوت می کنندآن را حق تلاوت آنان ایمان می آورند به آن ...
آیه 129
پروردگارا در میان آنان فرستاده‏ اى از خودشان برانگیز تا آیات تو را بر آنان تلاوت کند و کتاب و حکمت به آنان بیاموزد و پاکیزه‏ شان کند...

تلاوت یعنی نه اینکه می‌خواند، چون اگرخواندن باشد و تلّفظ ،که مشکلی را حل نمی‌کند ، کسی که با تجوید قرائت ‌کند، حتی اگربا پنج یا شش وجه نقل شده بتواند بخواند، چه باری از دوش دیگران میتواند بردارد؟ تلاوت غیر از قرائت است که می فرماید اگر قرآن را به حق تلاوت کنند ایمان می‌آورند... در مواردی خداوند به پیغمبر می‌فرماید: این جریان را برای اینها تلاوت کن. تلاوت کن یعنی تفسیر کن. نه اینکه بخوان، آن خواندنی که با تدبّر نباشد که مشکلی را حل نمی‌کند.
نفرمودکه معانی الفاظ را یاد مردم بده، نفرمود به اینکه تفسیر بگو مثل تفسیرهای رایج و مصطلح که معانی الفاظ را برای مردم بیان کنی،
فرمود :
به مردم حکمت یاد بده.
امام صادق(ع)در تفسیراین آیه فرمود:
منظور این است که آیات آن را بادقت بخوانندوحقایق آن را درک کنند...

مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله علیه) در بحث قرائت صلاه می‌فرماید: تأسّفی که هست، اندوهی که هست بر اسلام و مسلمین آن است که نگذاشتند اهل بیت قرآن را برای مردم بیان کنند. آنگاه در مسجد جامع کوفه یا در مسجد مدینه می‌نشستند و می‌گفتند: فی قراءة ابن عباس کذا و فی قراءة السّدّی کذا و فی قراءة علیّ کذا. حضرت را جزء قاریان می‌آوردند!! نه جزء مفسّران و معلّمان حکمت، این خانه بسته شده بود ...

آیه 123 
وبترسید از روزى که هیچ کس چیزى را از کسى دفع نمى ‏کند و نه بدل و بلاگردانى از وى پذیرفته شود و نه او را میانجیگرى سودمند افتد و نه یارى شوند.
و اتّقوا یوماً لاتجزی نفسٌ عن نفسٍ شیئاً؛
آن روز کسی برا ی کسی کاری نمی‌کند. چرا؟
چون نظام حاکم در قیامت نظام فردی است نه جمعی؛  
در عین حال که قیامت یوم الجمع است، یوم الفصل هم هست. 
همهٴ هستند ولی هر کدام تک و منقطع از دیگری. 
یعنی انسان است و عقیدهٴ او، انسان است و اخلاق او، انسان است و اعمال او، انسان است و گذشتهٴ او، نه حال وجود دارد ونه آینده، نه در آینده می‌تواند کاری انجام بدهد نه در آنروز، 
انسان است و گذشته‌های او که "یوم تجد کل نفس ما عملت من خیر محضراً"...
حتی علل و عواملی هم که در اختیارشان بود دیگرنیست، منقطع الارتباط‌اند.
در دنیا بالاخره انسان می‌تواند به آسیب دیده کمک برساند ولو در حدّ یک کمک عاطفی یا اقلا همدردی. اما در قیامت کمک عاطفی هم نیست، کسی حق ندارد حال کسی را بپرسد: "و لایسئل حمیمٌ حمیماً" ؛ حمیم یعنی دوست گرم. به آب جوشان می‌گویند: آب حمیم. به انسانی که محبّتش نسبت به دیگری داغ است وگرم می‌گویند: دوست حمیم. فرمود: حتی دوست گرم و حمیم انسان در آنجا حال انسان را نمی‌پرسد...
و نرثه ما یقول و یأتینا فرداً ؛
تنها می‌آید، هر چه انسان دارد پشت سر می‌گذارد و تنها می‌آید...
لقد جئتمونا فرادیٰ کما خلقناکم اوّل مرّة و ترکتم ما حوّلناکم وراء ظهورکم
یعنی  همان طوری که وقتی به دنیا می‌آمدید بدون تعلقات بودید. تک به دنیا آمدید، هم اکنون هم وقتی که وارد صحنهٴ قیامت شدید، تک وتنها می‌آیید. وهر چه به شما دادیم، پشت سرگذاشتید "وترکتم ما خوّلناکم"؛ "وراء ظهورکم" آن را پشت سر گذاشتید، و تک آمدید...

آیه 124
وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَات...
ریشهٴ اصلی کلمهٴ ابتلاء،  بلاء و کهنگی است.
چیزی که فرسوده شد، کهنه شد، می‌گویند که بلا و کهنگی به او رسید. 
چون چیزی که کهنه شود، تمام خصوصیّات ذاتی و عرضی‌اش مشخّص می‌شود از این جهت امتحان را می‌گویند: ابتلاء. 
وقتی کسی بگوید این شخص را خوب می شناسم، می‌گوید: من کهنه‌اش کرده‌ام.
اگر کسی شخصی یا چیزی را با این امور بیازماید تا روشن شود جوهرش و أعراضش چگونه است، 
می‌گویند: 
آن را ابتلا کرد، امتحان نمود. یعنی کهنه‌اش کرد.
آیه 130
در فارسی، سفیه به کسی گفته می شود که بی‌عقل، کم‌خرد، ساده‌لوح، کودن یا همان احمق باشد.
این معنا در عرف جامعه به کسی اطلاق می شود که در مناسبات اجتماعی خود بسیار ضعیف تر از دیگران بوده یا به طور کلی از انجام آن ناتوان باشد؛
اما در فرهنگ قرآن، بی عقل کسی است که از کیش ابراهیم علیه السلام که همان آیین توحید و خداپرستی است روی برگرداند.
قرآن کریم اعراض از صراط مستقیم و دین را حماقت محض می داند؛ دینی که در هر عصری تعریف خاص خودش را دارد. هر چند محورهای اصلی دین همیشه ثابتند و بی تغییر؛ اما فروعاتی هم هستند که بسته به شرایط مردم و زمان، متغیرند؛ بنابراین منظور از دین در زمان کنونی همان است که خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله آن را تعلیم کرد و امامان معصوم علیهم السلام پس از او آن را تبلیغ و ترویج دادند.
بر این اساس، هر کس به هر اندازه که از این جاده دین یعنی ولایت، خارج شود به همان اندازه بی عقل است و احمق. 
در این معادله قرآنی، میزان بهره هوشی یا نوع مدرک تحصیلی کاملا هیچ نقشی ندارد؛ بلکه شاخص بهره عقلی میزان عبودیت است و بس.
با این تحلیل، وضعیت آن کشیش قرآنی سوز و آنان که دست به قلم بردندعلیه دین و آنها که کاریکاتورها کشیدند و نیز به ظاهر فرهیختگانی که با شریعت بیگانه اند کاملا روشن می شود...
از امام صادق علیه السلام پرسیدند: عقل چیست؟ 
فرمود: 
مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ؛ 
آن چیزی است که خداوند رحمان با آن عبادت می شود و بهشت با آن به دست می آید.
( الکافی ج1ص11)

آیه 132
فلا تموتن الا و انتم مومنین ..
پس نمیرید مگر در حالیکه شما ایمان آورندگانید ...
مرگ، عصاره زندگی است و هرکس آن‌گونه می‌میرد که زندگی کرده است، لذا اگر مرگ کسی جاهلی باشد، معلوم می‌شود زندگی او نیز جاهلانه بوده است.
ممکن نیست کسی زندگی عاقلانه داشته باشد، ولی به مرگ جاهلیّت بمیرد.
و اگر کسی امام زمانش را نشناسد،
نه تنها مرگش جاهلی خواهد بود،
بلکه حیات او نیز، حیاتی جاهلانه خواهدبود.

اصل مرگ امری ضروری است که هر انسانی بدان محکوم است: 
«کل نفس ذائقة الموت»
از این رو قابل امر و نهی نیست ،
اما به لحاظ قید و اختیاری آن ممکن است مورد امر و نهی قرار گیرد و 
گفته شود مسلمان بمیر و کافر نمیر.
و به عبارت دیگر:
مرگ و حیات مانند اصل بودن و هستی از امور تکوینی اند و از این رو متعلق امر و نهی واقع نمی شوند، اما با داشتن قید اختیاری، می توان به اعتبار آن قید بدان امر یا از آن نهی کرد. در واقع چگونه مردن در اختیار انسان است و این چگونگی مورد امر و نهی خدای سبحان قرار می گیرد.

گوشزد کردن مرگ با این بیان که
مبادا بی دین بمیرید،
اشاره به ایمان مستقر است، 
زیرا فشار مرگ چنان سخت، دردناک و غیر قابل تحمّل است که اگر ایمان کسی راسخ و ملک و مستقر نباشد فشار مرگ آن را از وی می گیرد،
مگر اینکه وجود شخص با اسلام به گونه ای عجین شود که فشار مرگ آن را از او نگیرد.
آنچه مهم است ،
مسلمان و با ایمان مردن است ،
زیرا حشر انسان به همان صورتی است که مرده است و
کسی که همه شؤون او تنها برای خداباشد، مسلمان زندگی می کند،مسلمان می میرد و مسلمان محشور می شود ...

آیه 138
رنگ الهی
صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ 
المیزان شریف می فرماید :
«خداوند در میثاق مؤمنین را به رنگ ولایت درآورد.»
عرفای اسلام در آثار خود اشارات لطیفی به صبغة الله کرده اند: 
دوستی حق کیمیایی است که همه رنگها را فروشوید و وجود را به رنگ خویش کند،
امروز ایشان را به رنگ دوستی برآرد و فردا به نور خود رنگین کند
و این نور اوست که در هر مقامی به رنگی جلوه نماید،
چون ظلمت نفس نماند نور سپید پدید آید
و چون نور روح با صفای دل امتزاج گیرد نور سبز... 
و چون نور حق بی حجب در شهود آید بی رنگی... آشکار شود.

هر گاه نیت الهی بر دل غالب شود،
در آن صورت اعمال به بهترین شکل که همان صبغة الهی تجلی خواهد کرد و آدمی مقامات معنوی را یکی پس از دیگری سیر می نماید تا وجودش تجلیگاه اسم باطن گرددکه 
از خصوصیات اسماء باطن بی رنگی است که
«لون و رنگ نمی گیرد»  

از دو صد رنگی به بی رنگی رهیست
رنگ چون ابرست و بی رنگی مهیست
اهل صیقل رسته اند از بو و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی درنگ

با زدودن زنگارهای درون و تهذیب نفس ،
رنگ خدایی آشکار می شود و ازمسیر ولایت در معرفت به روی دل بازمی گردد و شعاعی از«معرفت امیرالمؤمنین(ع)» در درون و سپس «رتبه ولایت و درجه محبت»معصومین (ع) در اعمال ظهور می کند....

از اساتید گرانقدر تذکر و سوال کاملا به جایی
در مورد" سفاهت در معامله آیه 282بقره "
داشتند،
دقت نظر و جامع بینی قرآنی ایشان قابل تقدیر است و از تذکر ایشان تشکر می کنم ، چون تامل در همان آیه به تنهایی وبه صورت خلاصه بود، اصطلاح سفاهت مفهومی و کلی کار نشده بود .
"راغب" در کتاب مفردات می گوید: 
سفه در اصل یک نوع کم وزنی و سبکی بدن است بطوری که به هنگام راه رفتن تعادل حفظ نشود، و به - همین جهت به افسار که ناموزون است و دائما در حال حرکت است "سفیه"گفته می شود، و با همین مصداق برای افرادی که رشد فکری ندارند بکار رفته است خواه سبکی عقل آنها در امور مادی باشد یا در امور معنوی و کسی که از نعمت عقل که به عنوان پیامبر درونی است استفاده نکند و تمییز بین خیر و شر و نفع و ضرر ندهد چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی به سوی سفاهت گام برداشته و سفیه میباشد.
مفهوم سفاهت در 10 آیه و 11 بار در قرآن کریم بکار رفته است.

در قرآن کریم ، سفاهت هم در مسائل معنوی مطرح شده
و هم در مسائل مادّی ، مثلا 
*سفاهت منکران رسالت و بعثت 
« و أنّه کان یقول سفیهنا علی الله شططاً » ( جن ، آیه4 ) .
این آیه سخن یکی از جنّیان را نقل می کند که برخی همنوعان خود را سفیه معرفی کرده است ، چون مدعی بی نیازی جامعه از پیامبر بوده است ...
*  کافران و منافقان :
« ألا إنّهم هم السّفهاء و لکن لا یعلمون » ( بقره ، آیه13 ) 
بدانید اینها (منافقان) همان ابلهانند ولى نمی‏دانند ،چون عقل تشخیص دهندۀ آنان بیمار شده ، نمی دانند که عاقل نیستند، تشخیص بیماری در صورتی ممکن است که خود ترازو و میزان سنجش دهندۀ بیماری ، سالم باشد ؛ ولی اگر خود این نیروی عقلانی سفیه و بیمار شد ، قدرت تشخیص آن رخت برمی بندد و کسی که به فکر آیندۀ خویش نیست سفیه است.
* « وَ مَنْ یَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهیمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ
  چون در اثر فاصله گرفتن با منبع خیرو علم و نور ، حتما آدمی دچار سفاهت نفس و سفاهت عقل خواهد شد ...
*اعتراض کنندگان به حکم الهى:
کسانی که به جریان تغییر قبله اعتراض کردند:
«سیقول السفهاء من الناس ما ولیّهم عن قبلتهم التى کانوا علیها» بقره، 142
به زودى سبک مغزان(سفها) از مردم مى ‏گویند چه چیز آنها را از قبله ‏اى که بر آن بودند بازگردانید .
و سفاهت در امور مادی و دنیوی :
* « و لا تؤتوا السّفهاء أموالکم » مال خود را به سفیه ندهید ( نساء ، آیه5 )  آیت الله جوادی آملی دراین مورد می فرمایند :" کسی که سفاهت اقتصادی دارد، درایت اقتصادی ندارد، صلاحیّت آن را ندارد که مال را به دست او بدهند. اگرکسی هوش اقتصادی داشته باشد و لی طهارت قُدسی و قداست عقل نداشته باشد، او نیز سفیه است."
*فرزندکشى:
«...قتلوا اولادهم سفهاً بغیر علم» انعام، 140 
به یقین آنها که فرزندان خود را از روى نادانى کشتند.. .
و موارد دیگر....

تاملی در قرآن کریم - سوره بقره (10)

آیه 142بقره

سیقول السفهاء من الناس...
اصطلاح سفیه و سفاهت در آیهٴ( إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ ) کمی توضیح داده شد، 
سفیه در برابر حلیم و عاقل هست، 
به انسانی می گویند که تهی مغزباشد و
تار و پود فکری او ضعیف و سست است ؛
در زبان عربی به پارچه‌ای که تار و پودش سست شود می‌گویند :
«ثوبٌ سفیه»
سفاهت همان وهن و سستی است در مقابل وقار و وزین بودن.
سفیه انسانی است که در اندیشه سست است و در اراده لرزان و مضطرب ،نه در مسائل علمی توان جزم دارد و نه در مسائل عملی توان عزم، نه ارادهٴ مصمّم می تواند داشته باشد و نه علمی جزم... 
نه راه به حق می برد ونه راه به رشد ...

آیه 143
و کذلک جعلناکم امه وسطا لتکونوا شهداء علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیدا
و کذلک جعلناکم امّةً وسطا
وسط یعنی بین،میان ...
بین چه چیز ؟
وسط بین پیغمبر و بین مردم...
چرا؟
برای اینکه از یک طرف زیر پوشش شهادت پیغمبر باشد و از طرف دیگر دیگران زیر پوشش شهادت وی ... 
یعنی هم ارزش می دهد و هم تعیین تکلیف می‌کند، 
وظیفه تعیین می‌کند که امّت وسط قرار دادیم ،یعنی شما را در این میان قرار دادیم که هم آگاهی داشته باشید و هم تبیین کنید... 
هم بدانید که چه کسی بر شما نظارت داردو هم بدانید که نسبت به دیگران چه بکنید...
هم بدانید که هر کاری می‌کنید پیغمبر می‌بیند، هم بدانید که باید دیگران را هم زیر پوشش شهادت خود قرار بدهید.

اما امت وسط چیست ویا کیست ؟
و شاهد بودن این امت وسط چگونه است ؟ 
آیا امت وسط همان امت اسلام و مسلمین است ؟ 
همان امت محمدی (ص)؟ 
حمران بن اعین از امام پنجم (ع) نقل می کندکه :
"فأمّا الامّة فانّه غیر جائز أن یستشهدها الله و فیهم من لا تجوز شهادته فی الدنیا علی حزمة بقل "
بقل یعنی سبزی حزمه یعنی دسته
" تودهٴ مردم را که خدا استشهاد نمی‌کند. چرا؟ برای اینکه ؛ فرمود: در مردم کسانی هستند که شهادت آنها به یک دسته سبزی مقبول نیست، "
آیا خداوند اینها را به‌عنوان شهدا معرفی می‌کند؟
پس منظور همه امّت نیست...

ابی بصیر از امام ششم (ع) نقل می‌کند : 
"لتکونوا شهداء علی الناس"
یعنی "نحن الشهداء علی الناس بما عندهم من الحلال والحرام و بما ضیعوا منه" ؛ 
ماییم شهدا بر مردم  ، چه مقدار حلال و حرام در دست اینهاست و چه مقدار در حلال و حرام تضییع کردند و ضایع نمودند همه را ما می‌دانیم.
اصول کافی از برید عجلی نقل می‌کند که امام ششم(ع) درباره این آیه  فرمود:
"نحن الامةُ الوسطی و نحن شُهداء الله علی خلقه و حججهُ فی أرضه"
"ماییم امه وسط و ماییم شاهدان خداوند بر خلق او و حجتهای او" 

و علی بن ابراهیم قمی نقل می‌کند که از امام باقر(ع)در مورد امت وسط سوال شد ،حضرت فرمود: 
" نحن الأمة الوسطی، و نحن شهداء الله تبارک و تعالی علی خلقه و حججه فی ارضه"
"ماییم امت وسط و ماییم شاهدان خداوند تبارک و تعالی بر خلق او و حجتهای او در زمین "

برید عجلی از امام باقر(ع) نقل می‌کند : 
"... لیشهد محمد(ص) علینا و لنشهد علی شیعتنا و لیشهد شیعتنا علی الناس"
... تا اینکه رسول خدا بر ما شاهد باشد و ما شاهد بر شیعیانمان باشیم و شیعیان ما شاهد بر ناس باشند...

آیه 143
... و یکون الرسول علیکم شهیداً
شهیدا مطلق است و نفرمود شاهد بر امتت،
در آیات دیگر نیز می فرماید:
" إنّا أرسلناک شاهداً "
یعنی تا آنجا که شعاع رسالت توست، 
شعاع شهادت ( شاهد و گواه بودن )تو هم هست...

"انّا ارسلناک للناس کافة شاهداً و مبشرا و ندیراً"،
آنها که به تو ایمان آوردند نسبت به آنها هم شاهدی، آنها هم که کفر ورزیدند نسبت به آنها هم شاهدی یعنی رسالت تو سراج منیر است، دعوت است، بشارت می‌دهد، انذار دارد و شهادت همراه اوست که
" انا ارسلناک شاهداً و مبشراً و نذیراً ٭
و داعیاً الی الله بإذنه و سراجاً منیراً" 
"و أنت علی کل شیء شهید "
تا کجا؟ 
تا آنجا که بشر هست.
تا چه زمانی؟ 
الی یوم القیامه 
درسوره نحل می‌فرماید:
" و یوم نبعث فی کل امة شهیداً علیهم من أنفسهم و جئنا بک شهیداً علی هؤلاء "
  هر امتی یک شاهدی دارد و تو شاهد بر همه هستی ....

اما شاهد بر چه ؟
شهادت بر چه ؟ 
شهادت در دنیا و
شهادت در یوم القیامه،
معانی و مفاهیم خاص خود را دارند ...

...یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ لِیُنذِرَ "یَوْمَ التَّلَاقِ"
(غافر 15)
در دنیای ما، ملاقات و دیدار و رو به رو شدن با آدم‌ها، دو روی متضاد دارد. 
گاهی آن‌قدر مشتاقیم برای ملاقات عزیزی، که ثانیه‌ها را برای دیدارش می‌شمریم، سر از پا نمی‌شناسیم، خودمان را، دور و برمان را مهیا می‌کنیم برای لحظه دیدار...
و گاه ملاقات‌هایی است که به هر دلیلی خوشایندِ ما نیست. گاهی شرمنده‌ایم از این‌که با کسی روبه‌رو بشویم. جایی بد کرده‌ایم به او، حق ا‌ش را ادا نکرده‌ایم، تکلیف‌مان را انجام نداده‌ایم. این طور وقت‌ها دل‌مان می‌خواهد روز ملاقات هی عقب بیفتد...
همه این روز و شب‌ها، جلو رفتن‌ها و عقب‌افتادن‌ها، بلند شدن‌ها و زمین‌خوردن‌ها، ذکرها و غفلت‌ها، آخرش به آن ملاقات ختم می‌شودکه اِنّک کادحٌ اِلی رَبّکَ کَدحاً فَمُلاقیه...
این است که یکی از نشانه‌های اهل خشوع، همین است که به این ملاقات ایمان دارند. 
الّذین یظنّون انّهم مّلاقوا رِبّهم...

آن روز را «یوم التّلاق» نامیده‌اند. یعنی روز ملاقات؛ روز رو به رو شدن... 
آماده‌ای؟!

آیه 155
ما حتماً شما را به یک سلسله مشکلات می‌آزماییم ،
بلوا گرچه به معنای آزمون و امتحان آمده است و گرچه گفته‌اند این بلا و آزمون از «بَلیٰ ، یبلو» است؛ 
ولی بر اساس آنچه که راغب در مفردات نقل کرده است این از مادهٴ «بَلیٰ ، یَبْلیٰ» است یعنی کهنه شد و کهنه می‌شود و ابتلا و آزمون را «بلوا، بِلا و بَلا» می‌نامند برای اینکه انسان را کهنه می‌کند ،یعنی ذات و شخصیت وجودی اورا آشکار می کند ،که قبلا توضیح داده شده است ...

هدف امتحان الهی این است که
استعدادهای وجودی انسان ،
به خصوص استعدادهای الهی او رشد کنند ؛
لذا گاه خداوند متعال با امتحانی بنده ی خود را متوجّه ضعف خود می کند تا خودش آن ضعف را جبران کند ؛
و گاه او را امتحان می کند امّا نه برای متوجّه نمودن او ،
بلکه برای اینکه خود آن امتحان باعث رشد وجودی شخص می شود.

خداوند متعال مؤمنین و انبیاء (ع) رانیز امتحان می کند ؛
چرا که با این امتحانها درجه ی وجودی آنها بالا می رود. 
لذا امتحان خدا همواره از سر لطف است ؛ 
لکن موضع گیری منفی یک شخص در برابر امتحان الهی ،
باعث می شود که آن امتحان ، زمینه سقوط او را فراهم کند. 
یعنی صفات درونی انسان به تنهایی نمی تواند معیاری برای ثواب و عقاب گردد، مگر آن زمانی که در لابلای اعمال انسان خودنمایی کند، خداوند بندگان را می آزماید تا آن چه در درون دارند در عمل آشکار کنند، استعدادها را از قوه به فعل برسانند و مستحق پاداش و کیفر او گردند.

حضرت امیر المومنین علی(ع)می فرماید: 
گرچه خداوند به روحیات بندگانش از خودشان آگاه تر است، ولی آنها را امتحان می کند تا کارهای خوب و بد که معیار پاداش و کیفر است از آنها ظاهر گردد. (نهج البلاغه، قصار/93)

بهترین سخن در این باره، سخن سیدالشهداء، حسین بن علی(ع)در روز عاشوراست که فرمود: مردم، بندگان دنیایند و دین، تنها لقلقه زبان آنان است. آنان تا زمانی پیرامون دین می گردند که زندگانیشان بچرخد و هرگاه به بلا و سختی گرفتار شوند، تعداد دین داران اندک خواهد شد...

توصیفاتی که در مورد " الذین فی قلوبهم مرض " گفته می شود ،
همانهایی است که بعدا در مورد بنی اسراییل گفته می شود.
بنی اسراییل منافق نیستند،
یک جورهایی ایمان آورده اند و راست هم می گویند،
ولی واقعا ایمان نیاورده اند و نمی دانند که واقعا ایمان نیاورده اند.
دنبال پیامبرشان هم راه افتاده اند و کارهایی خوبی هم ممکن است بکنند.
یعنی اینها کسانی هستند که یک جورهایی مذهبی شده اند ولی به حقایق نرسیده اند. 
اینها وضعیتشان از منافقین پیچیده تر است...
وشاید مثال برای خیلی ها باشد در زمان ما...

شاید بتوان گفت که
"الذین فی قلوبهم مرض"
کسانی هستندکه
در طول زندگی
در حال نوسان 
بین ایمان و کفرند...


روشی‌ که‌ قرآن‌ برای‌ فهم‌ خود ما را بدان‌ فرامی خواند‌ ،
«تدبّر» است‌.
«تدبّر» از باب‌تفعّل‌ و مطاوعة‌ (پذیرش‌ اثر فعل‌) تدبیر است‌.
تدبّر یعنی،
‌ خود را در جریان‌ «تدبیر»قرآن‌ قرار دادن‌ 
و تدبیر قرآن‌ را پذیرفتن و 
همگام‌ با آن‌ تدبیر حرکت‌ کردن‌ 
تا‌ به مقصد برساند انسان را. 
تدبّر در قرآن‌ یعنی پذیرفتن‌ و نقش‌گرفتن‌ و تن‌دردادن‌ و ذهن‌ و قلب‌ را دراختیار روند‌ تدبیر خداوند‌ قراردادن‌.
در قرآن‌ چهار بار «تدبّر» و چهار بار هم‌ «تدبیر» به‌ کاررفته‌ است‌. 
تدبیر در هر چهار مورد با کلمة‌ «الاَمر» همراه‌ است‌...

درقرآن‌‌ هر چهار آیه «تدبّر» مربوط‌ به‌ تدبّر در آیات‌ قرآن‌است‌: 
«کِتاب‌ٌ اَنزَلناه‌ُ اِلَیک‌َ مُبارَک‌ٌلِیَدَّبَّرُوا 'ایاتِه‌ِ» 
«اَفَلا یَتَدَبَّرُون‌َ القُرء'ان‌َ ...ً»،
«اَفَلایَتَدَبَّرُون‌َ القُرء'ان‌َ اَم‌ عَلی‌' قُلُوب‌ٍ اَقفالُها»، 
«اَفَلَم‌ یَدَّبَّروا القَول‌َ»،. 
در آیه اول هدف‌ از نزول‌ قرآن‌ (کتاب‌ مبارک‌)را‌ تدبّر در آیاتش‌ می داند ‌. 
‌ و آیات دوم‌ و سوم و چهارم‌ بازخواست‌ می‌کند که‌ چرا مردم‌ در قرآن‌ تدبّرنمی‌کنند؟ ...

آیه  165 سوره بقره :
...یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اللَّهِ وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ ...
در ادبیات عربی واژگانی چون عشق ومحبت، مودت و خلت و ... برای بیان دوستی و علاقه به کار می‌رود که در اصول مشترک هستند ولی در برخی از جزئیات تفاوت‌هایی دارند مثلا 
*عشق، نوعی تعلق همانند تعلق گیاه پیچک است که وابستگی و تعلق آن بسیار شدید است به طوری که از نظر بقا به معشوق وابسته است که البته به سبب همین تعلق شدیدبه معشوق آسیبی نیز وارد می‌سازد.کلمه عشق در قرآن نیامده است .

*مودت آن محبتی است که اثر آن در عمل ظاهر شود، مثل الفت، مراودت و آمد و شد و احسان و... 
(المیزان، ج 16، ص 164 و ج 10، ص 374)
لذا درباره زوحین واژه «مودت» به کار برده شده است: 
«وجعل بینکم مودة و رحمة»
(روم، آیه 21) 
و خداوند خودش را «ودود» معرفی فرموده است: 
«ان ربی رحیم ودود» (هود، آیه 90)؛
چرا که محبت خداوند با نعمت، احسان و بخشش همراه است.

* «خلت» خلت و خلیل بودن به معنای آن است که خود را از درون خالی کرده و جانش را تنها برای متعلق قرار می‌دهد، پس کسی در جان او غیر از خلیل نیست؛ چنانکه ابراهیم خلیل‌الله این‌گونه بود. 
پس می‌توان گفت که محبت خاصی را خلت می‌گویند؛ زیرا «خلل»  در لغت به معنی شکاف میان دو چیز است. (لسان العرب، مفردات الفاظ قرآن کریم) 
*ولایت:
ماده «ولی» در لغت به معانی مختلفی (مانند: قرب و نزدیکی، مالک و سرپرست، یاری کننده و... .) آمده که یکی از آن‌ها محبت و دوستی است، به‌طوری‌که دو چیز یا چند چیز به‌قدری به همدیگر متصل باشند که چیزی غیر از جنس آن‌ها در میان نباشد....

* محبت 
اهل لغت برای واژه محبت ،
از ماده «حبب»  معانی مختلفی دارند :
بعضی محبت را برگرفته از دو عبارت «حبة القلب» (سویدای قلب) و «حَبّة» (دانه و بذر) می‌دانند و «حَبَ» و «حَبِِِِّه» را در مورد گندم، جو و مانند آن و «حِبّ»، «حِبّه» در مورد بذر گل‌ها به‌کاربرده برده‌اند. 
مثلا «حببتُ فلاناً» یعنی به اصل و مبنا و سودای قلب او دست‌یافتم و  عرب به صفای سفیدی چشم انسان حبةالانسان می‌گوید به صفای سویدای دل حبّةالقلب می‌گوید. پس یکی متعلق به محل محبت است و دیگری محل رؤیت و به همین دلیل دل و دیده در دوستی مقارن یکدیگر هستند. 
یا میل النفس الی الشیء الموافق ،
یک نوع کشش و جاذبه‌ای به سوی چیزی موافق می دانند ...
علامه طباطبایی می فرماید :
«حب ارتباطی است بین محب و محبوب».
و بانو امین اصفهانی نیز «محبت به هر شئ را، همان میل به‌طرف وی دانسته و اصل محبت را یک جاذبه عمومی دانسته که تمام ذرات موجودات را به هم متصل و مرتبط می‌کند و مجذوب هم می‌گرداند.»

محبت همانند ایمان و اسلام ،
دارای شدت و ضعف بوده و
مراتب مختلفی دارد؛
چون کمالی که علت محبت واقع می‌شود یکسان نیست و شدت و ضعف دارد.
مثلا در قرآن:
1- «احب»: توبه آیه 24: «احب» اسم تفضیل است (دوست‌دارتر و محبوب‌تر) و این واژه دلالت دارد که محبت نسبت به محبوب‌ها دارای مراتب است: برخی محبوب و برخی محبوب‌ترند، لذا خداوند و رسولش باید نزد مومنان محبوب‌تر از محبوبان دیگر باشند...
2- «حب شدید» در آیه 8 سوره عادیات: «و انه لحب الخیر لشدید»
3- «حّب جّم»: در آیه 20 سوره فجر «و تحبون المال حّبا جّما» جم در لغت به معنای کثیر (بسیار) آمده است و از این آیه روشن می‌شود حب دارای مراتب کثرت و قلت و شدت و ضعف است. 
4- «شغفها حبا» یوسف آیه 30: محبت یوسف قلب زلیخا را پر کرده یا پوشانده (غلبه کرده است) که این تعبیر کنایه از شدت محبت و علاقه است.

5- و آیه مورد بحث ،
الَّذینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ ...
اشد حبا لله دو معنا دارد :
آیه "نمی خواهد بگوید"  که غیر از خداوند تبارک و تعالی، شخص دیگری را دوست نداشته باش، دلیلش هم قرینه ای است که در خود آیه وجود دارد؛نمی گوید حبّا لله بلکه می فرماید أشدّ حبّا لله.
یعنی باید حُب هایی باشد که شما شدیدترینش را برای خدا انتخاب کنید. 
اگر کسی به انزوا برود و از همه کنار بکشد و کسی را نداشته باشد و به کسی هم علاقه نداشته باشد و بگوید من فقط عاشق خدا هستم، این أشد حبّا نیست، حبّا است...

زاهد کسی است که 
از میان داشته های خویش زهد دارد، 
نه از میان نداشته هایش. 
همه ی انسان ها نسبت به نداشته هایشان زاهدند!
مسیر صوفیه و برخی عرفا که از" مسیرولایت" جدا شد،
به این خاطر بود که در این نقطه ی تلاقی، اشتباه پیچیدند...

آیه 165
وَمِنَ النَّاسِ مَن یَتَّخِدُ مِنْ دُونِ اللّهِ أَنْدَاداً
گر کسی غیر خدا را مثل خدا منشأ اثر دانست، 
در اثر این بینش اشتباهی، 
به غیر خدا محبت پیدا می‌کند و 
از غیر خدا اطاعت می‌کند،
اول محبت است، بعد اطاعت...

آیه 165
أَنَّ الْقُوَّةَ لِلّهِ جَمِیعاً؛
به معنای تقسیم قدرت نیست که
در دنیا بعضی قوی باشند و
خدا هم قوّت و قدرتی داشته باشد و
یا وقتی در قیامت صور دمیده شدو بساط زمین و زمان برچیده شد، آن روز خدا قویِ مطلق بشود؛
این طور نیست! 
بلکه امروز و گذشته و آینده برای خدای سبحان یکسان است؛
واین نیست که در قیامت همه قوّتها برای خدا می‌شود، 
بلکه در قیامت معلوم می‌شود که
همه قوّتها و قدرتها برای خدا بود و است و خواهد بود. 
قیامت ظرف ظهور این حقیقت است؛ 
نه ظرف حدوث این واقعیت...

محبت جمادات و نباتات ، محبتِ تکوینی است ...
در روایات است که
کافرکه خودش سجده نمی‌کند؛ 
ولی ظلّش (سایه اش ) سجده می‌کند .

چرا حضرت ابراهیم(ع) وقتی با ستاره پرستان و ماه و خورشید پرستان سخن می گوید،  در بیان استدلال چرا با اصطلاحات عاطفی و  احساسی جملات را بیان می کند؟
چرا به جای برهان از واژه محبت استفاده شده است ؟
اگر در مقام استدلال برهانی و عقلی است، چرا اصطلاحات و واژگان عاطفی و احساسی را به کار می برد ؟
در مسائل ریاضی نمی‌توانید بگویید من دوست ندارم که سه‌تا زاویه مثلث مساوی با دوتا قائمه باشد، کار با دوست‌داشتن نیست ،پس چرا حضرت محاجه می‌فرماید که" لا احب الآفلین"، من آفل را دوست ندارم؟

آیه 171
وَمَثَلُ الَّذِینَ کَفَرُوا کَمَثَلِ الَّذِی یَنْعِقُ بِمَا لَا یَسْمَعُ إِلَّا دُعَاءً وَنِدَاءً صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لَا یَعْقِلُونَ 
حکایت کفار که مقلّد کورند مِثْل حکایت چهارپایان است که از راهنماییهای چوپان و شبان استفاده نمی‌کنند؛ منتها چهارپایان هرچند سخنان چوپان را نمی‌فهمند ولی صوت و صدای او را می‌شنوند و با همین علامتها احیاناً از خطر می‌رهند؛ اما حتی این علامت‌شناسی هم در کفار نیست که صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ...
این است که در آیه ای دیگر می فرماید بَلْ هُمْ أَضَلُّ یعنی بلکه اینها گم راهترند ، چون حتی حیوان از صدا و ندا و صوت خطر را تشخیص می دهد و خودرا از محل خطر دور می کند...

آیه 175
أُولَئِکَ الَّذِین
َ اشْتَرَوُا الضَّلَالَةَ بِالْهُدَى و
َالْعَذَابَ بِالْمَغْفِرَةِ
هدایت دادند و ضلالت گرفتند،
مغفرت دادند و عذاب گرفتند.
هدایتی بوده تکوینی و تشریعی ولی اینها این هدایت را فروختند به گمراهی ...
ترتیب طبیعی مثل ترتیب ذکری محفوظ است.
گاه می فرماید اینها بینایی را به کوری فروختند ...

اما این داد و ستد در بیرون جان آدمی نیست، 
این‌چنین نیست که واقعاً انسان هدایت بدهد ضلالت بگیرد ولی اصلش محفوظ باشد. 
انسانی که داد و ستد می‌کند در این دادوستد متاعی می‌دهد و بهایی دریافت می‌کندو این داد و ستد در بیرون جان او انجام می‌گیرد،
اما در مسائل اعتقادی انسان که داد و ستد می‌کند این خرید و فروش در محدوده جان اوست ،
خود را دارد می‌فروشد،
یا خود را دارد می‌خرد.
آیه نود همین سورهٴ مبارکهٴ «بقره» می فرماید: 
بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُم...
اینها خودشان را بد فروختند....

آیه 177
وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ....
تعریف ابرار و بیان حقیقت حال ایشان است که 
هم در مرتبه اعتقاد تعریفشان می ‏کند و
هم در مرتبه اعمال و 
هم اخلاق. 
درباره اعتقادشان می فرماید: 
«مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ». 
درباره اعمالشان می فرماید: 
«أُولئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا». 
درباره اخلاقشان می فرماید: 
«وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ».
 
آیه 179
وَلَکُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ یَا أُولِی الْأَلْبَابِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ 
احکام و قوانین اسلامی مثل یک پازل است که وقتی همه آنها با هم جمع شود میتوان آن را دین نامید،
پازل، قطعاتی از یک طرح کلی است که به شکل ناموزون و نامتناسب در ظاهر بریده شده است ولی هر گاه قطعات را به درستی در کنار هم بگذاریم ، طرحی زیبا و موزون و متناسب به دست می آید . 
در تابلوهای الکترونیکی تبلیغاتی نیز از همین روش پازلی و قطعات استفاده می شود که عکس ها و یا فیلم ها از کیلومترها نیز به چشم می آید، در حالی است که هر بخش آن از طریق دستگاه و وسیله ای جداگانه پردازش و پخش می شود و تنها زمانی تصویر کامل ارایه می شود که همه این قطعات و بخش ها به طور دقیق و همزمان عمل کنند.
قوانین اسلامی ، چون قطعات پازل اگر به طور مجزا و جداگانه دیده شود،شاید شبهه و سوال ایجادکند .  اما هر گاه در کنار دیگر قوانین ملاحظه شود و در یک کل به این مجموعه نگریسته شود آن گاه معلوم می شود که بسیار حکیمانه قوانین وضع و جعل شده است.

قوانینی که در اسلام به عنوان قوانین خشن شناخته می شود،
در باطن خود قوانین رحمانی است؛
و بسیاری از شبهات و پرسش هایی که در این باره مطرح شده و می شود، برخاسته از نگاه بسته و عدم آگاهی از فلسفه و اهداف تشریع آن می باشد؛ زیرا قوانین اسلامی را می بایست در یک مجموعه و شبکه کامل دید؛ چرا که نگاه تجزیه گرایانه است که این شبهات را بر می انگیزد.

آیه 179
وَلَکُمْ...ٌ یَا أُولِی الْأَلْبَاب
«یا اُولِی الألباب»
اُولِی الألباب چه کسانی هستند؟
«لبیب» در فرهنگ قرآن، انسان ویژه‌‌‌ای است که:
اولاً دارای مغز متفکر است.
ثانیاً مغز بین و درون‌‌‌‌نگر است.
ثالثاً باطن‌‌‌‌جو و لُب‌‌‌‌‌طلب است.
رابعاً هرگز زیبایی و فریبایی ظاهر اورا فریب نمی دهد که اصل و اصالت را نبیند.

مانند آنچه در متون فقهی، 
در فرق بین شرط تکلیف و شرط قضا می گویند که
شرط تکلیف، بلوغ و… و «عقل» است؛
امّا شرط قضا بلوغ و… و «کمال عقل» است، 
یعنی قاضی باید دارای عقل کامل باشد،
بر خلاف مکلّف که داشتن اصل عقل برای تکلیف او کافی است، 
محل خطاب درآیه قصاص نیز اولی الالباب است .

عنوان اولوا الالباب در آیه مورد بحث دو پیام دارد:
یکی نسبت به لَبیبِ درون دینی و
دیگری راجع به لَبیبِ برون دینی؛
«لبیب درونْ دینی» ؛
عهده‌‌‌‌دار فهم دقیقِ قانونِ قصاص ،بدون افراط و تفریط، علمِ عمیق به کیفیّت اجرای بدون تبعیض و داشتن عدل و انصاف رسا بدون تسامح و تساهل و با نزاهت از رشا و ارتشاء و برائت از قوم گرایی، باند بازی و سایر رذایل اخلاقی، اجتماعی و سیاسی است.
«لَبیبِ برونْ دینی» ؛
عهده‌‌‌دار فهم دقیق از مصالح و ملاک‌های فلسفی و کلامی و حقوقی قانون قصاص و علم دقیق نسبت به مبانی و مبادی فنّ شریف حقوق اسلامی و آگاهی ژرف نسبت به منابع اصیل استنباط مبانی و مبادی است که از این مبانی فروع حقوقی اجتهاد می‌‌شود.

آیه 179
ولَکُم فِی القِصاصِ ...لَعَلَّکُم تَتَّقون
اجرای قصاص تأمین‌کننده حیات جامعه است و 
قصاص، عبادتی شخصی همچون روزه نیست.
بر همین اساس،
تقوای مطرح در مسئله قصاص "لَعَلَّکُم تَتَّقون" نیز تقوای عبادی محض،
مانند تقوای مذکور درباره روزه" کتب علیکم الصیام ...لعلکم تتقون "نیست.
تقوای مورد بحث هر آیه، 
با مضمون آن آیه هماهنگ است، 
بر این اساس، 
«لَعَلَّکُم‏ تَتَّقون» در آیه قصاص ، 
تقوایی اجتماعی و سیاسی است که 
با تقوای عبادی محض تفاوت بسیار دارد.

در قوانین بشری هدف اجرای قانون است در جهت نظم دادن به امور جامعه، که حتی نمی‌توان اخلاق را به قانون ضمیمه نمود،
ولی قرآن مبین با ایجاد نظام انگیزشی ویژه خود، شیوه‌ای را عرضه می کند که روح معنوی حاکم بر فقه و حقوق قرآنی را نشان می‌دهد.
دقت در آیات الاحکام نشان می دهد که روح حاکم بر بیان فقه و حقوق، تقوی و قرب الهی است،
مثلا اقامه نماز «هُدىً لِلْمُتَّقِینَ...الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ» (بقره/ 2-3) 
یا در روزه «کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیام... لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ» (بقره/‌183) 
یادر حج را همراه با تقوی بیان می‌کند: «فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ  ... وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوى وَ اتَّقُون» (بقره/ 197)
یا در وفای به عهد و صبر در مشکلات:  «وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ الصَّابِرِینَ فِی الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِینَ الْبَأْسِ ... أُولئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ» (بقره/ 177)

یا درقصاص : "وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ...لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ "
یا در وصیت :"کُتِبَ عَلَیْکُم... الْوَصِیَّة... حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِینَ" (بقره/ 179 و 180)
و حتی در طلاق  : "وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ٍ...وَ اتَّقُوااللَّهَ ..."(بقره/ 231)
یا در حرمت ربا‌ : "یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ذَرُوا ما بَقِیَ مِنَ الرِّبا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ"
(بقره/ 278) 
و بسیاری از مسائل دیگر چون ، رهن، دین، شهادت و...را با تقوی همراه می‌سازد، 
حتی اجرای عدالت و توصیه‌ به آن را زمینه ساز تقوی می‌داند؛
"اِعْدِلُوا هُوَ اَقْرَب لِلّتَقْویَ"(مائده/ ‌7)».

همچنین احکام الهی به نوعی همراه است با ایمان ،
«ای کسانی که ایمان آورده اید»
به تعبیر امام صادق علیه السلام لذت این خطاب، سختی احکام را از بین می برد و سپس تشریح احکام را اعلام می دارد ...

قرآن کـریم که قـانون اساسی تغییر ناپذیر زندگی بشر است، شـامل مجـموعه­ ای از آموزشهای اعتقادی، اخـلاقی و فقهی می باشد که هر یک از این معـارف به شیوه ­های مختلفی بیان شده است :روش پرسش و پاسخ، روش تشبیه وتمثیل و روش بیان تدریجی که در آن متناسب با شرایط زمانی و مکانی و عادات زندگی مردم بعضی از احـکام به تـدریج از آسان به مشکل واز حکم جـزئی به حکم کلی ­تر تشریع شده است تا زمینه برای پذیرش حـکم نهـائی آمـاده باشد.

قرآن مبین ،
احکام را به گونه‌ای فشرده و اجمالی و در حد اشاره بیان می کند ،
و از وارد شدن در خصوصیات و جزییات احکام پرهیز دارد. 
مثلا بارها و بارها درباره نماز سخن گفته، 
اما چگونگی تقسیم نماز در پنج نوبت و تعداد رکعت‌های آن بیان نمی شود ،
روزه، زکات، حج و خمس و ازدواج و طلاق، ارث و قضاوت و احکام دیگر نیز این چنین است ، 
در مورد معاملات و به ویژه احکام خرید و فروش، اجاره، رهن و ده‌ها عنوان مبادله دیگرنیز تنها به قواعدی بسیار عام و اجمالی؛ 
مثل« أوْفوا بِالْعقودِ» (نساء/ ١) بسنده شده و از توضیح و تفصیل آنها پرداخته نمی شود ،

ویژگی دیگر قرآن در بیان احکام، 
بیان بخش بخش و پراکنده احکام فقهی است.
و بر اساس نیاز در سوره‌های مختلف، مطرح شده‌ و پراکنده و جدا جدا آمده است. 
مثلا، تمام احکام نماز در یک سوره و در یک جا نیامده است، یا درباره وضو و چگونگی طهارت، در سوره مائده (آیه ٦) و درباره رو به قبله ایستادن در سوره بقره (آیه ١٤٢) و درباره خشوع و خضوع در نماز در سوره مومنون (آیه ١) و درباره اهتمام بر حفظ اوقات نماز در سوره بقره (آیه ٢٣٨) آمده است.
حتی گاه احکام یک موضوع عمدتا در یک سوره آمده،
اما همه آنها در کنار یکدیگر قرار نگرفته است؛ 
مثلا، احکام ارث که در سوره نساء به آن اشاره شده، بخشی از آن در آیه ٧ و قسمتی در آیه‌های ١١ و ١٢ و قسمتی در آیه‌های ١٩ و ٣٣ آمده است. 
جالب‌ اینکه در قرآن سوره‌ای به نام حج وجود دارد، اما احکام حج درسوره های دیگرو وجوب حج در سوره آل عمران (آیه ٩٦) آمده است.

ویژگی دیگر قرآن،
در بیان احکام،
این است که احکام قاطع و غیر قابل تردید بیان نشده و زمینه احتمالات و سوالات در اغلب احکام فراهم است، 
مثلا ، «‌وأقِمْ الصلا...طرفِی النهارِ» (هود/ ١١٤)،اختلافات فراوان تفسیری در «طرفِی النهارِ» است ،
شایدبه عمد چنین بیان شده، تا میدان برای بحث فراهم باشد...
 
آیه 187
می فرماید :
رابطه زن و شوهر رابطه پوشاک است؛
هر دو پوشاک‌اند: 
"هُنَّ لِبَاسٌ لَّکُمْ وَأَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ"؛ 
یعنی زن و شوهر آبروی یکدیگر را حفظ می‌کنند. نه به مرد می‌تواند گفت که میل نداشته باشد و نه می‌توان جلوی این میل او را باز گذاشت، بلکه باید او را بست؛ مثل اینکه لباس می‌بندد انسان را. 
لباس یک پوشاکی است که انسان را حفظ می‌کند ولی اعضای بدن با خود لباس در تماسند و با بیرون لباس در تماس نیستند.
اگر از نظر اعمال غرایز است که ﴿هُنَّ لِبَاسٌ لَّکُمْ﴾ از لباس بیرون نیاید، در همان محدوده لباس تماس غرایز داشته باشید. 
از این بالاتر همان‌طوری که لباس آبرویتان را حفظ می‌کند؛ زن و مرد حافظ آبروی اجتماعی یکدیگرند. 
و همان‌طوری که لباس انسان را در سرد و گرم حفظ می‌کند زن و مرد یکدیگر را در حوادث روزگاری در سرد و گرم روزگار حفظ می‌کنند .
و همان‌طوری که رابطه لباس و لابس یک رابطه تنگاتنگی است که بیگانه راه ندارد؛ رابطه زن و شوهر هم این‌گونه است که بیگانه راه پیدا نکنند. اسرار از خانه بیرون نرود ،
و یکی از بهترین وجه تشبیه همان آرامشی است که انسان پوشنده دارد. انسانی که پوشاک دارد آرامش دارد.

تعبیر لباس درباره شب هم به کار رفته است. 
"وَجَعَلْنَا الَّیْلَ لِبَاساً" : 
شب، مایه آرامش شما هست ،
و در سورهٴ مبارکهٴ ‌«روم‌» می فرماید :
"...خَلَقَ لَکُم مِنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجاً لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا"
اصل معنی زوج است ؛ نه زوجه ، 
یعنی مرد برای زن وزن برای مرد باید سکونت و آرامش باشد .
در قرآن کریم بر زن لفظ زوجه اطلاق نشده، زوج است؛ مرد زوج برای زن است و زن زوج برای مرد ، مثل دولنگه کفش که هرکدام جفت دیگری است ....

آیه 187
تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ ...
خداوند متعال تعدادی از احکام الهی را بیان کرده و در نهایت می فرماید :
این‌ها حدود و مرزهای الهی است؛
درآیه تعبیر لطیفی درباره قوانین الهی به چشم می‌خورد و آن تعبیر به «حد» و «مرز» است. 
بر این اساس، در میان کارهایی که انسان می‌تواند انجام دهد یک سلسله مناطق ممنوعه‌ای وجود دارد که ورود در آن‌ها خطرناک است. خداوند متعال با قوانین و احکام این مناطق را مشخص کرده و بسان علائمی هشدار دهنده انسان را نه تنها از ورود به آن منع می‌کند،
بلکه حتی از نزدیک شدن به این مرزها هم نهی می کند . 
تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَقْرَبُوها؛
نمى گوید از مرزها نگذرید،
مى فرماید: 
به آن نزدیک نشوید! 
زیرا نزدیکی به این مرزها، انسان را بر لب پرتگاه قرار می‌دهد .
تعبیر "تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ "در چندین مورد از آیات قرآن مجید بعد از بیان یک سلسله از احکام و مقررات اجتماعى که بیشتر در مورد مسائل اجتماعی و اخلاقیِ رابطه های خانوادگی و رفتار با زنان است.
جالب اینکه از مجموع 14 مرتبه ای که(حدود) در قرآن آمده 8 مورد آن فقط در آیات مربوط به طلاق است و از 6 مورد دیگر 2آیه در مورد ارث در سوره ی نساء و 2 آیه دیگر در سوره ی توبه و 2 مورد سوره ی مجادله و 187 بقره نیز باز در ارتباط با رفتار با زنان  می باشد.

آیه 188
کلمه "تدلوا" مضارع از باب افعال (ادلاء) است و
ادلا به معناى آویزان کردن دلو در چاه براى بیرون کشیدن است. 
این کلمه به عنوان کنایه در دادن رشوه استفاده می شود و  کنایه ‏اى است لطیف که مى ‏فهماند مثل رشوه دهنده که مى‏ خواهد حکم حاکم را به سود خود جلب کند و با مادیات عقل و و جدان او را بدزدد، مثل کسى است که با دلو خود آب را از چاه بیرون مى ‏کشد...

علامه جوادی آملی می فرمایند :
"معلوم می‌شود آن‌که رشوه بگیر است، مثل یک چاه و گودالی زیرزمینی است که پر از لجن است و رشوه دهنده، یک دلوی به درون این چاه می‌اندازد که از درون این چاه یک دلوْ لجن بیرون بکشد.
اینها که فاضلاب را می‌کشند، کارشان این است، 
اینها ادلاء می‌کنند؛ یعنی بالا ایستاده‌اند دلو می‌اندازند تا از درون این کنیف و چاه یک دلو لجن را بیرون بکشند.
این کار ادلاء است.  
آن‌که رشوه می‌دهد مثل آن مقنّی است، منتها مقنّی (چاه پاک‌کن) یک آدم عاقلی است، این کنیف را تطهیر می‌کند از کنیف لجن بیرون می‌آورد و به جای دوردست می‌ریزد و بعد خود را شستشو می‌کند، اما آدم راشی (رشوه ‌بده) در کنار چاه رشوه‌بگیر ایستاده است با دلو و طناب از درونِ جان قاضی رشوه‌بگیر یک دلو لجن بیرون می‌کشد و به همه سر و صورت خود می‌مالد؛ هر دو می‌شوند لجن.
ادلاء نکنید (دلو اندازی نکنید)، اگر رشوه دادید از درون دل رشوه گیرنده یک دلو لجن بیرون می‌آید، آن را هم که به همراه بردید لجن است. 
مقنی کارش این است که لجنها را بیرون می‌ریزد. رشوه دهنده مقنی سفیهی است که لجنها را به سر و صورت خود می‌ریزد، فردا بویش معلوم می‌شود.
قیامت یک عده بدبو هستند، این بو که دیگر در قیامت نیست، این بدبوها این بوی بد را به همراه خود می‌برند...

آیه 191 -
در آیه چند بحث عنوان می شود: 
بحث اول؛
مقاطعی است که قرآن کریم مسئله قتال را مطرح می‌کند؛ 
بحث دوم؛
طرف قتال را قرآن کریم مشخص می‌کند که مسلمین با چه کسی بجنگند؛
مبحث سوم ؛
آیا قتال به ابتدایی و دفاعی تقسیم می‌شود یا همه قتالها دفاعی است. 
در مبحث اول سه مقطع را خلاصه می کند: 
اول صبر و تحمل اذیت مشرکین؛
دوم دفاع و سوم جهاد ابتدایی.
در مبحث دوم که طرف قتال کیست؛
گاهی طرف قتال مشرکین مکّه‌اند،
گاهی "مطلق اهل شرک‌اند"،
گاهی" مطلق کافران‌اند ولو اهل کتاب باشند". 
در مبحث سوم بحث می‌شود که؛
اساس قتال (کارزار) بر دفاع است حتی آن جنگهای ابتدایی هم وقتی تحلیل ‌شود دفاعی است.

آیا همه جنگها از نظر قرآن کریم دفاعی است؟
گرچه ظاهرا بعضی آیات مسئله دفاع را مطرح می‌کنند و بعضی از آیات جنگ ابتدایی را ، 
ولی روح حاکم بر آیات دفاعی است.
یعنی جنگ فی سبیل الله چهره دفاعی دارد،
یعنی انبیا آمده‌اند که حقوق بشر را حفظ کنند، چیزی بر بشر تحمیل نمی‌کنند. 
اگر به انسان تشنه‌ای آب حیات دادند ولو با اجبار آب حیات را در کام او فرو بردند، او ممکن است اول نفهمد ولی بعداً حق‌شناسی خواهد کرد؛چون به‌ وسیله این آب حیات زنده می‌شوند. 
مهم‌ترین حق، حق حیات است و
حیات، حیات انسانی است که در سایه آموزه های الهی محقق می شود، اما گاه آدمی آنچنان در حیات نباتی یا حیوانی غرق می شود که حیات انسانی را مزاحم لذتهای نباتی و حیوانی می داند ...
کفّار و مشرکین و منافقین مزاحم حق حیات‌اند و انبیا عامل حیات‌بخش‌اند و مهم‌ترین عاملی که حافظ حیات انسانهاست همان جهاد و دفاع است، پس قهراً جنگهای اسلامی چهره دفاعی می‌گیرند لذا از اصل جنگ به عنوان دفاع یاد کرده است.
همان‌ طوری که در مسائل فردی،  قصاص عامل حیات است:و لکم فی القصاص حیاه یا اولی الالباب ،
در مسائل اجتماعی هم، جهاد و دفاع عامل حیات است ،
می‌فرماید کارزار فی سبیل الله عامل حیات است همان ‌طوری که دنیای کنونی نمی‌داند که قصاص عامل حیات است و " لکم فی القصاص حیاه یا اولی الالباب " را درست ادراک نمی‌کند ...

آیه 195
و انفقوا فى سبیل الله و و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة ، 

چه ارتباطى بین" انفاق" و" به دستتان خودرا به هلاکت نیافکنید" وجود دارد؟
با توجه به اینکه تمام تعبیرات قرآن حساب شده است ، حتما میان این دو رابطه اى است و شایدمی فرماید که :
اگر انفاق در مسیر جهاد و فى سبیل الله نکنید، 
خود را با دست خویش به هلاکت افکنده اید...
شاید هم بتوان مساله را از این فراتر بردکه :
هرچند آیه در ذیل آیات جهاد آمده، ولى بیانگر یک حقیقت کلى و اجتماعى است و آن اینکه انفاق به طور کلى سبب نجات جامعه ها از مفاسد کشنده است ، زیرا هنگامى که مساله انفاق به فراموشى سپرده شود، و ثروتها در دست گروهى معدود جمع گردد و در برابر آنان اکثریتى محروم و بینوا وجود داشته باشد ، انفجار عظیمى در جامعه به وجود مى آید، که نفوس و اموال ثروتمندان هم در آتش آن خواهد سوخت و از اینجا رابطه مساله انفاق و پیشگیرى از هلاکت روشن مى شود.
و به تعبیر بعضى از مفسران ،
خوددارى از انفاق فى سبیل الله،
هم سبب مرگ روح انسانى خواهد شد،
و هم مرگ جامعه به خاطر عجز و ناتوانى ،
مخصوصا در نظامى همچون نظام اسلام که بر نیکو کارى بنا شده است .

متاسفانه بعضى براى فرار از جهاد فى سبیل الله،
به "و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة"
(با دست خویش ، خود را به هلاکت نیفکنید) 
استناد دارند
وحتی قیام امام حسین (ع) را در عاشورا با این آیه نقد می کنند،
غافل از اینکه با این دیدگاه ،
جهاد به کلى باید تعطیل گردد،
معنی تهلکه از شهادت جداست،
تهلکه به معنى مرگ بیدلیل است،
در حالى که شهادت قربانى شدن در راه هدف است و نایل گشتن به حیات جاویدان .

باید به این حقیقت توجه داشت که
جان انسان ،
ارزشمندترین سرمایه وجود او نیست ، 
ما حقایقى با ارزشتر از جان داریم ،
ایمان به خدا، آیین اسلام ، 
حفظ قرآن و اهداف مقدس آن ، 
و حفظ حیثیت و آبروى جامعه اسلامى،
اینها اهدافى والاتر از جان انسان است که 
قربان شدن در راه آن هلاکت نیست ،
و هرگز از آن نهى نشده است.

علامه جوادی آملی می فرمایند :
از مسلمانانی که براى جهاد به قسطنطنیه رفته بودند یکى از مردان شجاع حمله به لشکر روم کرد و داخل در صفوف آنها شد یکى از حاضران گفت :
القى بیدیه الى التهلکة،
خود را با دو دست خویش به هلاکت انداخت
ابو ایوب انصارى فریاد زد: اى مردم ! چرا این آیه را بد تفسیر و تاویل مى کنید؟ 
این آیه درباره ما طایفه انصار نازل شد، هنگامى که خداوند دینش را عزت داد، بعضى از ما مخفیانه چنین گفتند که خداوند اسلام را عزیز و یارانش را زیاد کرد اما اموال ما از دست رفت،
و این آیه بر پیامبر (ص) نازل شد و به ما فرمود:
انفاق در راه خدا کنید و خویشتن را به هلاکت نیفکنید و
منظور از هلاکت ، 
ترک جهاد براى اصلاح اموال بود...

آیه 197
الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ، فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ فلا ...فى الحج.
سه مرتبه لفظ حج در آیه آمده است و از ضمیر برای اختصار استفاده نشده است، 
منظور از حج اول زمان حج، 
از حج دوم ،  عمل حج و
از حج سوم مکان حج است.
در بعضی از ایام و مکان ها و مناسک که تقدس بالایی دارند باید تقوای بیشتری داشت ، یکی از این ها مناسک حج است.

آیه 197
تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرالزَّاد التَّقْوَی  
توشه تهیه کنید بهترین توشه تقواست؛
توشه برای راه است که مسافر به مقصد برسد ،
وقتی به مقصدبرسد دیگرنیازی به زاد و توشه راه نیست  .

تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی
توشه تهیه کنید ؛ هشدار هم است که همه کار راه رفتن نیست همه کار هم توشه و زاد نیست این زاد و توشه برای این است که شما را به مقصد برساند.

زاد المسافرین سه قسم است:
بعضی زاد و توشه شان در اوائل راه تمام می‌شود؛
بعضی در اواسط راه تمام می‌شود؛
و بعضی تا آخر می‌مانند،
آنچنان زاد و توشه ای برداشته اند که تمامی ندارد !
  دعای کمیل می فرماید:
« طاعته غنیً» 
عبد صالح مطیع خدا، توانگر است. 
ابن السبیل نیست (بین راه نمی‌ماند) وتوشه ای دارد که تا لقاء الله این زاد هست و چون این زاد از جان صاحب زاد بیرون نیست؛ پس متقی هم با این زادش تا لقاء الله می‌رسد...

وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی
مخصوص حج است، 
برای اینکه در حج سفر هست که
و ءاذن فی الناس بالحج یاتوک رجالا و علی کل ضامر یاتین من کل فج عمیق  
  سفراست و سفر زاد می‌خواهد و مسافر ...

آیه 197
... وَاتَّقُونِ یَا أُولِی الالبَاب
لَبیب: از واژه  لُبّ به معنای مخ و مغز است؛ یعنی فرد خردمند و متفکری که از ظاهر عبور کرده و پوست را کنار زده و به باطن و مغز و مخ چیزی رسیده باشد. 
می فرماید ؛کسی که  اهل تقوا نیست لبیب نیست و آنها که اهل تقوایند لبیب‌اند و مغزدار؛

عده‌ای را قرآن "أُولِی الالبَابِ"می‌داند؛ 
یعنی دارای لب و مغزند و
عده‌ای را تهی‌مغز می‌داند:
"وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ" ؛ 
یعنی فؤاد اینها، درون دل اینها خالی است.

آیه 199
ثم افیضوا من حیث افاض الناس ...
در بعضی از روایات و تفاسیر آمده است که
منظور از ناس ،
ابراهیم خلیل (س) است و 
همان‌طوری که قرآن کریم ابراهیم را امت می‌داند که" ان ابراهیم کان امه " همانگونه هم ناس می‌داند.
گویا او یک نوع منحصر است یا تمام النوع است که می‌فرماید:
همان‌طوری که ابراهیم خلیل از عرفات افاضه کرد و برگشت، شما هم روش ابراهیم خلیل را احیا کنید و از همان عرفات برگردید.

آیه 199
استغفروالله ان الله غفور رحیم 
و از خداوند آمرزش خواهید که 
خداوند هم غفور است و هم رحیم.
اگر استغفار کنید او گذشته از مغفرت،
رحمت هم می‌فرستدکه
"من جَاء بِالحَسنة فلَهُ عَشْرُ أَمْثالها"  
گاه استغفارهمراه استرحام است ؛
«واستغفروا الله واسترحموا» 
که آنوقت تعلیل "إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ" مناسب است،
ولی وقتی می فرماید که
وَاسْتَغْفِرُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِیم ؛ 
معلوم می‌شود بحث " مَن جَاءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا "است.
که با استغفار (طلب غفران ) آدمی  خداوند هم مغفرت هم رحمت دارد...

فرق مغفرت و رحمت این است که
مغفرت مانند لکه‌گیری‌ انسان است.
واگر کسی را بخواهند به «صبغه الهی» رنگ کنند ،روی لکها و سیاهیها و خرابیها ی او که رنگ نمی‌کنند،
اگر دیواری را بخواهند رنگ کنند با همان لکه‌ها که رنگ نمی‌شود؛ 
اول لکه‌ها زدوده می‌شود وقتی صاف و یکدست وشفاف شد نوبت به رنگ کردن می رسد...
لکه‌گیریهای گناه  مغفرت است و
رنگ‌ خدا که «صبغه الهی» است رحمت ...

از اساتید بزرگوار سوال فرموده بودند در مورد مغفرت در مورد پیامبران ؛
و سوال شده بود در مورد استغفار پیامبران ،

استغفار یعنی طلب غفران 
از ریشه غ ف ر 
و مغفرت نیز از همین ریشه غ ف ر بوده و 
در لغت به معنی پوشیدن چیزی که، 
انسان را از زشتی و بدی و" خطر"حفظ می‌کند. 
چنان که گفته می‌شود:
"اصبغ ثوبک بالسواد فهوأغفر لوسخه ،
یعنی لباست را رنگ سیاه کن تا در برابر چرک پوشاننده‌تر باشد"
به کلاه‌خود نیز از آن جهت که سر را از آسیبها می‌پوشاند، مِغفَر می‌گویند و 
پارچه‌ای را که به‌صورت آستر، یک سوی لباس را پوشش می‌دهد، غَفَر می‌نامند. 
«غفّار» و «غفور» صیغه مبالغه از ماده غفر و غفران است .

استغفار و مغفرت ؛
* گاه در مورد گناه است ،
*گاه در مورد لغزشها و کوتاهیها است،
*گاه در مورد ضعف هاست که انسان می خواهد ولی نمی تواند .

در مورد کوتاهیها استغفارکردن یعنی 
خدایا کوتاهیهای مارا ببخش...
در مورد لغزشها و کوتاهیها استغفار کردن یعنی 
خدایا نادیده بگیر لغزشها و کوتاهیهایم را...
در مورد ضعف ها، ناتوانی و عدم توانایی جسمی و روحی ،استغفار کردن یعنی 
خداوندا یاریم کن که اگر یاری تو نباشد ظرفیت انسانی من توان و طاقت این بار سنگین را ندارد ....

غفران الهی مقدمه رحمت الهی است که خداوند گناهان یا کوتاهیها یا ضعف های انسان را چشم پوشی می کند و می بخشد و محافظت و یاری می کند و 
زمینه رحمت الهی را برای او ایجاد می کند .به همین جهت است که غفور رحیم عموما همراه می آید .

استغفار در هر سوره هماهنگ با فضای سوره است ،
استغفار در حقیقت بیان نیاز انسان است و مغفرت الهی جواب به این نیاز ...

آیا موضوع معجزات عددی و ریاضی قرآن حقیقت دارد؟
آیا این ادعاها اگر درست باشند معجزه محسوب میشوند؟! 
ابتدا باید دید که به چه چیز معجزه میگویند. 
معجزه یعنی کاری که افراد عادی از انجام آن عاجزند.
آیا ما از ایجاد چنین نظمی در یک کتاب عاجز هستیم؟! 
امروزه با کمک سیستمهای  کامپیوتری شما هم میتوانید چنین نظمی را در یک نوشته ایجاد کنید. 
قـرآن مـا را بـه تماشاى اعداد و حروف خود دعوت نمى کند،
بلکه همواره ما را به قرائت و تدبر و توجه به معنا و بشارت ها و هدایت گری های خود فرا مى خواند. 
در بـیانات معصومین ع و سیره عملى آنها مشاهده نشده که قرآن را از این منظر بنگرند و مـطالبى هرچند به صورت ضمنى و تلویحى در مورد تعداد حروف و کلمات قرآن و روابط ریاضى بـیـن آنـهـا بیان نموده باشند و لااقل سر نخى در این مقوله به دست داده باشند...
از عـلـماى بزرگ، حتى ریاضى دانانى نظیر خواجه نصیر طوسى و شیخ بهائی نیز نقل نشده است که چنین سیر و سیاحتى را در قرآن نشان داده باشند.
بنابراین در قرآن یا روایات حتى بطور تلویحى نیز ما به این موضوع دعوت نشده ایم .
حتی 
در قصه اصحاب کهف ،
قـرآن بـعـد از ذکـر داسـتان ، 
اظهار تاسف مى کند که چرا مردم به جاى آنکه به پیام این قصه تـوجـه کـنـنـد و راه اصحاب کهف را پیموده و از بیدار شدن آنها بعد از سیصد سال خواب نتیجه بگیرند که خداوند قادر است آدمیان را بعد از خواب گرانِ مرگ، در روز قیامت زنده نماید، خود را مشغول مطالب حاشیه اى قصه نموده و "بر سر تعداد اصحاب کهف باهم جدال مى کنند!"
بعضى مى گویند: چهار نفر، بعضى مى گویند شش نفر وعده اى آنها را هشت نفر مى دانند.
قـرآن مـى فرماید: اى پیامبر! در این باره با آنهاجدال مکن و از آنها چیزى مپرس و به افسانه هاى آنها اعتماد منما.(۲۲کهف)
ویا 
در مورد تعداد نگهبانان دوزخ، قرآن مى فرماید: 
تعدادشان را نوزده نـفر یا گروه یا لشکر قرار دادیم، 
نه بدان جهت که اسرار و رموزى در این عدد درنظر گرفته ایم،
بلکه فقط به این مـنـظـور کـه چـون و چـراى افـراد مریض و کافر را برانگیزیم و نیز ایمان مؤمنان را تقویت کرده بـاشیم...
(۳۰و۳۱مدثر).

آیه 208
...ولا تتبعوا خطوات الشیطن...
سیاست ابلیس برای رسیدن به هدف ،
سیاست گام به گام است که 
سیاست عملگرایانه و واقع گرایانه است. 
به این معنا که هر حرکت و گامی مبتنی بر ارزیابی و سنجش موقعیت است . یعنی بعد از موفقیت در گام اول گام بعدی همراه با تثبیت موقعیت پیشین برداشته می شود. 
علامه طباطبایی می فرمایند : 
«خطوات » جمع خطوه یعنی «گام » است که به معنای "فاصله میان دو پای آدمی در حال راه رفتن" است؛ و اگر خ و ط با فتحه خوانده شود معنایش" دفعات" می شود.
ابلیس یک باره بر انسان مسلط نمی شود بلکه برای سلطه و اعمال ولایت خود گام هایی را برمی دارد تا اندک اندک آدمی را به هبوط و در نهایت به سقوط بکشاند.

مراتبی از گام های شیطان( از ضعف به شدت ):
1 – وسوسه:  
شیاطین به سبب جایگاه پستر خود نسبت به انسان، نمی توانند بر انسان مسلط شوند و این خود انسان است که با همراهی اجازه می دهد تا ابلیس، نزدیک و در نهایت مسلط شود. ابلیس تنها کاری که می کند وسوسه کردن با دادن وعده های دروغین است. (ابراهیم/ ۲۲  ناس/۵؛ اعراف/۲۰ ؛ طه/۱۲۰ ) وسوسه های ابلیس برمبنای آرزوها و خواسته های بی پایان انسانی است.
2 – نزغ: 
برخی ها نزغ را نخستین مرحله از مراحل وسوسه دانسته اند. (مجمع البیان، ذیل آیه ۲۰۰ سوره اعراف) راغب در مفردات می گوید: «نزغ » وارد شدن و مداخله در امری برای خرابکاری و فاسد کردن آن است"من بعد أن نزغ الشیطان بینی و بین اخوتی؛ بعد از آنکه شیطان میان من و برادرانم را بهم زد "
و گفته اند: نزغ به معنای تکان دادن و از جا کندن و وادار کردن است و غالبا درحال غضب و عصبانیت به کار می رود...

3 – مس و لمس کردن متقین:
کلمه «مس »، به معنای اصابت و برخورد کردن همراه با لمس نمودن است. 
«طائف »، به معنی طواف کننده است، گویا وسوسه های شیطانی همچون طواف کننده ای پیرامون فکر و روح انسان پیوسته گردش می کند تا راهی برای نفوذ بیابد. البته برخی مس را به معنا و مفهوم دست یافتن و تسلط بر فرد دانسته اند. (مجمع البیان، ذیل آیه ۲۰۰ سوره اعراف) خداوند می فرماید: ان الذین اتقوا اذا مسهم طائف من الشیطان تذکروا فاذا هم مبصرون؛ در حقیقت، کسانی که از خدا پروا دارند، چون وسوسه های شیطان به طواف در گرد ایشان بپردازد خدا را به یاد آورند و بناگاه بینا و صاحب بصیرت شوند.
علامه طباطبایی می فرماید : «طائف از شیطان » آن شیطانی است که پیرامون قلب آدمی طواف می کند تا رخنه ای پیدا کرده وسوسه خود را وارد قلب کند یا آن وسوسه ای است که در حول قلب می چرخد تا راهی به قلب باز کرده وارد شود.

4- تحریک با شدت و فشار: 
شدیدترین وسوسه ابلیس «همز » است. «همزات » جمع «همزه » به معنی دفع و تحریک با شدت است و اگر به حرف همزه، «همزه » می گویند، به خاطر آنست که از انتهای گلو با شدت بیرون می آید و هر چه انسان قو یتر باشد و راه بر ابلیس بسته باشد، او فشار بیشتری وارد می سازد.
همچنین همزه در لغت عرب به معنای دنباله است ،یعنی چیزی که در دنباله چیزی دیگر می آید به همین جهت همزه نام دارد چون همیشه به عنوان دنباله به حروف اضافه میشود . کلمه "همزات" هم جمع مکسرهمزه است به معنای "دنباله ها" ...

5-  حضور شیطان:
مرتبه بدتر از همزات، مرتبه حضور شیاطین است و هم نشینی و قرین بودن..
6-  سیخونک زدن و تحریک :
وقتی ابلیس و شیاطین با وسوسه یا همزات بر انسانی مسلط شوند و بر گرده او سوار شوند، آنگاه او را با تحریک کردن به جنبش درمی آورند. 
می فرماید: الم تر انا ارسلنا الشیاطین علی الکافرین توزهم ازا (مریم/83)؛
آیا ندانستی که ما شیطانها را بر کافران گماشته ایم تا آنان را به گناهان تحریک کنند؟
هنگامی که شیطان انسانی را به کفر کشد و بر او مسلط شود ،بر او سوار می شود و او را برای گامهای بعدی تحریک می کند. 
یعنی ابلیس کنترل افسار کافر را به دست گرفته و او را به خدمت خود درمی آورد .
واژه «از »با تشدید «ز » به معنای تحریک کردن و به جنبش درآوردن است،(مجمع البیان؛ ذیل آیه)
دو واژه «همز » و «از » در اصل معنا مشترکند به معنای تحریک کرن و فشاردادن ؛ 
ولی تفاوتهایی نیز دارند؛همز به معنای تحریک با فشاری است که با پا به مرکب وارد می شود تا حرکت کند و شتاب گیرد؛
ولی "از" تحریک همراه با فشاری است که با  وسیله وارد می شود مثل سیخونک ... یعنی شیطان برای حرکت کافران به سوی سقوط در دوزخ و گناه ، سیخونک می زند تا شتاب بیشتری بگیرند. یعنی شدت و خواسته در "از"بیشتر است .
و راغب در مفردات می گوید واژه «از » در اصل به معنی جوشش دیگ و زیر و رو شدن محتوای آن به هنگام شدت غلیان است؛
«از القدر » یعنی دیگ چنان به جوش آمد که هرچه در آن بود زیر و رو شد؛ 
و در اینجا کنایه از آنست که شیاطین آن چنان بر آنها مسلط می شوند که در هر مسیر و به هر شکلی بخواهند، آنان را به حرکت درمی آورند و زیر و رو می کنند! ....

آیه 211
سَلْ بَنِی إِسْرَائِیلَ کَمْ آتَیْنَاهُمْ مِنْ آیَةٍ بَیِّنَةٍ وَمَنْ یُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ 
از بنى اسرائیل بپرس ، چه نشانه هاى روشنى به آنها دادیم ؟
ولى آنها این نشانه هاى روشن را نادیده گرفتند، و نعمتهاى الهى را در راه غلط صرف کردند .

کسى که نعمت خدا را بعد از آنکه به سراغ او آمد تبدیل کند ؛گرفتار عذاب شدید الهى خواهد شدزیرا خداوند شدید العقاب است.

منظور از "تبدیل نعمت "این است که 
انسان امکانات و منابع مادى و معنوى را
که در اختیار دارد، در مسیرهاى انحرافى و گناه به کار گیرد،
خداوندبه بنى اسرائیل انواع نعمتها را ارزانى داشت ، 
پیامبران بزرگ ، زمامداران نیرومند، 
امکانات مادى فراوان ،
ولى آنها نه از آن مربیان الهى بهره گرفتند،
و نه از مواهب مادى استفاده صحیح کردند و
تبدیل نعمت کردند ، و نیز به همین دلیل در دنیا سرگردان گشتند و در قیامت عذاب دردناکى در انتظار دارند.

مساله تبدیل نعمت ، 
و سرنوشت دردناک ناشى از آن 
منحصر به بنى اسرائیل نیست ، 
هر قوم و ملتى گرفتار آن شود،
گرفتار عذاب شدید الهى در این جهان و جهان دیگر خواهد شد.
مثلا هم اکنون دنیا گرفتار این است زیرا با اینکه خداوند مواهب و نعمتها و امکاناتى در اختیار انسان امروز قرار داده که در هیچ دورانى از تاریخ سابقه نداشته است ولى به خاطر دورى از تعلیمات الهى پیامبران گرفتار تبدیل نعمت شده و آنها را به صورت وحشتناکى در راه فنا و نیستى خود و توسعه ظلم و استعمار و استثمار بهره گرفته است.

نعمت خدا در این آیه مى تواند اشاره به آیات الهى باشد،
و تبدیل آن همان تحریف آن است ، 
و یا معنى وسیعى داشته باشد که
امکانات و مواهب الهى را نیز شامل گردد...

شاید از این آیه ، بتوان یک خود ارزیابی در حوزه فردی و اجتماعی بعنوان یک وظیفه فردی و اجتماعی استنباط نمود و آن اینکه وظیفه داریم از خودمان بپرسیم آیات الهی برای هدایت ما چه ها بوده است ؟ 
و آیا تبدیل نعمت نکرده ایم؟